_آقاجون تلفیقی از احساس و عقله! من که دخترشم هنوز درست و حسابی با شخصیتش آشنا نشدم. گاهی تودار و گاهی رک! هیچ وقت عصبانیتشو ندیدم مگه این که کسی پا رو خط قرمزش بزاره.
_خط قرمزشون چیه؟
_دین! از بچگی راه و رسم دینداری رو یادمون داد.
درست یادم نیست ولی از سه سالگی سجاده و چادر اسباب بازی مون بود. خودش کلی تشویق مون میکرد به تحصیل، حتی یه سالی که از مدرسه اخراج شدم برام معلم خصوصی گرفت.
ولی من اوضاع مالیمونو میدونستم، نمیخواستم از دهن برادر و خواهرم بگذرن و خرج معلم کنن. آقاجون اصرار داشت و میخواست منو قانع کنه ولی من نخواستم. تنهایی اون سالو درس خوندم ولی بخاطر لجبازی مدیر دوباره همون پایه رو رفتم. آقاجون واقعا یه معلم و یه پدر واقعیه!
دست را به چانه اش میگیرد و فقط سر تکان میدهد.
آن شب در فکر مسئولیتی هستم که بر روی دوشم سنگینی میکند. یکهو یاد امروز می افتم!
زن همسایه بهم گفت فردا ترنج خانم مراسمی دارند. پس باید از فردا کارم رو شروع کنم.
صبح زود بیدار میشوم و برای مرتضی صبحانه آماده میکنم. افکارم را با او درمیان میگذارم و نظرش را جویا میشوم.
اول کمی با سکوتش مرا منتظر نگه میدارد و بعد میگوید:
_خوبه، فقط مراقبی دیگه؟
کمان لبخندم پر رنگ میشود و به او اطمینان میدهم. بعد از اینکه می ود، من هم حاضر میشوم و به کوچه میروم.
همهی خانمها به سمت خانهای میروند و من هم به دنبالشان میروم. همان همسایهای که دیروز دعوتم کرد را میبینم و احوالپرسی میکنم.
وارد خانه میشوم، پیرزنی با گیسهای حنایی خوش آمد میکند. توی اتاق که نشسته ام متوجه پچپچها و نگاههایی به خودم میشوم اما اهمیت نمیدهم.
روضه خوان از کوی عاشقان، کربلا میگوید و همگی آه و ناله شان بلند میشود.صدای روضه خوان به قدری سوزناک بود که من هم از گریه تمام صورتم خیس شده بود.
بعد هم کاسههای آش را بین همه تقسیم کردند و یکی از خانم ها صدایش را بالا برد و گفت:
_برای سلامتی دخترِ ترنج خانم و بستگانشون که زوار امام حسین (علیهالسلام) هستن، صلوات!
همگی با صلوات راهی خانه هایشان میشوند. توی کوچه با صدایی برمیگردم. همان همسایه سمج است!
می ایستم تا نفس زنان خودش را به من میرساند و با لبخند دندان نمایی میگوید:
_ببخشید من فامیلتونو یادم رفته، شما خانم؟
این زن واقعا برایم مشکوک است! از وقتی که پایم را داخل خانهی ترنج خانم گذاشتم تا همین حالا چشمش به من است!
جرئت نمیکنم اسم و فامیل واقعی ام را بگویم و می گویم:
_من هاشمی هستم! مریم هاشمی!
بچه اش را توی بغلش جا به جا میکند و میخندد.
_اوه بله! منم نرجسم، خانمای محل بهم میگن نرجس خاتون. خونمون دو خونه اونورتر شماست.
_آها، بله!
_راستی شما بچه هم دارین؟
از سوال های بی موردش خسته میشوم و سعی میکنم با گام های بلند زودتر به خانه برسم.
در عین حال نمیتوانم از نگاه های تیز و سوالاتش به راحتی بگذرم و به ناچار جواب میدهم:
_نه، ولی ماشاالله شما دارین.
_اوه! ما که یه چندتایی دارم.
همان موقع بهش نگاهی می اندازم. یکی توی بغلش است، یک بچه را هم با سه چرخه اش هل میدهد. دو دختر هفت یا هشت ساله هم کنارش راه میروند.
به خانهی شان هم که نگاه میکنم سه پسر بچه میبینم که توی کوه خاک بازی میکنند.ناخودآگاه به حرفش میخندم و لب میزنم:
_خدا حفظشون کنه.
_سلامت باشین، خوشحال شدم که تشریف آوردین. خانمای محل یکم دیر با همسایهی جدید جوش میخورن ولی من نه! خلاصه چیزی خواستی تعارف نکن.
تشکر میکنم و جلوی در خانه می ایستم.
قفل را باز میکنم و میگویم:
_ممنون از لطف شما.
بعد هم با بچه هایش خداحافظی میکنم و داخل میروم. چادرم را از سر باز میکنم و صورتم را توی آب حوض میشویم.
برای ناهار دمپختک درست میکنم اما مرتضی برای ناهار نمی آید. رساله ها را جای قایم میکنم و کمی هم بهشان نگاه می اندازم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
کمی فکر میکنم که چطور میتوانم توی دل همسایه ها جا شوم. آخر به این نتیجه میرسم که باید مجلسی بگیرم.
اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه میشود و از دماغش خون میریزد.
نفسش بالا نمیآید و سرش را توی حوض فرو میکند و بعد بالا میآورد. سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد.
حمام میرود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. دندان به جگر میگیرم تا از حمام بیرون بیاید.
چای دم میکنم و از توی فریزر یخ درمی آورم. یخها را به دستش میدهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد.
آب دهانم را قورت میدهم و با صدایی گرفته میپرسم:
_چیشده؟ چرا این شکلی شدی؟
سرش را بالا میگیرد و میگوید:
_چیزی نیست!
دیگر نمیتوانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم:
_چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست!
بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال!
جلوی اصرارهایم مقاومت نمیکند و درحالیکه از درد صورتش را جمع میکند، میگوید:
_دعوام شد.
_با کی؟
_با یه دزد ِناموس!
رگش متورم میشود و خون غیرت توی صورتش میپاشد. میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و میپرسم:
_چی شد؟ ناموس کجا بود؟
_یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت.توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد. برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن... منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم. اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن.
