eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم بدجور شور میزند، حال دیگری دارم. انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت. همه سکوت کرده‌اند که زهرا میگوید: _عروس خانم رفتن گل بچینن. بار دوم که حاج‌آقا شروع میکند به خطبه خواندن چیزی نمیشنوم.تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه میروند. شیشه‌ی بغض در گلویم میشکند و چشمانم نم دار میشود.وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند. گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمیگوید؟در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید: _اگه خواستی یه بله ای هم بگو! خنده ام میگیرد و بعد ماجرا را میفهمم. حاج آقا بعد از سکوت طولانی که میکند، دوباره تکرار میکند: _آیا بنده وکلیم؟ چشمانم را میبندم و چهره ی آقاجان را تصور میکنم.با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، میگویم: ❤️_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله! همگی دست میزنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.نقل و گلبرگ روی سرمان میریزند و اقامرتضی صدایم میزند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان میشود. چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند میفرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است. صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(علیه‌السلام) با فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) میخواند. تصنیف که تمام میشود، مردها میروند و فقط اقامرتضی میماند. همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که میشنوم حمیده به اقامرتضی میگوید، چادرم را کنار بزند. باز صدایم میزند و رویم را بهش میکنم. با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار میزند و وقتی قیافه اش می بینم، میفهمم حالش بهتر از من نیست! تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گلهای قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند! حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم میگذارد.هر دومان دستمان میلرزد و باعث میشود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.من هم دستان اقامرتضی را میگیرم و انگشترش را به دستش میگذارم و همه شروع میکنند به دست زدن. تا آن موقع نمیتوانم ببینمش اما بعد نگاهم لباسهایش را میبیند.موهایش را بالا زده و فری داده است! کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ میکند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود! از حالاتش خنده ام میگیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمیماند.سرم را پایین میاندازم و دیگر رویم نمیشود نگاهش کنم. سفره ی عقدمان را تازه میبینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر. 💕همین شد سفره ی عقد و عروسی مان! شام را که میکشند از خجالت آب میشوم که هیچ کمکی نکرده‌ام! حمیده خودخوری ام را که میبیند کنارم مینشیند و با حرف سرم را گرم میکند. برای من و اقامرتضی سفره ی جداگانه ای پهن میکنند.غذا را که می آورند می مانم چطور کنار اقامرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم! چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمیخورم. مرتضی انگار متوجه معذب بودنم میشود و کمی فاصله میگیرد.بعد که میبیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت درمی‌آورد و میگوید: _چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین! سرم را که بالا می‌آورم با چشمها و پچ پچ ها مواجه میشوم‌.برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان میدهم که مثلا نمی فهمم چه میگویی! بیچاره دوباره تکرار میکند اما فقط یک کلمه میگویم و آن "نه" هست.حاج خانم پیشم می آید و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر میکنم.انگار حال و روزم را میفهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا میکند. کم کم شام را هم میخوردند و چند نفری که مهمان هستند میروند.خانم غلامی جعبه ای را کنارم میگذارد و میرود. چند نفری هم پول به دستم میدهند و من به اقا مرتضی میدهم.حمیده کنار گوشمان میگوید: _پاشین که وقت رفتنه! مبهوت نگاهش میکنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد! اقامرتضی بلند میشود و دستم را میگیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق م کند و لرزش اش که بماند! همگی آرام دست میزنند و پشت سرمان می آیند.حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی میکنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام میکنند. اقامرتضی خم میشود و دستان حاج آقا را میبوسد. دوستانش سر به سرش میگذارند و با او شوخی میکنند.دوباره حمیده را در آغوش میگیرم و اشک میریزم.حاج خانم به حمیده میگوید: _بسه عروسو به گریه انداختی! شگون نداره! زهرا و زهره را هم بغل میگیرم و با راهنمایی‌های اقامرتضی به طرف ماشین میروم‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۹۷ و ۹۸ فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت‌اش چسبانده. در جلو را برایم باز میکند و سوار میشوم. همگی بدرقه مان میکنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان میدهم. اقامرتضی ماشین را به حرکت درمی‌آورد و میرویم.حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما. یکهو مرتضی چشمانش را ریز میکند و از آیینه عقب را نگاه میکند.میپرسم: _چیزی شده؟ سری تکان میدهد و میگوید: _مثل اینکه کارمون دارن! دنده عقب میگیرد و به محمدرضا میرسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید: _مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن‌. مرتضی بپر بالایی میگوید و برمیگردیم. حمیده ساکم را توی ماشین میگذارد و از پنجره هم را دوباره بغل میکنیم.اشکش را با گوشه ی روسری اش پاک میکند و با به سلامتی راهی مان میکند. از توی ساک چادر مشکی ام را درمی‌آورم و سر میکنم. اقامرتضی چند باری نگاهم میکند و من از نگاهش فرار میکنم. آخر یک جا پارک میکند و مستقیم در چشمانم زل میزند، من هم رویم را بطرف خیابان برمیگردانم که صدایم میزند. _ریحانه سادات! لب ورمیچینم و میگویم: _بله؟ سرش را روی صندلی میگذارد و از ته دل میخندد.فقط با چشمان مثل وزق نگاهش میکنم که به چه میخندد! یک لحظه نگاهم میکند و دوباره میخندد. اخم میکنم و فکر میکنم عیبی توی صورتم هست! _چیه؟ چیزی شده؟ خودش را به طرفم میچرخاند و میگوید: _نه! مگه باید چیزی بشه! چشمانم را ریز میکنم و کُفری میشوم. _توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟ _آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم. بدون پلک زدن فقط نگاهش میکنم.