به زانو ام میزنم و زیر لب میگویم که خدا مرگشان بدهد. آخر شب خیابانها نا امن میشود
و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمیتوان رفت. کمی از امروز برایش میگویم و نظرش را دربارهی گرفتن مجلسی میپرسم. نظرش مثبت است و میگوید:
_تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن.
_آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه!
شام را توی ایوان خانه میخوریم. یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی میپرسم:
_مرتضی؟
منتظر جانم گفتنش هستم و میگوید:
_جانم؟
قند در دلم آب میشود و با ذوق سوالم را میپرسم:
_باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟
قاشقش را میان دمپختک ها فرو میکند و همانطور که به دهانش نزدیک میکند، لب میزند:
_یه عدده! به چه دردی میخوره؟
با منجنیق، برجکِ ذوقم را میزند و به کلی کور میشود. با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟با لب و لوچهی آویزان از ذوقم میگویم:
_به چه دردی میخوره، نداره که! یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده! واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟
سرش را بلند میکند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا میکند.دلم را زیر و رو میکند و با خنده میگوید:
_ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمون میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر میکنیم خرجشو چطور بدیم! برا همین دیگه کلاً ذوق نمیکنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار.
برای اینکه حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش میکشم. بعد هم با پرویی لب می زنم:
_عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟ تا وقتی خونهی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی. بعدشم خونهی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوهی خود شوهره! شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین! مثل بچه ها میشین!
از روی حرص تمام اینها را میگویم و دندان بهم میسایم اما مرتضی با خنده گوش میدهد و گاهی قهقهه میزند.
حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش میکشد و میگوید:
_الهی من فدای حرص خوردنت بشم! باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی.
از قیافه اش من هم پقی میزنم زیر خنده!
انگار نه انگار که چند دقیقهی پیش بهش میتوپیدم. برایم جالب میشود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره میپرسم.
_نگفتی چنده تاریخ تولدت.
قاشق آخر را توی دهانش میگذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش میگیرد، میگوید:
_۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها!
کمی حساب و کتاب میکنم. تقریبا یک ماهی مانده، لبخند میزنم و میپرسم:
_تو نمیخوای تولد منو بدونی؟
نگاهش به ماه است و لب میزند:
_چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟
نگاهمان در ماه بهم گره میخورد. رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه.
_من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره.
سفره را جمع و جور میکند و باهم ظرف ها را میشوییم. از چشمانش میفهمم به زور خودش را بیدار نگه میدارد.
تشکش را پهن میکنم تا زودتر بخوابد.
خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کرده.دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه میدهم.
رو به آسمان میکنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم:
_خدایا! من بندهی خوبی برات نیستم. اینکه توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته...خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی...خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول میکنی...یه خواستهی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهلبیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه...حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم...ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعدهی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن...امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه.
خمیازه ای میکشم و به طرف خانه میروم.
پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده میشوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم.
صبح با صدای اذان بیدار میشوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم میپیچد اما بلند میشوم تا نماز اول وقتم هدر نرود.
نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها میخوانم و دوباره به رختخواب برمیگردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند میشود و توی جایم به اطراف نگاه میکنم.
مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست!
صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است.
سریع دبه ای برمیدارم و به کوچه میروم، پسرک دبه را پر میکند و پولش را میدهم.
داخل خانه می آیم و شیرها را گرم میکنم؛ نمیدانم با این همه شیر چه کار کنم؟
فکری به سرم میزند و چادر به سر، به خانهی نرجس خاتون میروم .
مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند.در خانه باز است و با این حال در میزنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید:
_اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن.
اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالیکه دارد کهنه ها را روی طناب پهن میکند، داد میزند:
_مامان، یه خانمی هستن.
بعد هم دامن اش را بالا میگیرد و از پله ها بالا میرود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالیکه سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و میگوید:
_عه! شمایید مریم جون؟
لبخند میزنم و میگویم:
_بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین.
لبخند دندان نمایی روی لبش مینشاند و بچه را محکم در بغل میگیرد. بعد هم لب میزند:
_نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام.
درحالیکه مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک میریزد. نرجس خاتون که متوجه میشود، با او دعوا میکند و میگوید:
_خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر!
دستی به سر پسر میکشم و با مهربانی میگویم:
_چیزی نشده! بازی تو بکن خاله.
از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان میبارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان میدهد. بعد از کمی مکث، میگویم:
_شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟
_نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره.
بعد هم داد میزند:
_معصومه؟ معصومه؟
دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و میگوید:
_بله؟
_برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر!
من هم با شرمندگی تکرار میکنم:
_یه پیاله هم بسه!
تا برگردد وقت را غنیمت میشمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم.
_نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
نرجس خاتون که مشخص است وزن بچه کمرش را به درد آورده، لب میزند:
_نه والا! فقط اگه کسی جایی بخواد بره، مناسبتی مثل محرم باشه. وگرنه که نه!
+آخه ما محله قبلیمون دوره قرآن میگرفتن. میگم خوبه ما هم توی محل بگیریم. در کنارش از احوال هم خبردار میشیم و کمک میکنیم به هم.
_فکر خوبیه، ولی نمیدونم اهالی استقبال میکنن یا نه.
+من میگم امتحان کنیم. خیلی ثواب داره، ما بانی خیر بشیم. اولین جلسه هم من میگیرم! اینطوری بیشتر آشنا هم میشیم.
معصومه هم از راه میرسد، پیاله را از دستش میگیرم و بعد از تشکر خداحافظی میکنم. چند قدمی که دور میشوم، میگویم:
_ان شاالله بازم مزاحم میشم، یا نه...شما بعد از ظهر تشریف بیارین منزل ما تا بیشتر صحبت کنیم.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
_چشم میام.
لبخندی میزنم و به خانه می آیم. مشغول ماست درست کردن می شوم و بعد ناهار درست میکنم.
حیاط را آب و جارویی میکنم. خورشید به بالای سرم رسیده که دست از کار میکشم.
آب را می بندم و روی پله ها مینشینم تا خستگی از تنم بیرون رود.کمی بعد صدای در میآید و میپرسم:
_کیه؟
_منم
شنیدن صدای مرتضی خستگی را از تنم بیرون میکند. با خنده در را به رویش باز میکنم، دستانش را پشتش قایم کرده و هر چه سرک میکشم نمیگوید که چیست.
در آخر نایلونی را جلویم میگیرد و میگوید:
_تقدیم به خانم مهربون و زحمت کشم.
لبخند میزنم و از دستش میگیرم. میفهمم حتما از جای گران فروشی خرید کرده که توی نایلون برایش پیچیده اند.
از توی نایلون رومیزی ترمه درمیآورم و با بهت نگاهش میکنم.
با نگاهم در چهره اش قدم برمیدارم و لب میزنم:
_اینا که خیلی گرونه! چرا خریدی؟
اخم میکند و میگوید:
_خب باشه! یعنی من وسعم نمیرسه یه رومیزی ترمه برات بخرم؟
یاد آن روزی می افتم که با دیدن مغازهی ترمه فروشی دلم غنج رفت. آن روز من تقاضایی از مرتضی نکردم
و فقط گفتم دوست دارم اما او یادش بود و برایم خرید! لبهایم را ور میچینم که گل خنده بر لبانم شکوفه میزند.
واقعا این همه محبت را چگونه جواب بدهم؟ با شرمساری به او میگویم:
_یعنی تو اون روزو یادته؟ من که منظورم این نبود که برام بخری!
+ازون روز چند باری رفتم همون مغازه. تو که هیچوقت چیزی نمیخوای ازم ولی من دلم خواست برات بخرم!
_چجوری محبتاتو جبران کنم؟
+تنها چیزی که آدم بی توقع خرجش میکنه محبته! من ناراحت میشما اینو میگی، همین که با این وضع میسازی و کنارم هستی از سرمم زیاده.
لبم را گاز میگیرم و کیلو کیلو قند در دلم آب میشود. داخل میرویم و ناهار را برایش میکشم.
به او میگویم که رفته ام خانهی نرجس خاتون و پیشنهادی داده ام.مرتضی اعلام موافقت میکند و میگوید:
_خیلی خوبه! قرآن توی این خونه بپیچه خودش خیلی خوبه. این که نیت خوب دیگه ای هم داریم که نگم برات...
مرتضی بعد از ناهار و خیلی زود میرود. بعد از ظهر نرجس خاتون به خانه مان می آید.
فرشی توی ایوان پهن میکنم و چای میریزم. کمی باهم گپ میزنیم و پیشنهادم را میپذیرد.
قرار می شود جمعه اولین جلسهی دورهی قرآن را در خانه مان برگزار کنیم و اگر استقبال شد ادامه دهیم.
برای این که آبرومند باشد من هم میگویم شله زرد بدهیم و همان روز هم قول کمکش را از نرجس خاتون میگیرم.
شب با مرتضی به دنبال برنج و شکر میرویم. قیمت ها سرسام آور است، هر جا میرویم مگر زیر قیمت پیدا میشود!
آخر شب شده و من هم از بس چک و چانه زده ام جانی ندارم. اصرار میکنم برگردیم اما مرتضی میگوید انتهای این خیابان هم یک مغازه است.
به اجبار قبول میکنم و در کنار هم خیابان طولانی را طی میکنیم. تنها یک چراغ مغازه روشن است و آن هم مغازه ای که کلاً نه متر هم نمیشود!
توی مغازه پیرمرد با کلاه سبز سیدی نشسته و نوار قرآن زده است.از فضای آن مغازه خوشم می آید و باهم وارد میشویم.
سلام می دهیم و پیرمرد با جا به جا کردن عینک ته استکانی اش لبخند میزند و میگوید:
_علیک سلام باباجون، بفرما تو.
تعجب میکنم پیرمرد تنها تا این موقع شب کرکرهی مغازه اش را پایین نداده. مرتضی میپرسد که برنج دارد یا نه.پیرمرد با خوشرویی میگوید:
_بله که دارم! برنج اعلا دارم اونم از شمال رسیده.
از برنج اعلا اش تعجب نمیکنم اگر چه کلی جنس بنجول در این یک شب دیده ام. سر کیسه را با چاقو باز میکند و میگوید:
_بفرما! اینم برنج مرغوب.
مرتضی جلو میرود و دستی توی کیسه می برد؛ برنج را بو میکند و مرا صدا میزند. به طرفش می روم و مشتم را از برنج پر میکنم.
عجب عطری... تا به حال همچین برنجی ندیده بودم! مرتضی از قیمتش میپرسد و باز متعجب میشویم.
قیمتش زیر تمام قیمت های برنج هایی بود که همه میگفتند. البته برنجش با آنها قابل مقایسه نبود!
همانطور که بهت زده بودم گفتم شاید پیرمرد نمیداند در بازار چه خبر است. برای همین بد نیست به او بگویم و فکر نکند سرش را کلاه گذاشته ایم! لب میزنم:
_حاجآقا این برنج شما باید قیمتش خیلی بیشتر باشه. ما برنجای بنجول دیدیم که قیمتش دو برابر برنج شما بود!
بر لبهای پیرمرد که تا آن موقع ذکر میچرخید، تبسمی مینشیند و میگوید:
_میدونم بابا! ولی قیمت من همینه! اونا قیمت واقعی شونو نمیگن ولی من قیمت واقعیمو میگم. این برنج با دستای خودم و زن و بچم چیده شده و این شکلی شده. من هر موقع پاش نشستم شکر خدا و ذکرشو میگفتم درست نیست برای سود بیشتر قیمتشو بکشم بالا. خدا به پول حلال برکت میده.
چراغی از نورانیت توی چشمانش روشن است و فروغش ما را مبهوت خود کرده. شکر و برنج را به قیمت خوبی میخریم و از آن روز با هم قصد میکنیم از آنجا خرید کنیم.
نه برای این که صرفا قیمت اجناسش مناسب است! برای این که اجناس آن مغازه حلال و پاکیزه حاصل میشود.
کیسه ها را گوشهی آشپزخانه میچینم تا فردا از نرجس خاتون کمک بخواهم و باهم پاکشان کنیم.
مرتضی هم که خستگی امانش نداد بعد از اتمام کارها خوابید. بلند میشود و چند رکعت نماز میخوانم. توی نماز خوب اشک میریزم و دلم را سبک میکنم.