ادامه میدهد: _نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار میکشیدم! اصلا باورم نمیشه! قربونت برم... قربونت برم خدا! کمی این دست و آن دست میکنم و می گویم: _خب کجا میریم الان؟ نگاهم میکند و میگوید: _میای بریم پیش مادر و پدرم؟ نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری!گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد. کم کم از شهر داشتیم خارج میشدیم که صدای ویراژهای ماشینی را از پشت سر شنیدم. سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشد. رو به مرتضی میگویم: _اون ماشین خیلی تند نمیاد؟ از آینه به پشت نگاه میکند و میگوید: _چرا! نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت میگیرد و دور میشود. نفس راحتی میکشم و با خودم میگویم چه مردم آزارهایی پیدا میشوند.از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیکتر میشویم.با ترس و نگرانی به مرتضی میگویم: _مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده! مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب میکند، میگوید: _نه، اشتباه می بینی! سرم را پایین می اندازم و میگویم حتما او بهتر از من میداند دیگر! بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت میکشم. تازه یادم می آید چه کار کردم! هر چه می گذرد، شکم بیشتر میشود و سرعت مان هم بیشتر! دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد میزند: _یا حسیــــــــــــــن(ع)! بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک‌های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا میکنند و با صدای گوم به ماشین جلویی میخوریم! تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد میخورد. صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده! درحالیکه دستم کوفته شده و سرم از درد میترکد، آه و ناله را کنار میگذارم و مرتضی را صدا میزنم. _آقامرتضی؟ دود غلیظی بلند میشود و همه چیز را در خود میگیرد.سرفه میکنم و به سختی در را باز میکنم. به طرف در راننده میروم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون میکشم. در تاریکی شب چیزی دیده نمیشود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم! صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو میبرد. اشکم سرایز میشود و یقه مرتضی را در دست میگیرم و تکانش میدهم.وقتی می بینم تکان نمیخورد، صندوق را باز میکنم و فلاسک را بیرون میکشم و آبی پیدا نمیکنم. آب جوش را توی لیوانی خالی میکنم و مدام فوت میکنم تا سرد شود.آب سرد شده را روی صورتش میپاشم اما تکانی نمیخورد. خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است.گریه ام تبدیل به هق هق میشود و دیگر اهمیت نمیدهم که چطور صدایش بزنم.صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها میشنود و تمام جاده از صدایم پر میشود.
به اینطرف و آنطرف سرک میکشم تا شاید ماشینی رد شود و حتی چندین متری از ماشین فاصله میگیرم. صدای سگ به زوزه ی گرگ ها اضافه می شود و مثل کودکی به پناه به خود می لرزم. وقتی که فکر میکنم درهای امید به رویم بسته شده به طرف مرتضی برمیگردم و التماسش میکنم تا چشمانش را باز کند. _چشماتو باز کن مرتضی! بخدا داره نفسم بند میاد توی این بیغوله که نه سر داره و نه ته! همین طوری میخواستی خوشبختم کنی؟ تازه تو شده بودی همه ی کسو کارم. سرش را به دامن میگیرم و گوشه ای از روسری حریرم را میکنم و روی زخمش میگذارم. خدا خدا میکنم چشمانش را باز کند و دوباره از آن لبخندهای همیشگی اش روی لبانش بنشاند. از بی کسی و غریبی ام می‌نالم که هر کس به من می رسد، نیامده میرود.سرم را به سوی آسمان پر ستاره بالا میگیرم و داد میزنم: _خدایا! من تنهام... فقط تو موندی برام! بغلم کن و منو با خودت ببر! نمیخوام تو این دنیا بمونم دیگه... به سرفه می افتم و گلویم سوز عجیبی میگیرد. دوباره آب سرد میکنم و روی صورتش می پاشم ولی باز هم هیچی به هیچی! ضربان و نبضش را چک میکنم، از زنده بودنش خوشحال میشوم و برای به هوش آوردنش تلاش میکنم. دستم را بالا میبرم و سیلی محکمی به گونه اش میزنم که دستم به گیز گیز می‌افتد! نگاهم را به چشمانش گره میزنم و منتظر اتفاقی میمانم اما دریغ از تکان خورد پلکی! خودم را به ماشین میرسانم و به لاستیک اش تکیه میدهم.شروع میکنم به حرف زدن با خدا و بازگو کردن درد. _خدایا از وقتی چشم باز کردم گفتن تو هستی، گفتن تو مراقبمی و تو زندگی رو به من بخشیدی. یکم که بزرگتر که شدم گفتن وقت تشکر و باید از خدا تشکر کنی بخاطر تموم چیزایی که بهت داده. منم گفتم چشم...از همون نه سالگی که آقام یه سجاده و چادر از مغازه های دور و اطراف حرم خرید و جلوم پهن کرد، یادم میاد نماز میخونم. روزه گرفتم، چادر سر کردم و شدم عزادار اهلبیتت. همه ی اینا رو با جون و دلم قبول کردم و گفتم چشم...بزرگتر که شدم گفتن سعادت و خوشبختی دست خداست پس گله نکن. موفقیتی که به دست میاوردم، آقام می گفت برو سجده کن و از خدا تشکر کن، منم گفتم چشم...وقتی حق رو از باطل تشخیص دادم فهمیدم باید برم طرف حق و بازم گفتم چشم...بخاطر تموم عقایدم چه از حجاب و چه از مبارزه با طاغوت، کلی ضربه خوردم ولی چون میدونستم یه امتحانه بازم گله نکردم و گفتم چشم... صدایم را بلند تر می کنم و می گویم: _خدایا من همش گفتم چشم اما میشه فقط یه بار، یه بار هم تو بگی چشم؟ من میگم خدایا این یکیو دیگه ازم نگیر و تو بگو چشم... دیگر نایی برای حرف زدن و داد کشیدن ندارم.به پهنای صورت اشک میریزم و با دستم قطره اشکی که به چانه ام رسیده را پاک میکنم. سرم را روی دو زانوام میگذارم و از ته دل زجه میزنم.اول صدای خش خشی را می شنوم ولی فکر میکنم باد است و بهایی نمیدهم. اما هر چه میگذرد، صدای خش خش بیشتر میشود تا این که سر بلند میکنم و با دیدن منظره ی پیش رویم زبانم بند می آید. مرتضی سرش را گرفته و نگاهم می کند. چهار دست و پا خودم را به او میرسانم و غرق در چهره اش میشوم. گونه اش را مالش میدهد و زل میزند به چشمانم.یکهو پقی میزند زیر خنده و میگوید: _عجب دست سنگینی داری! فکر کنم نصف صورتم رفته. من هم خنده ام می گیرد اما نه بخاطر حرف او بلکه بخاطر لطف خدا.به یاد آقاجان، همان جا سجده شکر بجا می آورم و بلند میگویم: _خدایا! قربون چشم گفتنت بشم من! مرتضی هاج و واج نگاهم میکند و چیزی نمیگوید.تکه پارچه ی روی سرش کاملا قرمز شده و از توی ساکم پارچه ای دیگر درمی آورم و روی زخمش میگذارم. تمام این مدت مثل پسر بچه ای آرام و متین نشسته و فقط چشمانم را نگاه می کند. _سرتون درد میکنه؟ بریم بخیه بزنیم؟ +آخرش میدونستم زخم قدیمی سر باز میکنه! ولش کن، خوب میشه! _چی چی خوب میشه؟ پاشین بریم! دستش را به ماشین میگیرد و به جلوی فلوکس نگاه میکند که تو رفته! باد سردی میوزد که باعث میشود مثل بیدی به خود بلرزم. مرتضی میگوید داخل ماشین بروم و من هم قبول میکنم.