بعد هم میخوابم، آنقدر خوب خوابم میبرد که نمیفهمم کجا هستم.
در عالم رویا زنی را میبینم که نور او را احاطه کرده است. چند بچهی قد و نیم قد دورش را گرفته اند.
بچه ها چشم شان به من که می افتد به طرفم می آید اما طولی نمیکشد که از خواب می پرم.
دستی به صورتم میکشم و به خواب عجیبیم فکر میکنم. مثل همیشه مرتضی ای نیست!
دستی به سر و روی خانه میکشم و به دنبال نرجس خاتون میروم. او هم چند همسایه را صدا میزند و باهم به خانهی ما می آیند.
همسایه ها نگاه هایشان را به خانه میدوزند و یکی از آن میگوید:
_خونهی قدیمیه اما بدک نیست.
دیگری ماشاالله ای میگوید.
فرش پهن میکنم و کیسه های برنج را یا علی کنان با حیاط میبریم. دیروز نرجس خاتون همه را به دورهی قرآن دعوت کرده.
همگی از هر دری حرف میزنند؛ خیلی جاها غیبت میکنند و حالم گرفته میشود.
یک بار هم که نمی توانم تحمل کنم می گویم:
_ای بابا اگه بنا به عیب گفتنه بیاین عیبای همو بی رودربایستی بگیم. اینجوری هم کار بدی نمیشه و هم خودمونو اصلاح میکنیم.
ولی از حرفم خوششان نمی آید و ترجیح میدهند غیبت را کنار بگذارند. از بس نشسته ام کمرم خشک شده.
میروم و پشتی برمیدارم تا همسایه ها تکیه بدهند اما خودم کناری مینشینم. ظهر کار تمام میشود و هر کس دنبال کار خودش میرود.
نرجس خاتون میگوید چون فردا صبح میخواهیم شله زردها را بدهیم از شب به پخت آن شروع کنیم.
من هم قبول میکنم و عصر چند ساعتی میخوابم تا جان داشته باشم.بعد از نماز مغرب و عشا مرتضی قابلمهی نرجس خاتون را می آورد و دیگ را رو به راه می کنیم.
برنج ها قل قل میکنند و دانه هایشان باز می شود .
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
عطر برنج کوچه را برداشته و نرجس خاتون با تعجب میپرسد:
_عجب برنجایی! از کجا خریدین؟
ماجرای پیرمرد را برایش میگویم.در همین میان بچه های نرجس خاتون جایی از خانه نمانده که نگشته باشند.
مرتضی برای اینکه سرگرم شان کند تاب برایشان بسته و نوبتی بازی میکنند.یادم می افتد که قرآن به اندازه نداریم و از مرتضی میخواهم فکری کند.
مرتضی هم پیشنهاد میدهد از مسجد نزدیک خانه بگیریم و بعدا پس شان دهیم.
باهم به مسجد میرویم و از متولی مسجد میخواهیم سی جلدی قرآن به ما امانت بدهد. متولی زیر بار نمی رود و می گوید من شما را نمیشناسم.
نا امیدانه قصد برگشتن میکنیم که مردی صدایمان میزند. وقتی برمیگردم و چهره ای را می بینم از خودم میپرسم من کجا او را دیده ام؟ مرتضی با صمیمت به او دست میدهد و میگوید:
_خوبی آقامصطفی؟"
با شنیدن نامش تازه میفهمم این جوان کیست! سلام میدهم و خواسته ی مان را مطرح میکنیم.
بعد هم مرتضی او را در جریان مسائل قرار می دهد و آقامصطفی نظرمان را تایید میکند.خلاصه با سی جلد قرآن به خانه برمیگردیم.
نرجس برایم باقی کارها را توضیح میدهد چون بچه هایش بی قراری میکنند و میخواهد برود. با دقت گوش میدهم و گاهی هم یادداشت میکنم.
تشکر میکنم و چند قدمی برای بدرقه اش میروم. تا صبح با چشمانی پف کرده پای اجاق ایستاده ام.
اذان صبح را که میدهند خاکستر اجاق هم سرد میشود و با کمک مرتضی دیگ را برمیداریم.چشمانم از بی خوابی رنگ خون به خود گرفته اند.
مرتضی که حال و روزم را میبیند اصرار میکند بخوابم اما من هنوز کار جا کردن شله ها را انجام نداده ام.
_مرتضی نمیتونم بخوابم تا اینا رو تموم نکردم.
_مگه چه کاری مونده؟
_اینا رو باید توی این کاسه ها بریزیم! تا سپیدی روز چیزی نمونده!
دستم را میگیرد و به خانه میبرد.دستور میدهد بخوابم و او خودش تمام کارها را انجام بدهد.
دلم برایش میسوزد و نمیخواهم اول صبحی خسته راهی چاپخانه شود.جلوی اصرارهایش مقاومت بی جاست!
آخر سرم به بالشت نرسیده خواب خودش را به من میرساند و چشمانم بسته میشود. با صدایی مرتضی از خواب میپرم. با استرس به اطرافم نگاه می کنم و میپرسم:
_ساعت چنده؟
با خونسردی نگاهم میکند و لب میزند:
_فکر کنم هفت شده.
_واای! چرا اینقدر دیر بیدارم کردی؟ساعت ۹ میان!
_اووه کو تا نُه!
سریع بلند میشوم و به حیاط میروم. با دیدن کاسه های تزئین شدهی شله زرد خشکم میزند! یکهو از کنارم صدایش را میشنوم که میگوید:
_خب من برم! فکر کنم با تاخیرم برسم چاپخونه.
اینقدر با ظرافت و دقت با دارچین و خلال بادام تزئین شده بودند که فکر نمیکردی کار یک مرد باشد!
شرمسارانه نگاهش میکنم و کتش را به دستش میدهم. نگاهم را ازش میدزدم و لب میزنم:
_چرا زحمت کشیدی؟
_عه، میخواستی ثوابا رو برای خودت جمع کنی؟
شوخی اش را خوب میفهمم، نمیخواهد بگوید برای من است! من هم پرویی میکنم و میگویم:
_اینا ثواب نیست، بخاطر من کردی نه؟
کتش را میگیرد و خودش را به نشنیدن میزند. خب مرد است و نمیتواند مثل یک زن احساساتش را جار بزند. کلید را برمیدارد و توی چشمانم زل میزند و میگوید:
_التماس دعا...
مثل خمیری وا میروم! انتظار شنیدن چیز دیگری داشتم. از پله ها پایین میرود و با نگاهم همراهش میروم.
پرده را میخواهد کنار بزند که مکث میکند و برمیگردد. سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_آره، همش مال تو بود! حالا التماس دعا...
دستم را بالا می آورم و با او خداحافظی میکنم. توی پوست خودم نمیگنجم، دلم میخواهد خوشبختی ام را با او قاچ کنم و هر دو مزه اش را باهم بچشیم.
کاسه ها را به اتاق میبرم و خانه را جارو میکنم.
از سر و صدای هومن و نادر (بچههای نرجسخانم) میفهمم نرجس خانم درحال آمدن است. در را میزنند و برایش در را میگشایم.
نرجس خاتون در را باز میگذارد و میگوید بعضی ها زودتر می آیند. لباسهایم را با دامن بلند و کت نباتی رنگ عوض میکنم و چادر قهوه ای میپوشم.
نرجس با دیدن شله زرد ها کلی تعریف میکند و میچشد.مزه اش هم خوب شده، نه شیرینی شده که دل را بزند نه هم بی مزه.
کم کم یا الله همسایه ها بلند میشود و به استقبال شان میروم. نرجس خاتون هم کنارم می ایستد و همسایه ها را معرفی میکند.
جمعیت خوبی آمده و انتظارش را نداشتهام. اول تسبیح میگردانم و همگی ذکر میگویند که یکی از همسایه ها شروع میکند به خواندن.
از توحید شروع می کند تا به بقره میرسد. چندنفری بین خودشان جز را تقسیم میکنند و به پایان میرسانند.
بعد هم صلوات میفرستند و من و نرجس خاتون به دادن شله زرد ها اقدام میکنیم.
در همین بین صدای پچ پچ زنانه ای را میشنوم که میگویند:
_آره حاج آقای ماهم همینطور.
دیگری میگوید:
_من میگم خطرناکه ولی اون میگه اگه الان کاری نکنیم دیگه نمیشه کاری کرد.
چشم میچرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم اما از بین جمعیت نمیتوانم چیزی ببینم.
برای بدرقه به دم در میروم و با تک تک آن ها خداحافظی میکنم. سعی میکنم صدایی که به گوشم خورد را بشنوم اما انگار خبری نمیشود.
مدام نگاهم را بین خانمها تقسیم میکنم و چند گوش دیگر قرض میکنم. زنی درحالیکه به بچه اش اصرار میکند، راه بیاید توجه هم را جلب میکند.
خودش است! همان صداست! نرجس را صدا میزنم و او از بچه هایش دست میکشد. وقتی قیافه ام را میبیند میپرسد:
_ها، چی شده؟
آب دهانم را به سختی قورت میدهم و همراه با چاشنی تردید میگویم:
_اون خانمه رو میبینی؟
نگاهش را به این سو و آن سو سوق می دهد و میپرسد:
_کیو میگی؟ اونی که داره با پیرزنه حرف میزنه؟
دستم را به علامت منفی تکان میدهم.
_نه، اونی که لب پله ها وایستاده. اوناها! یه بچه هم داره.
لبانش را از هم باز میکند و میخندد.
_ها، فهمیدم! خانم مومنی رو میگی. میگن شوهرش زن دوم گرفته؛ بیشتر اوقاتم اینجا نمیاد. زن بیچاره! یک عمر کلفتی و بچهداری کنی اونوقت خوب مزدتو بزاره کف دستت!
درحالیکه گوش هایم نفرین و آه نرجس را میشنود. با چشمانم خوب او را برانداز می کنم.
زنی را اطرافش نمیبینم که جلویم سبز میشود و لبخند میزند. بعد هم با تشکر و خداحافظی از پیش چشمانم دور میشود.
کم کم خانه رنگ و روی خلوت به خود می بیند. تنها نرجس خانم مانده تا باهم دور و بر را جمع کنیم.
او از هر دری صحبت میکند و گاهی مرا صدا میزند. درحالیکه در افکارم غوطه ور هستم جوابش را میدهم و دوباره به نقطهی اول میرسم.
جارو را رها میکنم و به سختی خودم را روی پله میرسانم. انگار این بار بی خود و بی جهت قلبم شوخی اش گرفته.
چهره ام را مچاله میکنم، نرجس که میفهمد صدایی از من درنمیاید به پشت سرش نگاه میکند. با دیدن من یک یاحسین (ع) بلند میگوید و با چشمان نگرانش مرا می پایید.
_خوبی؟ چرا رنگو روت پریده؟
لبم را که از هم باز میکنم قلبم تیر میکشد. ابروهایم در هم فرو میرود که میگوید:
_پاشو! پاشو بریم بیمارستان.
بیمارستان برایم حکم ژاندارمری دارد! اگر پایم برسد و سین جینم کنند میفهمد که هستم.
به سختی به او میفهمانم از توی کابیت برایم قرص بیاورد. جارو را پرت میکند و با حالت دو به خانه میرود.
چند دقیقه بعد لیوان آب و بستهی قرص را جلویم میگیرد. سعی میکنم با لبخندم اضطراب را از او دور کنم.
قرص را قورت میدهم و توی ایوان دراز میکشم. نرجس اصرار دارد بروم داخل اما زیر بار نمیروم و میخواهم در هوای آزاد نفس بکشم.
تا ظهر مثل پروانه ای دورم میچرخد و به خانه اش نمیرود. وقتی هم حالم مساعد میشود دست بردار نیست و میگوید:
_دکتر که نمیای! اگه پامو بزارم بیرون و زبونم لال یه طوریت بشه جواب شوهرتو چی بدم؟
_نه خوبم. تو برو بچه هات منتظرن.
_نه، معصومه کارا رو میکنه.
با شنیدن صدای کلید نگاهم را به در میدهم. نرجس چادرش را مرتب میکند و با دیدن مرتضی سلام میدهد. بعد هم لب به گله باز میکند:
_آقامرتضی؟ خانمتون قلبش درد گرفته. همچین رنگ و روش رفته بود که دور از جونش شبیه میت بود. یه فکری به حالش کن! به حرف من گوش نمیده که بریم بیمارستان.