کاپوت را بالا میدهد که دود ازش بلند میشود و به آسمان میرود. نچی نچی میکند و خودش را سرگرم میکند و درد کشیدنش از نگاهم دور نمی ماند. نیم ساعتی درگیر است که با عصبانیت در کاپوت را میکوبد و خم میشود و از پنجره نگاهم میکند و میگوید: _این درست بشو نیست! باید برم کمک بیارم تا خوراک گرگ و شغال نشدیم! +اینجا که چیزی نیست! _یکم جاده رو پایین میرم، قول میدم که زود برگردم. +اما تو سرتون... نگاهی از جنس محبت به من می اندازد و میگوید: _من خوبم تو مراقب خودت باش. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۹۹ و ۱۰۰ حرفی نمیماند و لنگان لنگان میرود.تا پیچ جاده هنوز دیده میشود اما بعدش دیگر مرتضی ای نیست! هم خوابم می آید و هم از بس تحرک داشته ام گرسنه شده ام اما شب مخوف و ترسناک جاده نمیگذارد کمی پلک روی پلک بگذارم. کمی این سو و آن سو را نگاه می‌کنم اما خبری از مرتضی نیست.اشکم را پاک می کنم و با خودم میگویم: _آخه مثلا شب عروسیمه! با مزه مزه کردن حرفم استغفار میکنم و میگویم چقدر ناسپاس هستم! صد مرتبه ذکر استغفرالله را با خودم تکرار میکنم و میگویم حتما حکمتی هست! یکساعتی میشود که زل زده ام به پیچ جاده که خبری شود اما نه!هر چه می گذرد، دلشوره ام بیشتر میشود و دیگر کاسه صبرم لبریز میشود. پایم را که بیرون میگذارم یکهو نور توی صورتم میپاشد.پلکی میزنم و چشمانم را ریز میکنم.کمی بعد ماشینی کنارمان می ایستد و مرتضی تشکر کنان پیاده میشود. مردی درشت اندام با دستمال گردنی پیاده میشود و با دیدن من سرش را پایین می اندازد و میگوید: _سلام آبجی! سلامی میدهم و پیاده میشوم. مرتضی و آن مرد فلوکس را به تویوتایش بکسل می کنند. تمام این مدت به مرتضی زل میزنم و شکر خدا را بجا می آورم.کارشان که تمام میشود، مرد درشت اندام میگوید: _خب بپرین بالا که تا یه جاهایی برسونمتون. تشکر میکنم و سوار ماشینمان میشویم. اولش بدقلقی میکند اما بعد راه می افتد. فضای سنگینی بینمان حاکم شده و هیچ کدام مان حرفی نمیزنیم. سرم را به پنجره تکیه داده ام و در تاریکی شب، آسمان پر ستاره را نگاه میکنم. خمیازه ای میکشم که مرتضی میگوید: _بخواب اگه خسته ای! دهانم را مزه میکنم و چشمانم را مالش میدهم. با لحن خواب آلودی می گویم: _آره، خیلی خوابم میاد، دیشب تا صبح بیدار بودم. ناگهان مرتضی با سرعت به طرفم برمیگردد و متعجب نگاهش میکنم.چیزی نمیگوید انگار بهت زده شده است. _چیزی شده؟ آقا مرتضی؟ +دیشب بیدار بودی؟ اخم‌هایم را بهم گره میزنم و میگویم: _بله! تعجب نداره که! +آخه منم دیشب کلا بیدار بودم! خنده ی ریزی میکنم و میگویم: _خب اینم تعجب نداره. رویش را به طرف دیگری میکند و میگوید: _تا صبح داشتم به ماه نگاه میکردم و فکر میکردم فردا یه اتفاقی میوفته که نمیشه بهم برسیم. خیلی شب تلخی بود... باورم نمیشود، یعنی او هم مثل من سراپای ماه را به نظاره نشسته؟مگر میشود وصالمان ماه باشد! آن هنگامی که نگاه هامان در تاریکی شب، در نقطه ای فروزان بهم می رسند. _منم به ماه نگاه میکردم و توی آسمون دنبال بخت و اقبال مون بودم. لبخند زیبایی به لب مینشیند و میگوید: _بخت و اقبال ما که بدجور به زمین گره خورده، تو چرا توی آسمون دنبالش میگشتی؟ +آسمون بی شباهت به زندگی ما نیست! اطرافمون پر از تاریکی و سیاهه اما خودمون پر نوریم. از کجا معلوم بعدها توی آسمون تاریخ دنبالمون نگردن؟ _لابد میخوای بگی من دب اکبرم تو دب اصغر! خنده هایمان باهم قاطی می‌شود. نگاهی به چشمان مشکی اش می اندازم و میگویم: _آقا مرتضی؟ اخم مصنوعی میکند و با تشر میگوید: _آقا مرتضی کیه! ناسلامتی باهم محرمیم ها! اینطوری میگی احساس میکنم هفت پشت غریبه ایم باهم. +خب آقا مرتضی خشک و خالی توی دهنم نمیچرخه. بعدشم فقط چند ساعته محرمیم! _آقا مرتضی یا مرتضی ی خالی؟ حاج خانم جان، مهم محرمیته! من کاری به دقیقه و ساعتش ندارم! بعدشم من یک نفرم چرا منو جمع میبندی؟ +من کی جمع بستم شما رو؟ _دیدی؟ همین حالاش گفتی شما! مگه چند نفرم؟ خنده ی ریزی توی دهانم میچرخد و با شرم میگویم: +خب چیکار کنم؟ _خب، جوونم براتون بگه که، کار خاصی نمیخواد انجام بدی فقط صدام بزن مرتضی. بعد دستانش را از هم باز میکند و میگوید: _فقط همین! آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: +همین خودش خیلیه!.... اصلا ببینم، چرا خودتون اول نمیگین؟ سرش را میخاراند و لبهایش را آویزان میکند بعد هم شروع میکند به گفتن. _خب من اول میگم! ری...حانه جـــــــان! از شنیدن جان کش دارش پقی میزنم زیر خنده، از خنده من او هم میخندد و بعد میگوید: _حالا نوبت توعه! بگو دیگه. دست دست میکنم اما باز هم نمیتوانم و میگویم: _من نمیتونم! +نخیر! من گفتم تو هم باید بگی! به ناچار کمی با خودم کلنجار میروم و آهسته میگویم: _آ... نه نه! مُر... تضی. برایم دست میزند و میگوید: _دیدی سخت نبود؟ ولی یه جان ازت طلبکارم ها! با همین خنده ها و حرف ها، راه را برای خودمان کوتاه میکنیم.کم کم به شهر می رسیم و وقتی به کیوسک تلفن میرسیم، مرتضی به مرد میفهماند که بایستد.
مرد ما را کنار کیوسک میگذارد و بعد ما هم تشکر میکنیم. مرتضی میخواهد پول بدهد که قبول نمیکند و میرود. مرتضی داخل کیوسک میرود تا زنگ بزند. دلم میخواهد بدانم با که حرف میزند، با اینکه میدانم کار درست نیست.گوشهایم را تیز میکنم اما جز پچ پچ چیزی نمیفهمم. وقتی ناامید میشوم به صندلی تکیه میدهم که میشنوم صدای مرتضی بالا میرود و چیزی میگوید. فقط از جمله ی بلندش میفهمم که میگوید که: _کاره سازمانه با خودم فکر میکنم چه چیز کار سازمان بوده؟ یکهو به اتفاق چند ساعت پیش فکر میکنم و مثل هیزم در حال سوختن میشوم. صبر میکنم تا تلفنش تمام شود و توی ماشین مینشیند.با لبخند نگاهم میکند و میگوید: _الان دوستم میاد کمکمون. نمیتوانم همه چیز را در خودم بریزم و می پرسم: _کار سازمان بوده؟ خودش را به بیخیالی میزند و میگوید: _کدوم کار؟ _همین که چند ساعت پیش داشتم از ترس سکته میکردم. همین که داشتم از دیدن جسم بی جوونت میمردم و زنده میشدم! اینا همشون کار سازمان بوده؟ اون تصادفو میگم! میخندد و میخواهد بحث را عوض کند. _آفرین! راه افتادی! دیگه چند نفری منو صدا نمیزنی. چشمانم را با عصبانیت میبندم و میگویم: _بحث رو عوض نکن! فقط بگو کار سازمان بوده یا نه؟ چند دقیقه ای که سکوت میشود و چیزی نمیشنوم چشمانم را باز میکنم.سرش را به طرف دیگری چرخانده و به آرامی میگوید: _کار سازمان بوده! خشم در رگهایم میدود و خونم را به جوش می آورد.دستانم را مشت میکنم و میگویم: _این همون سازمانیه که دوست داری بازم باهاش کار کنی؟ آخه به چه قیمتی؟ جوون من رو ولش کن! خودت چی؟ اونا میخواستن تو رو هم بکشن! برعکس من با آرامش می گوید: _اشتباه میکنی! اونا نمیخواستن هیچ کدوممونو بکشن! فقط خواستن بگن از سرپیچی من ناراحت هستن، همین! پوزخندی به حرف هایش میزنم و میگویم: _فقط همین؟ +ببین اونا تو رو میشناسن! میدونن عضو سازمان نمیشی و فکر میکنن منم اگه با تو باشم ممکنه از سازمان راهمو جدا کنم درست مثل🕊مجید و مرتضی!🕊فکر میکنن تو اطلاعات منو لو میدی! فقط همین! هر چه سعی می کنم خوددار باشم نمیشود! یعنی خونسردی او مرا به آتشفشانی تبدیل میکند که هر آن ممکن است فوران کند. _تو چی فکر میکنی؟ +من هیچ فکری نمیکنم. ازدواج با تو از ته دلم بوده برای همین نمیخوام به حرفاشون فکر کنم. _همینا رو به خودشون گفتی؟ +سر قضیه ازدواجمون خیلی مخالفت کردن. شهناز از همون اول منو وارد این ماجرا کرد و بهت گفتم نقشه شون برات چی بود....من اومده بودم تو رو اسیر اونا کنم ولی خودم اسیرت شدم! از همون روز تو دانشگاه شروع شد... من جز شهناز با دختر دیگه ای هم کلام نشده بودم ولی از همون موقع که باهات حرف زدم فهمیدم تو با بقیه ی دخترا فرق داری!...بعد از اینکه دیگه نیومدی دانشگاه منم بریدم و خواستم از دانشگاه انصراف بدم که شهناز نزاشت ولی بخاطر اون ماجرا و لو رفتنمون قضیه دانشگاه هم رفت روی هوا و دست تقدیر منو آورد خونه ی دوستم که تو اونجا بودی....تموم اون مدت حسرت این ساعتا رو میخوردم.دعا دعا میکردم فقط باهام حرف بزنی حالا غر و دعوا هم باشه مهم نیست. بعدشم که میدونی چی شد و هر روز بهت وابسته تر می شدم تا اینکه تو رفتی...خیلی روزای سختی بود! وقتی بعد از چندین هفته رفتم خونه تیمی حوصله هیچ چیزو هیچ کسو نداشتم...شهناز ماجرا رو از زیر زبونم کشید و مثلا دلداریم داد اما بعد متوجه شدم به سرگروه مون گفته...اونا از اولش مخالفت کردن با تو، اولش گفتن ازدواج نه ولی بعد که دیدن قضیه داره جدی میشه هدفشونو گفتن...اونا با ازدواج مخالف بودن ولی با تو بیشتر!..بعدشم شروع کردن به صحبت کردن از ازدواج تشکیلاتی و دخترای خود سازمان ولی من فقط میگفتم نه!...تهدیدم کردن که اگه با تو ازدواج کنم شب عروسیم تلافی میکنن. باور نکردم ولی خب... شد! تمام این مدت هر دو گوشم حکم در را داشتند و دروازه ای نبود.به تک تک جملاتش فکر میکنم و در آخر میگوید: _قرار شد به اختلافاتمون اشاره نکنیم. من که با عقایدت نمیخوام زندگی کنم، من با تو میخوام زندگی کنم... همینو به خودشونم گفتم. مجبور میشوم به حرف بیایم و چیزی بگویم. از این که صدایم را از صدایش بالاتر برده ام شرمنده ام و عذرخواهی می کنم بعد میگویم: +مرتضی! من هنوز پای اون حرف و قولمون هستم که روی اختلافمون پافشاری نکنیم اما باور کن چه بخوایم چه نخوایم ما با عقایدمون رو به رو میشیم. من نمیدونم تو چرا از سازمان اینقدر حساب میبری! ولشون کن! _نه! این حرفو نزن ریحانه سادات. لطفا ادامه‌اش نده. پوفی میگویم و دهانم را گِل میگیرم.واقعا درکش نمیکنم چرا به سازمان دل بسته؟چرا؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ نیمساعتی تمام سکوت میکنیم که دوست مرتضی می‌آید،همان که چند ساعت پیش توی مراسم مان هم بود. سلامی میکنم و سرم را پایین می اندازم. ظاهراً دوستش اصرار دارد با ماشین او برویم و سفرمان را لغو نکنیم. او با دیدن فلوکس قطع امید می کند و میگوید: _زمان زیادی میبره تا درستش کنن. خلاصه به هر طریقی بود پیکانش را به ما قالب کرد و راه افتادیم. باز هم سکوت... چشمانم را روی هم میگذارم و کم‌کم خواب مهمان چشمانم میشود. با صدای ریحانه ریحانه گفتن مرتضی چشمانم را باز میکنم و به اطرافم نگاه چشم میدوزم. همه جا در تاریکی غرق شده و مرتضی کنار جاده ایستاده است.لبخندی میزند و میگوید: _سادات جان پاشو وضو بگیر و نماز صبحتو بخون. +اینجا؟ توی این ظلمات؟ میخندد و میگوید: _راهی به ده نمونده برا همین آبادی دیگه ای نیست. نترس من مثل شیر مراقبتم. چشمی میگویم و با آبهای فلاسک وضو میگیرم.روی سنگهای ریز کنارِ جاده، فرش پهن کرده و دوتا سنگ روی هم گذاشته به عنوان مهر. تمام مدتی که من نماز میخوانم او کنارم ایستاده تا از چیزی نترسم و نور ماشین را به طرف خودمان گرفته. نماز را که میخوانم، فرش را جمع میکند و به راه می‌افتیم.صدای خِر خِر پیکان نمیگذارد بخوابم و مجبورم بیدار بمانم.مرتضی نگاه گذرایی به من می اندازد و میگوید: _نامادریم اسمش نامادریه وگرنه برام مادری کرده. +اسمشون چیه؟ _تموم روستا بهش میگن سلین جان. از بس با همه مهربونه! +آها!... منم سلین جان صداش کنم؟ _آره، خیلی هم خوشحال میشه. +خواهر برادری از این خانم نداری؟ _نه! سلین جان بچه نیاورد چون دوست داشت من تنها پسر و بچه اش باشم و در حقم مادری کنه. +پدرت چی؟ از ایشونم بگو! کمی سکوت میکند و انگار که با صدایش حس تردید آمیخته باشد، میگوید: _اسمش یدالله ست ولی من حاج بابا صداش میزنم. تو هم حاج بابا صداش بزن! +اسم روستاتون چیه؟ تا حالا درموردش نگفتی. _کندوان! فکر کنم خوشت بیاد ازش، چون خیلی چیزای جذاب داره! با بالا آمدن خورشید از پس کوه‌های البرز؛ نور همانند خون در رگهای زندگانی جاری میشود. دامن دشت در آستانه‌ی زمستان سفیدپوش شده است و درختان به خواب رفته‌اند.وقتی نور به دانه‌های مثل جواهر برف میتابد، درخشش آن چشم نواز میشود. کم کم با کنار رفتن کوه‌ها و صخره‌های آبادی از دور به چشم می‌آید و مرتضی به آنجا اشاره میکند و میگوید: _اونجاست! رسیدیم! خانه‌های روستا خیلی برایم عجیب است و تازگی دارد.همانند کله‌های قند است که روی سینی برای جهازبران عروسان میبرند! مجذوب طبیعت دور و اطرافم میشود و مرتضی توضیحاتی درباره‌ی مردم و معماری روستا میدهد. گاهاً چشمانم زن و مردانی را در کوچه و محله‌های روستا میبیند اما انگار هنوز روستا از خواب برنخاسته.مرتضی کناری پارک میکند و میگوید پیاده شوم. ساک‌هایمان را برمیدارد و از پله‌های کوچه بالا میرویم.پسر بچه‌ای با دیدن ما میدود و داد میزند: _آقا مرتضی برگشته! من هاج و واج به مرتضی نگاه میکنم و او با خنده جوابم را میدهد.به یکی از همان خانه‌های کله قندی میرسیم که درش باز است. مرتضی یا الله کنان وارد میشود و داد میزند: _سلین جان! حاج بابا! پیرزنی با چهره‌ی خندان جلو می‌آید و مرتضی را در بغل میگیرد و میگوید: _سلام! خوش گلدین! مرتضی من را معرفی میکند و سلین جان جلو می‌آید و با صمیمیت مرا در آغوش میکشد. انگار که سالهاست مرا میشناسد! سلام میدهم و میگوید: _یاخجیسان گلین؟۱ مرتضی نگاهم میکند و میگوید: _سلین جان حالتو میپرسه. متوجه میشوم و مدام سر تکان میدهم. _بله بله! شما خوبین سلین جان؟ مرتضی به سلین جان میگوید: _آنا! عروست ترکی یاد نداره! انگار از اینکه سلین جان صدایش میزنم خوشحال میشود.آهانی به مرتضی میگوید و به لهجه ی شیرینی که هم ترکی است و هم فارسی، میگوید: _قوربان سلین جان گفتنت! خوش گلدین۲!بفرما داخل. وارد اتاق کوچکی میشویم که چندین طاقچه در دل دیوارها کنده شده و سقف کوتاهی دارد. خانه ی نقلی و با صفایی دارند. سلین جان روبه‌روی مان مینشیند و میگوید: _حاج بابا رفته است بیرون، اگه بفهمد آمدین از دیدنتان خوشحال میشود. حالا میتوانم او را بهتر ببینم، زنی چاق و قد کوتاه با پوستی روشن.صورتش پر از مهر و عطوفت مادرانه است و چین و چروکهای صورتش نشان دهنده ی پختی است و بامزه‌تراش کرده.بعد هم بلند میشود و میگوید: _بروم چای بریزم. صبحانه که نخوردید؟ +نه! دلم برای سرشیر و عسل تنگ شده. سلین جان، مرتب قربان صدقه مرتضی میرود و برای صبحانه سنگ تمام میگذارد.