مرتضی با نجابت سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_شرمنده به خدا، مزاحم شما هم شدیم.
_شرمنده چیه؟ نه، من میگم حالش خوب نیست. نیاز به دوا درمون داره.
صدایم را بالا می آورم تا توجه شان را به خودم بخرم و میگویم:
_نه مرتضی جان، حالم خوب خوبه! یه کسالت کوچکولو بود که رفع شد.
نرجس به نظر کلافه میرسد، از چک و چانه زدن با من خسته شده. اصرار نمیکند و در آخر میگوید:
_از من گفتن بود. اگه میخوای این زن طوریش نشه یه کاری بکن. خداحافظ.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
بلند میشوم تا دم در بدرقه اش کنم اما با اینکه دلش از من گرفته است اما لب میزند:
_نمیخواد! تو استراحت کن.
مرتضی همراهی اش میکند و همزمان با صدای در من هم از ایوان برمیخیزم.
مرتضی با نگاه شرمنده ای در چشمانم گام برمیدارد و میگوید:
_شرمندتم که...
دستم را بالا می آورم تا ادامه ندهد.
_من میدونم وضعیتمون چطوره. تقصیر تو هم نیست؛ خودم اینطور خواستم. پس لطفا خودتو سرزنش نکن.
داخل میروم و با دیدن اجاق خالی خجالت میکشم. مرتضی را پشت سرم می یابم و میگویم:
_من نرسیدم چیزی درست کنم. صبر میکنی یه چیزی درست کنم؟
اخمهایش را درهم میکند و با غیض میگوید:
_نخیر، تو صبر میکنی.
دستم را میگیرد و کنار پشتی مینشاند.
بعد هم دفترم را می آورد و میگوید:
_تا تو یه صفحه از خاطرات نابت بنویسی منم با یه املت برگشتم.
_آخه...
_آخه بی آخه! گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی.
خیلی زود پای گاز می ایستد. از این فاصله هیچ یک از کارهایش را نمیتوانم ببینم. دفترم را که میبینم دلم به شوق نوشتن پر میکشد.
رقص قلم و حک نوشته هایم حس امید را در من زنده میکند. وقتی به خودم می آیم که سفره را پهن کرده و میگوید بفرما جلو.
نه قاشقی! نه بشقابی آورده و همینطور با خودم فکر می کنم چطور بخورم؟ انگار تردیدم را میفهمد و میگوید:
_خانم جان، نگاه!
تکه نان بزرگی را میبرد و توی ماهیتابه می گذارد و با لبخند دندان نمایی میگوید:
_حالا میشه هلو برو تو گلو!
میخواهم بشقاب بیاورم اما با دیدن ولع مرتضی و آن شکلی خوردنش پشیمان می شوم.
لقمه ای برمیدارم و توی ماهیتابه میزنم. بعد هم آن را به دهنم نزدیک میکنم.
همین که میخواهم بجوم حالم بد میشود! آنقدر شور است که انگار لقمهی نمک برداشته ام!
سریع به طرف ظرفشویی میروم. مرتضی هم که تا آن لحظه ظاهرسازی میکند به سمت دستشویی میدود.
آب میخورم تا مزه شوری را ببرد.با بی حالی به پشتی تکیه میدهم که مرتضی هم پیداش میشود.
باز هم با چهرهی مظلومش نگاهم می کند. سکوت میان مان سنگینی می کند که به اختیار میخندم.
او هم خنده اش میگیرد. از بس خنده ام گرفته دلم درد میکند و او هم روی زمین ریسه میرود.
قار و قور شکم های گرسنه مان با خنده قطع نمیشود. برای این که دست گل بیشتری به آب ندهد مجبور میشوم کنسرو ماهی بگذارم. مرتضی از نشیمن میگوید:
_از دستم ول شد! اول میخواستم بهت بگم اما وقتی دیدم نرفتی بشقاب بیاری گفتم حتما گشنته. پیش خودم گفتم لابد اونقدر گشنه هستی که به مزه دقت نکنی.
_آخه اینقدر؟
با خنده از جواب دادن طفره میرود. تن ماهی را توی ظرفی خالی میکنم و با نان میخوریم. فردای همان روز نرجس به خانهی مان می آید و میگوید:
_تا الان دو نفر از همسایه ها اومدن که بگن برای دوره قرآن میخوان میزبان بشن.
انگاری که خوب بود!
خدا را شکر میکنم و همراه تبسم جواب را رهسپار گوش هایش میکنم.
_خوبه! حالا کدوم همسایه ها؟
_همون خانم مومنی با... اها خانم عرب زاده.
با شنیدن نام خانم مومنی حسی به من دست میدهد و چیزی در گوشم میگوید این فرد مطمئناً زمینه ای برای انقلاب دارد.
نرجس میگوید که برای دوشنبه خودش میخواهد مراسم بگیرد. بعد هم هر روز جلسه بگیریم. من هم موافقت میکنم.
روز یکشنبه برای کمک در سبزی پاک کردن به خانهی نرجس خاتون میروم. سر و صدای بچه لحظه ای در خانه شان قطع نمیشود.
یا صدای گریه نوزاد می آید و یا هم غرغر بچه ای بزرگ تر. با این که ما به این تعداد بچه نبودیم اما یاد بچگی خودمان می افتم.
وقتی که به درگز می رفتیم ده را روی سرمان می گذاشتیم! همسایه ها از صدای ما میفهمیدند ما آمده ایم!
محمود آقا هم کم کاری توی کمک نرجس نمیکند. نزدیکی های عصر که سبزی ها را میشویم برمیگردم به خانه.
مرتضی هنوز نیامده و شام درست میکنم.
پلو را توی بشقاب میکشم و جلویش می گذارم. همانطور که با رادیو ور میرود نیم نگاهی به غذا می اندازد و میگوید:
_بهبه دستت دردنکنه.
ماست را کنار بشقابش میگذارم و میگویم:
_بخور دیگه! تو که هیچی نمیخوری.
با خودنسردی نگاهم میکند و درحالیکه در امواج متلاطم چشمانش خودم را گم میکنم. لب میزند:
_وایستا این رادیو رو درست کنم. غذا هم میخورم.
نهخیر! مرغش یک پا دارد و خودم مشغول میشوم. یکهو برق میرود و خانه در طوفانی از تاریکی گم میشود.
برق چشمان مرتضی را میبینم ولی چیزی نمیگویم.نگاهم میکند و میگوید:
_نترس! الان گردسوز میارم.
_نمترسم. فقط مراقب باش به جایی نخوری؛ گردسوز هم توی کابینت دست چپه.
بلند میشود و تنها صدای گامهایش را می شنوم. اندکی نفت درونش میریزد و فتیله اش را روشن مکند.
نور خودش را پخشِ اطراف میکند و با گردسوز کنارم مینشیند. نوری هالهی گردسوز را گرفته و روشنایی چهرهی مرتضی نشان میدهد.
آنقدر با من شوخی میکند تا حواسم از تاریکی پرت میشود. بعد هم به سادگی خوابم میبرد.
صبح ساعت هفت به طرف خانهی نرجس خاتون میروم. در آماده کردن ماست و سبزی ها کمکش میکنم. کم کم همسایه ها هم از راه میرسند.
محسن (بچهی کوچک نرجسخاتون) را در بغل گرفتم و لالایی توی گوشش میخوانم. گوشه ای نشسته ام به قرآن گوش میدهم که یکی از خانمها میگوید:
_خانم هاشمی! شما نمیخواین بخونین؟ شما که پیشقدم شدین.
از خجالت لپ هایم گر میگیرند. چند دقیقه ای سکوت میکنم که دیگری میگوید:
_آره بخونین.
چند نفر دیگر هم تصدیق میکنند و با اکراه لب میزنم:
_خب، بی ادبیه من جلوی شما بزرگترها بخونم.
خانم مسنی که تاکنون میخواند سکوتش را میشکند و میگوید:
_نه دخترم. بخون!
دیگر جلوی اصرارهایشان نمیتوانم مقاومت کنم. با همان صدای گرفته از شرم شروع میکنم به خواندن.
اولاش زیاد راحت نیستم و لحن خوبی ندارم اما وقتی میبینم دیگران با نگاهی خاص نگاهم میکنند با همان لحنی میخوانم که جلوی آقاجان میخواندم.
آنقدر سرم را پایین انداخته ام که هیچ چیز نمیبینم. بعد از خواندن هفت صفحه سرم را بالا می آورم.
چشمانی را میبینم که متعجب است و همچنین چشمانی از رگه های تشویق و تحسین. برای سلامتی ام صلوات می فرستند و ادامه را کس دیگری میخواند.
محسن را به نرجس میدهم و به اتاق میروم.
امروز باید مشخص شود که خانم مومنی کدام طرفی ست! اینوری است یا آن وری!
نقشه ای توی سرم تلو تلو میخورد و اعلامیه ای را تا میکنم و زیر چادرم میگذارم.
از اتاق بیرون می آیم و خانم مومنی هم به دیوار اتاق تکیه داده؛ خیلی آرام اعلامیه را سر میدهم و درست کنارش می افتد.
با استرس به سر جایم برمیگردم و سعی میکنم به خانم مومنی نگاه نکنم.بالاخره قرآن هم تمام میشود و برای پذیرایی به نرجس کمک میکنم.
سینی نان را به طرفش میگیرم و سعی می کنم چشمم توی چشمش نیافتد.همه که برمیدارند بلند میشوند.
نرجس سرگرم کار است و به من میگوید دم در بایستم و بدرقه شان بکنم. چادرم را محکم میگیرم و با روی خوش با آن ها خداحافظی میکنم.
خانم مسنی که تعارف میکرد تا قرآن بخوانم جلو می آید و میگوید:
_بهبه عجب صوتی! خدا حفظت کنه دخترم.
سرم را پایین می اندازم و با شرم میگویم:
_خجالت ندین حاجخانم.
بعد هم خداحافظی میکنیم و کم کم خانه خالی از مهمان میشود. میخواهم به داخل برگردم که خانم مومنی را توی پلهها میبینم.
خوب نگاهش به نگاهم گره میخورد و به سختی آب دهانم را قورت میدهم.برعکس او لبخند میزند و زبان به گفت و گو میگشاید.
_ماشاالله! ما که خیلی فیض بردیم
بعد رو به دخترش میگوید تا به کوچه برود. مرا به گوشهی ایوان میکشاند و توی کیفش را میگردد. حالا مطمئن هستم اتفاقی افتاده.
عکسی بیرون می آورد که رویش به من نیست. عکس را میگیرم و با دیدن چهرهی زیبای آقای خمینی از خود بی خود میشوم. خانم مومنی فقط نگاهم میکند و بعد میگوید:
_خطرناکه اینو به دیوار خونهات وصل میکنی.
با تعجب نگاهم را بهش می اندازم و میپرسم:
_چطور؟
_توی خونه تون دیدم. سریع کندمش که مشکلی برات پیش نیاد، خلاصه اینکه دیوار موش داره و موشم گوش داره.
حرفی ندارم که ادامه میدهد:
_این محله اگه هفتاد درصد انقلابی داشته باشه، باز سی درصدی هستن که نزارن لقمه از گلومون پایین نره.
گلومان؟ انگار جواب سوالم را گرفته ام! فکرش را نمیکردم اینقدر تیز و باهوش باشد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
دوباره کیفش را میگردد و نامه ای تا شده کف دستم میگذارد. نامه را هم باز میکنم که با بهت به آن خیره میشوم. همان اعلامیه است! این بار هم لبخند میزند و میگوید:
_اینم خطر داره؛ اگه تو خونشون پیدا میکردن دیگه...
بعد هم خداحافظی میکند و بدون این که چیزی از من بشنود میرود. تنها کاری که از دستم برمی آید این است که مردمک در کاسهی چشمم به چرخانم و به رفتن اش نگاه کنم.
با تکانی به خودم می آیم و بازویم را در دستان نرجس میبینم. با لبخند پهنی نگاهم میکند و لب میزند:
_دستت دردنکنه، چقدرم خوب خوندی!
لپهایم از خجالت لاله گون میشود و همراه با شرمساری میگویم:
_خواهش میکنم. خجالتم نده.