با صدای در بلند میشویم و حاج بابا هم میرسد. مرد کوتاه قامت با مو و محاسن سفید است اما سرزنده! چند کلامی ترکی با مرتضی خوش و بش میکنند که من چیزی نمیفهمم. حاج بابا با من هم ترکی حرف میزند که مرتضی میگوید من ترکی نمیدانم.انگار آنها هم زیاد فارسی بلد نیستند. دور سفره کنار مرتضی و سلین جان مینشینم. سلین جان از کره محلی تا سرشیر و عسل را کنارم میگذارد و با مهربانی میگوید: _پوست استخوان هستی قیز۳! باید بیشتر به خودت برسی. بیشتر حواسش به من و مرتضی است و خودش چند لقمه ای بیشتر برنمیدارد. سلین جان به مرتضی هم میگوید: _سن ده آریخ لامیسان.بوقیز گلح سنین ده عهدو دن گله.۴ زیر لب میخندد و حاج بابا این بار میگوید: _براتان توی آبادی خانه میسازم، همینجا بمانین. مرتضی درحالیکه از سلین جان تشکر میکند به حاج بابا میگوید: _من کارم تو شهرِ حاج بابا! +خب ول کن بیا همینجا کنار من باش! یه زمین و چندتا حیوون بهت میدم که زندگیتو بچرخانی. به سلین جان کمک میکنم تا سفره را جمع کنیم‌. حاج بابا و مرتضی هنوز در حال مذاکره هستند انگار! سلین جان به زبان ترکی شعری زیبا میخواند و ظرفها را میشوید.نمیگذارد دست به ظرفها بزنم و میگوید: _نو عروس جایش روی سر ماست. بعد از اینکه کارش تمام میشود، دست من و مرتضی را میگیرد و به اتاقی میبرد. اتاق تر و تمیزی است و پنجره ای رو به کوچه دارد. کنار پنجره می ایستم و با نگاهم از پله‌های برفی کوچه پایین میروم و کنار جوی مینشینم.سلین جان ساک‌هایمان را گوشه ای میگذارد و میگوید: _زنتو ببر و آبادی را نشانش بده! نبینم توی خانه ولش کنی! مرتضی به شوخی میگوید: _سلین جان! دای پخیل لیخ الیرم.۵ +ازیلن مه.۶ من که تقریبا هیچی نمیفهمم، فقط نگاهشان میکنم.مرتضی چشمی میگوید و سلین جان میرود. دوباره به طرف پنجره برمیگردم و بیرون را نگاه میکنم.مرتضی بیصدا پشت سرم می ایستد و با تشر میگوید: _اونجا چیه که نگاه میکنی؟ نزدیک است از ترس سکته کنم.درحالیکه سعی دارم قلبم را آرام کنم، مشت محکمی حواله ی بازویش میکنم و میگویم: _ترسوندی منو! میخندد و میگوید: _خب میخواستم بترسی دیگه! حالام اگه دوست داری بریم یه چرخی بزنیم. من که از خدام هست، پیشنهادش را روی هوا میقاپم و میگویم: _حتما! از سلین جان خداحافظی میکنیم و شانه به شانه ی هم، میرویم تا بادی به کله‌مان بخورد. واقعا روستای قشنگی است. باخودم می گویم اگر زمستان اینقدر خوشگل است پس بهار و تابستانش دیگر چیست؟ صدای چیک چیک قندیل‌ها گوشم را نوازش میدهد و صدای پارو کردن سقف از برف می آید. مرتضی مرا به کوه های نزدیک میبرد. من که از سر خوردن و خستگی امانم بریده، نق به جانش میزنم اما او دستم را میگیرد و به هر نحوی شده مرا به بالای کوه می رساند. به منظره ی پیش رویم خیره میشوم و مرتضی آهسته میگوید: _دیدی گفتم ارزششو داره! سرم را تکان میدهم و میگویم: _آره واقعا! باغهای گردو، آلبالو و سیب در برف غوطه ور شده‌اند و زمستان لحاف سپیدی رویشان کشیده است. گاه درمیان این سفیدی ردپایی دیده میشود و گاه بی لک و صاف است. با برخورد گوله ی برف به دستم، دست از سر زمستان و زیبایی هایش برمیدارم و برفی را در دستم گوله میکنم و به سمت مرتضی پرت میکنم. برف به صورتش میخورد و آخش به هوا میرود.دلم به حالش میسوزد و به طرفش میروم اما او شروع میکند به پرتاب کردن برف! انگار شوخی اش گل کرده! من هم کم نمی آورم و تا میخورد، به او میزنم. آخر از سوز دستانم به غرغر کردن پناه می آورم و او بیخیال میشود. باهم دور باغ ها کمی قدم میزنیم و برمیگردیم خانه.سریع توی کرسی میخزم و کنار بخاری هیزمی مینشینم.کمی که گرم میشوم به اتاق، پیش مرتضی میروم. از گوشه ی پرده میبینم درحال عوض کردن دستمال سرش است! انگار از سرش خون می‌آید. نگرانش میشوم و پرده را کنار میزنم.با دیدن من خشکش میزند و بعد میگوید: _به سلین جان چیزی نگی! بیخودی نگران میشه! از خونسردی اش عصبانی میشوم و میگویم: _باید یه فکر اساسی برداری! برو بخیه اش کن! +باشه بعدا! _یعنی چی؟ نخیر! همین حالا. وگرنه به سلین جان میگم تا خودش یه فکری برای پسر لجبازش بکنه. میخندد و میگوید: _ای بابا! کار خاصی نشده الکی نگران میشی، ولی باشه. میرم اسکو و برای ناهار برمیگردم.تو به سلین جان بگو کار داشته رفته. خب؟ از خدا خواسته قبول میکنم و میرود ولی نمیگذارد من هم با او بروم. ________ ۱. خوبی عروس؟ ۲. خوش آمدید. ۳.دختر ۴.توهم لاغر شدی! این دختر باید از پس تو بر بیاد. ۵. دیگه داره حسودیم میشه. ۶. لوس نشو 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ سلین‌جان برای ناهار کوفته درست میکند؛ ولی چون از این غذا سردرنمی‌آورم به جز کارهای جزئی، کار دیگری نمیکنم.تا به حال همچین کوفته های درشتی ندیده بودم! سلین جان برایم مرحله به مرحله دستور پختش را میگوید و من هم روی کاغذ یادداشت میکنم.بعد از اتمام کارش، کمرش را راست میکند و میگوید: _مرتضی کوفته خیلی دوست داره. +خوب شد که یادداشت کردم. _آره، برای همین مو به مویش رو برات گفتم. با صدای زنی که سلین جان را صدا میزند، گفت و گوی مان ناقص میماند و کمی بعد در خانه به صدا درمی‌آید. سلین جان به من میگوید: _گلین جان! آلاچارشاب رو بده. کمی دور و بر را نگاه میکنم اما نمیفهمم منظورش چیست که خودش میگوید: _منظورم همان چادر رنگی ست! بده ببینم چه شده! چادر رنگی که به میخی آویز شده را به دستش میدهم و روی چپی۱ اش می اندازد. صدای زن می‌آید که میگوید: _سلین جان! ایگین زایمان وقتی یتیشیب! گل گداخ تا اُلمییب.۲ از پنجره بیرون را نگاه میکنم و میبینم که زنی با چهره ی پریشان چیزی را برای سلین به ترکی میگوید.سلین جان هم چنگی به صورتش میزند و مرا صدا میزند. _بله سلین جان؟ +دخترم من باید برم، یکی از زنهای روستا میخواد بچه اش را بدنیا بیاره. قابله لازم دارد! من میرم تو کمی بعد زیر اجاق را خاموش کن. باشه گلین جان؟ چشمی میگویم و سلین جان بعد از اینکه چند تکه پارچه برمیدارد، میرود.خانه را سکوت برمیدارد و برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم میروم تا دوباره از خودم بگویم.قلم را که در دست میگیرم؛ حس خوشایندی پیدا میکنم انگار که سالهاست ننوشته ام. خط به خط دفتر را که پر میکنم مطمئنم که همه اش آمیخته با احساستم است. سعی دارم اتفاقاتی که این چند روز برایم رخ داده را به نگارش درآورم. حسم آن زمانی که مرتضی تک و تنها به خواستگاری ام آمده بود را توصیف میکنم. از آن خرید و راز گرفتن انگشتر نقره را هم می گویم. وقتی ماجرای آن روز را می گویم چند باری نگاه انگشترم می کنم و لبخند میزنم. تک تک لحظات و دقیقه ها را توصیف میکنم، آن موقع ای که به دلیل شانه به شانه شدن با مرتضی ضربان قلبم اوج میگیرد. سراسرش برایم شیرین و شیرین است و هنوز مزه ی آن روزها زیر زبانم مانده. صدای در را که می شنوم سریع بلند میشوم و میپرسم: _کیه؟ حاج بابا پارو و کلنگش را روی زمین میگذارد و میگوید: _منم گلین! با خودم میگویم مگر مرتضی اسم مرا به آنها نگفته که مرا گلین صدا میزنند! اصلا گلین یعنی چه؟ شاید فکر کرده اند اسم من گلین است! حاج بابا توی اتاق مینشیند و نفسی چاق میکند.استکان و نعلبکی را برمیدارم و چای برایش میریزم. احساس میکنم حاج بابا زیاد از من خوشش نمی‌آید چون خیلی میل ندارد با من حرف بزند. کلاه کاموایی‌اش که خودش به آن کامپابورک میگوید را درمی‌آورد و دستی به موهای سفیدش میکشد.وقتی میبیند جو سنگین است، میپرسد: _سلین جان کجاست؟ +یکی قابله نیاز داشت، رفتن. آهانی میگوید و چایش را سر میکشد. به یاد کوفته‌ها می‌افتم که فراموششان کردم و ای وای میگویم‌. سر قابلمه را برمیدارم که می بینم خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده.حاج بابا میپرسد که مرتضی کجا رفته و میگویم که اسکو است. برای چای تشکر میکند و میرود.از مسجد صدای اذان بلند میشود و وضو میگیرم تا نماز بخوانم.سجاده ای را پیدا میکنم و پهن میکنم. در باز است و باد گوشه چادرم را به بازی گرفته، دستم را برای قنوت بالا میبرم و از صمیم قلبم دعا میکنم تا مرتضی برای همیشه پیشم بماند و سازمان را رها کند. نمازم را که تمام میکنم، تسبیح گِلی را برمیدارم و شروع میکنم به ذکر گفتن، الله اکبر... الحمدالله... سبحان الله... چادر را تا میکنم و به چوب رختی آویزش میکنم. مرتضی یاالله گویان وارد خانه میشود و دلو های پر آب را روی پله ها میگذارد.با دیدن من لبخند شیرینی میزند و میگوید: _قبول باشه. +قبول حق. مُهری از روی مهرهایم برمیدارد و جلو می ایستد تا نماز بخواند. نیتش را که میکند به قرآن خواندنش گوش میدهم تا ببینم صحیح میخواند یا نه، که میفهمم به جزئیات هم توجه میکند! نمازش که تمام میشود؛ سریع بلند میشود و میگوید: _من تا وقتی که سلین جان و حاج بابا بیان میرم با این بچه ها فوتبال بازی کنم. آخه بهشون قول دادم. با لبخندم اطمینان به او میدهم اما هنوز چند قدمی برنداشته که صدایش میکنم و میگوید: _جانم؟ کیلو کیلو قند در دلم آب میشود با جانم گفتنش.آنقدر ذوق کرده ام که یادم رفته چه میخواستم بگویم. وقتی میبیند حرفی نمیزنم، میگوید:
_چیزی میخواستی بگی؟ محو نگاهش میشوم و میگویم: _یادم رفت! روی پله ها مینشیند و میگوید: _پس من همینجا میشینم تا یادت بیاد. لبانم به خنده وا میشود. _نمیخواد! برو تو! +نه دیگه! حرف خانومم مهمتره! کمی فکر میکنم و تازه یادم می آید چه میخواستم بگویم.چشمانم را ریز میکنم و میپرسم: _گلین یعنی چی؟ مردمکش را دور کاسه ی چشمش میچرخاند و میگوید: _گلین یعنی عروس. آهانی میگویم و با به یاد آوردن فکرهایی که کرده بودم، میخندم. مرتضی هم از خنده ی من میخندد و میپرسد: _به چی میخندی؟ +اگه بگم مسخرم نمی کنی؟ سوئیچ را دور انگشتش میچرخاند و میگوید: _اممم... قول نمیدم. +پس نمیگم! _باشه بابا! بگو. +سلین جان و حاج بابا منو همش گلین صدا میکردن، منم فکر کردم تو بهشون گفتی اسم من گلینه نه ریحانه! شدت خنده اش بیشتر میشود و بین خنده بریده بریده میگوید: _گلین؟ ریحانه؟ خنده اش که تمام میشود به طرف در می رود و فعلا میگوید.سریع بلند میشوم و از پنجره نگاهشان میکنم. مرتضی با پسربچه هایی که حدودا ۹ سال بیشتر نداشتند، مشغول بازی است.وقتی بچه ای زمین میخورد جلو میرود و می بوسدش. بعد از بازی بچه ها دورش را گرفته اند و نمیگذارد بیاید خانه، آن لحظه به بچه ها حسودی میکنم و دلم میخواهد جلویشان بایستم و بگذارند مرتضی بیاید. بالاخره سلین جان و حاج بابا می آیند و سفره را می‌اندازیم.کوفته‌ها واقعا خوشمزه شده! سلین جان میگوید: _اکبر و آیگین خانم، بچه شان به دنیا آمده. فردا مراسمی میگیرن و برای ناهار همگی مان را دعوت کرده اند. حاج بابا از سلین جان میپرسد: _بچه شان دختر است یا پسر؟ سلین با ذوق میگوید: _یه پسر توپول دارن! الله رو شکر سالمه. همگی خداراشکری زیر لب میگوییم.سلین جان بعد از ناهار به من و مرتضی میگوید: _شما نمی خوایین یه مهمانی ساده بگیرین؟ حداقل فامیل بدانن که عروس بردی دیگه! مرتضی نگاهم میکند و میگوید: _هر چی ریحانه بگه! با خودم میگویم اگر مهمانی بگیریم، اقوام مرتضی نمیپرسند فک و فامیل عروس کجا هستند؟ از طرفی هم چون کسی را ندارم دوست ندارم، مهمانی بگیریم. اصلا نمیدانم مرتضی چه به مادر و پدرش گفته درمورد خانواده ی من! سلین جان وقتی میبیند در فکر فرورفته‌ام، میگوید فکرهای تان را بکنیم و بعدا تصمیم بگیرید. توی اتاق خودمان میروم و لباسهای‌محلی که سلین جان به من داده را میپوشم. مرتضی در میزند و وارد میشود. با دیدن من لبخند میزند و میگوید: _چه خوشگل شدی! +جدی میگی؟ _آره! چقدر شال و تومان بهت میاد. تا حالا اینطوری ندیده بودمت. سرم را تکان میدهم و میگویم: _ دست سلین جان دردنکنه. تومان چیه؟ +همین دامن بلنده که پوشیدی. دستش را دراز میکند و گوشه‌ی شالم را میبوید و میبوسد. از خوشحالی لبهایم را جمع میکنم و سرم را پایین می اندازم.زیر چشمی نگاهم می کند و میگوید: _برای مهمونی به سلین جان چی بگم؟ دوباره یاد افکاری می افتم که تا دقایقی پیش در ذهنم جولان میدادند.لب ورمی چینم و میگویم: _مرتضی! قبلش من یه سوال بپرسم؟ +بپرس! سوال نداره که! سرم را پایین می اندازم و دستانم را بهم گره میزنم و میگویم: _تو درباره ی خانواده ی من به حاج بابا و سلین جان چی گفتی؟ +چی میخواستی بگم؟ راستشو دیگه. _راستش چی بوده؟ +مادر و پدرت توی مشهد زندگی میکنن و تو برای دانشگاه اومدی تهران! _بعد کسی ازت نپرسید که الان خانواده من کجان؟ اصلا چرا سلین و حاج بابا نیومدن خواستگاری و عقد؟ +میبینی که جاده‌ها چقدر خرابه! تازه همین جاده رو پریروز خود مردم روستا همت کردن و راه رو باز کردن.من به سلین و حاج بابا گفتم بیان ولی بخاطر وضعیت جاده ها خودشون نیومدن و گفتن یه مراسمی همینجا میگیرن. _نگفتی چرا مادر و پدر من نیومدن؟ اخه حتما اگه اسمی از مراسم برده شده،سلین جان از پدر و مادرمم حرف زدن؟ نه؟ سرش را میخاراند و میگوید: _سلین‌جان و حاج‌بابا چیزی از کارهای من و تو نمیدونن. اینکه تو خط چه کارهای خطرناکی افتادیم.مجبور شدم بگم مادر و پدرت نمیتونستن بیان دیگه! نفسم را بیرون میدهم و آهانی میگویم. هوا رو به تاریکی میرود و خورشید خودش را به پشت کوه‌ها میرساند و قایم میشود. فقط ردپای نارنجی خورشید توی آسمان دیده می شود. سلین جان تقی به در میزند و داخل میشود. گردسوزی در دستش دارد و روی میز چوبی میگذارد و دستانش را بهم قفل میکند و میگوید: _گردسوز آوردم تا اتاقتون تاریک نباشه. تشکر میکنیم و درحالیکه این دست و آن دست میکند، میگوید: _اِمم... تصمیم گرفتین؟ چشمانم را به علامت تایید روی هم میگذارم و بله میگویم.سلین جان میخندد و میگوید: _پس من همه رو برای پس فردا شب دعوت میکنم. بیان عروس خوشگلمو ببینن. ___ ۱. روسری ۲. آیگین وقت زایمانش شده! بیا بریم تا نمرده بیچاره! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ هر سه تایی‌مان میخندیم و سلین جان هم با خوشحالی میرود.مرتضی نچ نچی میکند و میگوید: _آخه عروست خوشگله؟ چشمانم را ریز میکنم و دفتر توی دستم را به بازویش میزنم و غر میزنم. _نه پس! پسر لجبازشون خوشگله! +اوه اوه! هنوز هیچی نشده دست بزنم داری؟ خانمه ما رو باش! مثلا با او قهر میکنم و دفترم را برمیدارم و خودم را مشغول نشان میدهم.کنارم می نشیند اما محلش نمیگذارم. دفتر را از توی دستانم میقاپد و توی هوا میگیرد.هر چه سعی میکنم دفتر را بگیرم، نمیشود! با دیدن زخم بخیه اش دلم برایش میسوزد که بزنمش! از طرفی هم میترسم صفحاتی را ببیند که درمورد انگشتر نقره نوشتم!دست از تقلا برمیدارم و چهره ام را عبوس میکنم. با دیدن چهره ام خودش را مظلوم نشان میدهد و می گوید: _باشه قهر نکن! بیا دفترتو بگیر! دفتر را پس میگیرم اما یک کلام هم با او حرف نمیزنم.کمی سرش را میخاراند و میگوید: _خب ببخشید دیگه! لام تا کام حرف نمیزنم که دوباره لب میزند: _در همچین مواقعی جناب سعدی اینطور دلجویی میکردن: «ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟» ناخودآگاه خنده ام میگیرد و محو لبانِ به خنده کشیده اش میشوم.حجم زیادی از مظلومیت را در چشمانش جا میدهد و زل میزند به من، میپرسد: _آشتی؟ سرم را به علامت تایید تکان میدهم که میگوید: _نخیر! قبول نیست، باید با زبون بگی. +آشتی! خوشحال میشود و به دفترم اشاره میکند و میپرسد: _این چیه؟ چی مینویسی؟ +اتفاقات زندگیمو. _منم جزء شون هستم؟ +امم... بزار فکر کنم، نه! یکهو مثل خمیری وا میرود و میگوید: _نمیخواد بنویسی! اصلا دفترو بده من! +وا! معلومه توهم جزئی ازش هستی! مگه سوال داره. انگار قانع نمیشود و میگوید: _نخیر! میخوام کلش باشم. پقی میزنم زیر خنده و میگویم: _چه پروهم تشریف دارین آقای غیاثی! +بله! زندگی خانومم، باید من باشم. آب دهانم را قورت میدهم و چشمانم را باز و بسته میکنم. رو به مرتضی میگویم: _باشه! +پس خوب بنویسا! هر چی آرایه و شعر هست باهاش قاطی کن که خوشگلتر بشه. دوباره میخندم و باشه‌ای میگویم.سلین جان صدایم میزند و مجبور میشوم بروم. باهام سرگرم پخت و پز میشویم و یک آش جدید به من یاد میدهد. تا به حال اسم آش اوماج از کنار گوشم هم رد نشده بود چه برسد که بشنوم!سلین جان عدس ها را داخل آب و پیازی که روی اجاق جلیز و پلیز میکند میریزد. بنظرم اوماج باید خمیرهای ریزی باشد که قبلا سلین جان درست کرده چون بعدا آنها را با بقیه مخلفات آش توی هم میریزد. هیزم های اجاق رو به اتمام است و مجبورم چند تکه چوب دیگر بیاورم و درون آتش بریزم. واقعا باعث شرم است که همچین روستای زیبایی از آب لوله کشی، برق و گاز بی بهره باشند. تازه راهشان را هم خودشان از برف پاک کنند درحالیکه این وظیفه ی دولت و حکومت است اما انگار حکومت بیشتر به فکر زرق و برق کاخ های مجلل اش است تا خدایی نکرده روی مبلمان فرانسوی یا طلاکاری های سقف و دیوار اندکی خاک بنشیند! تا آخرین مرحله در پختن آش با سلین جان همکاری میکنم و آش را توی کاسه میریزم و سفره را پهن میکنم. مرتضی وحاج بابا از سلین جان و من تشکر میکنند.ظرفها را با اصرار مشویم و به اتاق برمیگردم. مرتضی تشکش را کنار پنجره پهن کرده و به آسمان چشم دوخته است.کنارش می نشینم و میگویم: _به چی نگاه می کنی؟ نگاهش محو آسمان شب است و بدون این که نگاهم کند؛ میگوید: _به تو! فکر میکنم حتما چیزی به سرش خورده! شاید هم خل و چل شده است!خنده ی ریزی توی دهانم میچرخد و میگویم: _من که تو آسمون نیستم. +چرا هستی! مرتضی هنوز نگاهش به آسمان است و حالا دیگر مطمئنم کاری شده!اخم میکنم و با ناراحتی میگویم: _آسمونو نخوری اینقدر که زل زدی! بالاخره نگاهش را از آسمان پس میگیرد و با چشمان خواب آلود نگاهم میکند و میگوید: _تو خیلی شبیه ماهی! +ماه؟ _آره! گردی صورتت و درخشش چشمات منو یاد ماه میندازه. هر وقت ماهو می بینم یاد تو می افتم.اصلا زمانی که تو رو نداشتم به ماه نگاه میکردم، مثل همون شب قبل از عقد که گفتی منم بیدار بودم. چشمانم را مالش میدهم و خمیازه ی ریزی میکشم.یکهو با صدای نسبتاً بلند مرتضی چشمانم را باز میکنم که میگوید: _فهمیدم! فهمیدم! غرغر میکنم و میگویم: _زده به سرت؟ سلین جان و حاج بابا رو میخوای بیدار کنی؟ بی‌تفاوت به حرفم میگوید: _اسمتو به جای ریحانه باید "ماهرو" میبود! _خیالاتی شدی؟ به طرفم خم میشود و میگوید: _نه! مجنون شدم.
پتو را توی سرش میکشم و میگویم: _بگیر بخواب آقای مجنون خان. بعد هم خودم با کوله باری از خستگی به خواب میروم.با صدای سلین جان بیدار میشویم که میگوید: _اذانی وردیلر گدین نامازیزی گیلین.۱ سلین جان روی اجاق یخها را آب میکند و با آب گرم وضو میگیریم.مرتضی جلو می ایستد و من پشتش و باهم نماز میخوانیم. سجاده اش را جمع میکنم و از توی کیف کتاب دعا را برمیدارم و دعای عهد میخوانم.مرتضی هم کنارم مینشیند و باهم دعا را به آخر میرسانیم. صبح حاج بابا شیر گاو را میدوشد و سلین جان در مطبخ آرد را خمیر میکند و از خمیر چانه میگیرد و مشغول پختن نان میشود. من و مرتضی هم به کمکش میرویم اما مرتضی شیطنتش گل میکند و به بهانه ی این که چانه گرفتن و پهن کردن خمیر را یادم بدهد، مشغولم میکند و خمیری را به صورتم میمالد. سلین جان با چوب تنور دنبالش میکند که در میرود.من همان جا ایستاده ام و زیر لب هر چی به ذهنم می آید نثارش میکنم! البته تمام چیزی که به ذهنم می آید همین هاست: _پدر آمرزیده این چه کاریه! ان شاالله به زمین گرم نخوری! حدودا صدباری اینها را تکرار میکنم و به حساب خودم نفرینش میکنم که سلین جان دستم را میگیرد و کنار تشت آب می نشاند. خمیر را از روی صورتم پاک میکنم و کلی خط و نشان برایش میکشم. نان که آماده میشود، سفره ی ناشتایی را پهن میکنم و همگی دور سفره جمع میشویم‌.کاری با او نمیکنم تا سر فرصت بتوانم تلافی کنم. سلین جان بعد از صبحانه میرود تا به فک و فامیل آیگین خانم در پختن ناهار کمک کند.توی یکی از اتاق ها بساط نخ و پنبه پهن شده و دار گلیم بافی وجود دارد. دستم را روی نخهای آویزان شده دار می کشم. کلاف های نخ با رنگ های مختلف به دار آویزان شده و نخ ها دست به دست هم داده اند تا هر کدام شان سهمی از این گلیم داشته باشند. _اهم اهم! از صدای ناگهانی که به گوشم میرسد، می ترسم و نگاهم را به در میدوزم که قامت حاج بابا در چارچوب نمایان میشود. مثل همیشه نه می خندد و نه عبوس است! صدایم میزند گلین. _بله!... بخشید که بی اجازه وارد شدم آخه.. دستش را بالا می‌آورد که یعنی ادامه ندهم. وارد اتاق میشود و میگوید: _اشکال نداره! چرخی توی اتاق میزند و پای دار گلیم بافی مینشیند و میگوید: _میخوای یاد بگیری؟ از این که حاج بابا گلیم بافتن یاد دارد تعجب میکنم و میگویم: _واقعا؟ بهم یاد میدین؟ سرش را تکان میدهد و میگوید: _خود سلین بهم یاد داده. وقتای زمستون که خبری از کشاورزی نیست و بیکار میشم، گلیم بافی میکنم. _خوشحال میشم بهم یاد بدین. با فاصله از حاج بابا روی زمین مینشینم طوری که بتوانم دار را خوب ببینم.حاج بابا شروع میزند به توضیح دادن که نخ ها را از بالا بیاورم و لای این نخ ها بپیچم و گره بزنم. بعد که توضیح هایش تمام میشود، دار را به من میدهد و میگوید من هم گره بزنم. دستان لرزانم را به پیش میبرم و نخی از بالا می آورم و پیچ و تابش میدهم و گره میزنم. در آخر با شانه بهشان نظم میدهم.حاج بابا نگاه تحسین برانگیزی به من می اندازد و میگوید: _آفرین! +همین؟ _آره، باید بقیه گلیم هم شبیه این نصفه بشه. تشکر میکنم و او بیرون میرود.با دقت شروع میکنم به گلیم بافی، گاهاً نخ های زمخت دستانم را آزار میدهند اما من تسلیم نمیشوم. کم کم بعد از چند ساعتی دستانم راه می افتد و یاد میگیرم. نوای موذن در ده میپیچد و برای حی علی الصلاه، از اتاق بیرون می آیم. بعد از خواندن نماز سر و کله ی سلین خانم هم پیدا میشود و میگوید وقت رفتن است.میرود تا مرتضی و حاج بابا را پیدا کند. مانده ام با همین لباسها بیایم و همرنگ جماعت شوم یا نه!چادر رنگی را از روی چوب لباسی برمیدارم و توی آیینه خودم را نگاه میکنم. رنگهای شاد و گل ای شاداب روسری، زیباترم کرده و چادر را روی روسری می‌اندازم که حاج بابا و مرتضی هم از راه میرسند.به سلین جان می گویم: _من با این لباسا بیام؟ +هر چی خودت دوست داری گلین جان، بنظر من با اینا بیای بهتره. اینطوری کمتر نگاهت میکنن. چشمی میگویم و به مرتضی نگاه میکنم که عین حاج بابا لباس پوشیده است. لبخندی میزند و میپرسد: _بهم میاد؟ سری تکان میدهم و میگویم: _آره، خوشتیپ شدی! حاج بابا و مرتضی جلوی ما راه میروند و من هم با سلین جان همگام میشوم.از اینکه به جای تازه ای میخواهم پا بگذارم مضطرب هستم. میترسم کاری کنم که با آداب و رسوم شان یکی نباشد! آن وقت است که خر بیار و باقالی بار کن! __ ۱.اذان دادن، برید نماز بخونید‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ وارد یکی از خانه‌های کله قندی میشویم و سلین جان با زنها به ترکی احوالپرسی میکند و بعد به من اشاره میکند. از گلین گفتنش میفهمم دارد مرا معرفی میکند.زنها به من نگاه میکنند و چون از قبل میدانستم خوبی چه میشود. میگویم: _یاخجیسان؟ سلین جان نگاه خریدارانه ای به من می‌اندازد و وارد یکی از اتاقها میشویم.هر کسی برای چشم روشنی چیزی آورده، یکی گوسفند، یکی مرغ و خروس، دیگری لباس نوزاد و سلین جان هم مبلغی را زیر بالشت نوزاد میگذارد. جلو میروم و با آیگین خانم احوالپرسی میکنم.خم میشوم و صورت نوزاد را میبینم که مثل تکه ای از ماه می‌ماند. ماشاالله ای زیر لب برایش میخوانم و به آیگین خانم میگویم: _شما تازه از گناه پاک شدین، برای ما هم دعا کنین. آیگین حتما میگوید و با سلین جان از مادر و بچه جدا میشویم و گوشه ای می نشینیم. کمی شادی میکنند، زنی به ترکی شعر میخواند و بقیه دست میزنند.موقع ناهار که میشود، سفره ای پهن میکنند و پلو را توی ظرفها میکشند و به هرکسی میدهند. غذای لذیذی درست کرده اند و بعد از خوردن غذا خدا را شکر میکنیم.در آخر همگی با مادر و نوزاد خداخافظی میکنند و میروند. عصر میشود و هر کسی دنبال کاری میرود. مرتضی زود به زود به شهر میرود و هر سری هم چیز جدیدی میگوید. توی اتاق پای دار گلیم بافی نشسته ام و نخ ها را بالا و پایین میکنم.با گلین گلین گفتن سلین جان، بلند میشوم و میگویم: _بله! من اینجا هستم. سلین جان وارد اتاق میشود و میگوید: _این پسر کجاست که تو پای دار نشسته ایی؟ _گفت میره شهر. چیزی به ترکی زیر لب میگوید و میرود. بوی سبزی خورد کرده توی خانه میپیچد. برای دنبال کردن بو بلند میشوم و به مطبخ میرسم. سلین جان در حال درست کردن کوکوست و میگوید کوکوهایش حرف ندارد چون ترفندهایی برای درست کردنشان دارد. جالب میشود و کنارش مینشینم. تک تک حرکاتش را از دیده میگذرانم.چیز عجیبی توی رفتارش نمیبینم و میپرسم: _پس ترفندتون چی شد؟ لبخندی میزند و میگوید: _وقتی خوردی، میفهمی. اسمان نیلی در استانه ی اذان مغرب بسیار زیباست اما سوز و سرمای کندوان آن هم در فصل سرما اجازه نمیدهد تا آن را از بیرون نگاه کنم و پشت پنجره اتاق میروم. نمازم را که تمام میکنم، از یا الله گفتن‌های مرتضی و صدایش بال درمی آورم.یک راست به اتاق می آید و لبخندی با صورتش عجین میکند. _سلام ماهرو سادات! +ماهرو سادات؟ خنده ام می گیرد و تمام دلخوری‌هایم با یک کلمه از بین میرود. سلین جان بساط شام را پهن میکند و از اینکه کاری نکرده ام، خجالت میکشم و آخرین نفر سر سفره مینشینم.اولین لقمه را که به دهان میگذارم خوب مزه مزه میکنم.تازه متوجه حرف های سلین جان میشوم و به وجد می آیم! موقع جمع کردن سفره، نمیگذارم دست سلین جان به سفره و ظرف ها بخورد. سلین جان هم به رسم مهمانداری، مرتضی را مجبور میکند تا کمکم کند.کنار هم نشسته ایم و ظرف ها را می شوییم. از پنجره های کوتاه خانه می توان بیرون را به راحتی دید. دانه های ظریف برف رقصان بر زمین می نشینند و لحاف برفی را تشکیل میدهند. مرتضی مثل پسربچه ای مظلوم، کارش را درست انجام میدهد. وقتی کارم تمام میشود، از توی تشت حجم زیادی آب برمیدارم و روی مرتضی میریزم. طفلکی با قیافه ی وا رفته و خیسش نگاهم میکند و از سر و رویش آب میچکد. سریع صحنه را ترک میکنم و میروم حوله برایش می‌آورم.حوله را روی دوش اش میگذارم و تا میخواهم حالش را بپرسم، خنده ام میگیرد! هنوز چشمانش مثل توپی گرد است که با خنده من او هم میخندد.دستش را به سمت تشت آب میبرد که درسش را میخوانم و فرار را بر قرار ترجیح میدهم‌. سلین جان با دیدن مرتضی میخندد و می گوید: _حقته! میخواستی گلینم رو اذیت نمیکردی! مرتضی یک دستت دردنکنه ای میگوید و توی اتاق لباسش را عوض میکند.به در اتاق میزنم و با اجازه اش وارد میشوم و مثلا خودش را اخمو نشان میدهد.حوله اش را روی بخاری میگذارم و میگویم: _خوب تلافی کردم؟ نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد و تمام نقشه هایش فرو میریزد. _آره! ولی ازین به بعد ازم نخوای که باهات ظرف بشورم. من دیگه احساس امنیت نمیکنم. _نگران نباش! هر عملی، عکس العملی داره. باشه ای میگوید و مکالمه مان تمام میشود. مرتضی دیگر از دلیل رفتنش به شهر برایم نمیگوید، نمیدانم چرا این همه راه به شهر میرود.دلم میخواهد بدانم و با تردید میپرسم: _مرتضی... تو... چرا میری شهر؟ نگاهش را آهسته بالا می آورد و نگاهم میکند. انگار به دنبال کلمات دارد ذهنش را زیز و رو میکند که صدای سلین جان می آید.