از زیر چادرش کاسهی ماست، نان با سبزی تازه میدهد. همزمان با نگاهش به آنها اشاره میکند و توضیح میدهد:
_قابل دار نیست. میگم کمک کردی، با خودت ببر.
دستم را به کاسه میزنم و میگویم:
_نه لازم نیست. من که چشم داشتی ندارم.
_میدونم عزیزم، واس دل خودم میگم.والا چطور بگم؟ ما که پولی نداریم بهت بدم پس اگه اینارو هم نخوای...
حرفش را که میشنوم ترجیح میدهم کاسه را از دستش بگیرم. محسن را میبوسم و از خانهشان خارج میشوم.
وقتی مرتضی می آید سیر تا پیاز رفتار خانم مومنی را برایش میگویم.او برعکس من تعجب نمیکند و همانگونه که خنده از لبش نمی افتد؛ میگوید:
_بازم نباید زیادی بهش اعتماد کنی. همینجوری زیر نظرش بگیر تا من بتونم ببینم شوهرش چیکارست. شاید چپی باشه! هر انقلابی که انقلابی نیست!
لقمه ای در ماست فرو میکند و میخورد.
بهبه کنان به من خیره میشود و لب میزند:
_ببین چه خوشمزه شده! اصلا چرکهای دست شما خوشمزهاش کرده.
با این حرفش از فکر خانم مومنی بیرون می آیم. غیض میکنم و میگویم:
_چرک؟ اولاً که ماست درست کردن که اصلا به انگشت و دست کاری نداره! ثانیاً تو چی گفتی؟ چرکای دست من؟
_بیا تعریفم ازت میکنم قهر میکنی! خب چی بگم؟
صورتم را به طرف دیگری میکنم و میگویم:
_نمیخواد تعریف کنی اصلا! من به یه دستت دردنکنه قانعم.
برای اینکه از دلم در بیاورد هم سفره را جمع میکند و هم ظرف ها را میشوید.
عصر درحالیکه مشغول نوشتن و مطالعه است مرا صدا میزند و میگوید:
_من یه فکری دارم.
+چی؟
_برای اینکه اطلاعاتمون به روز باشه و قضیه برامون روشن تر بشه، بیایم وقتایی که بیکاریم بشینیم تحلیل کنیم.
+چی رو؟
_کارهامون رو. این که چطور میتونیم اون کسی باشیم که آیت الله خمینی میخواد.
میتونیم اعلامیه ها و حتی کتاب هاشونو تحلیل کنیم. چطوره؟
انصاف را اگر بخواهم رعایت کنم باید بگویم که نظر خوبی است! پس با روی گشاده میپذیرم و از همان لحظه شروع میکنیم.
اول دربارهی آخرین اعلامیه باهم حرف میزنیم و سپس کارهایی که میکنیم و باید بکنیم را لیست میکنیم.
خلاصه چند هفته ای به همین روش میگذرد. روزی مرتضی برایم خبر می آورد که شوهر خانم مومنی هم خودی است و کم و بیش سیدرضا او را می شناسد.
از آن وقت بیشتر به او نزدیک میشوم.او هم از من خوشش می آید و کم کم بحث را میان هم آغاز میکنیم.
من ازشان میپرسم چگونه برای اولین بار این تفکرات به گوششان رسیده. او هم می گوید چون شوهرش در این خط ها بوده چیزهایی میداند.
بعد از خواندن قرآن که خانم ها به تعریف مینشینند من و او به طور خصوصی باهم حرف میزنیم. یک بار او را به خانه ام دعوت کردم و به او رسالهی آیت الله خمینی را دادم.
اول انگار تردیدی در رفتارش نهفته بود اما بعد کتاب را گرفتم و رفت. دلم به خانم مومنی تنها راضی نمیشد! من باید افراد بیشتری را در این راه بیاورم.
پس به دنبال خانمهای بیشتری میگردم و از جمله نرجس! خیلی نامحسوس از مرجع تقلید برایش میگویم و او هم تعریف میکند که مرجع تقلیدی ندارد.
برایش از ضررهای نداشتن مرجع تقلید میگویم که راضی میشود کسی را انتخاب کند. اول کمی من من میکنم و بعد میگویم:
_آیت الله خمینی مرجع تقلیده منه. تو هم تحقیق کن و ببین ایشون خوب هستن یا نه.
اول مثل جن زده ها نگاهم میکند و دهانش نمیجنبد. بعد با تکان دادن لب هایش سعی دارد چیزی را برایم بگوید که متوجه نمیشوم. مرا به داخل خانه میکشد و با وحشت میگوید:
_تو از جوونیت نمیترسی؟ خمینی؟میدونی اسمشو بیاری میریزن و سر به نیستت میکنن.
_من که چیز بدی نمیگم! حرف اینه باید آدم مرجع تقلید داشته باشه. اینو دین میگه! حرف من که نیست! منم ایشونو انتخاب کردم.
_وای وای! دختر به اون شوهرت رحم کن!
دیگه اسم خمینی رو نیاری! شنیدم تو محل ساواکی هست و هر خرابکاری ببینن که مزدور خمینیه میگیرینش!
_خمینی چیه؟ بگو آیت الله خمینی!
ساواک غلط کرده! بعدشم خرابکار خودشونن که شرف و حیثیتی برای ایران نزاشتن. ما بمیریم بهتره توی این ذلت زندگی کنیم.
با این حرف ها کمی نرم میشود. کتاب رساله را نشانش میدهم. رویش را به سختی میخواند و بعد میپرسد:
_چی هست؟
_رسالهی آیتالله خمینی.
دستانش میلرزند و کتاب را پس میدهد.با غیض به من میتوپد:
_من میگم خطر داره! تو کتاب میدی؟
درسته تو دهات بزرگ شدیم اما خرم نیستیم!
_خر چیه؟ دور از جوونت. بعدشم این رساله اس، لولو خور خوره که نیست! توش احکام نوشته! نباید اصول و احکام دینمون رو بدونیم؟
محسن را از روی زمین برمیدارد و همانطور که به بیرون میرود، میگوید:
_باشه! تو درست میگی! اما من بچه دارم!
اینایی که میگی یعنی یتیمی بچه هام.
منتظر نمیشود حرفی بزنم و فقط خداحافظی میکنیم. کمی میترسم که نرجس چیزی بگوید اما خودم را دلداری میدهم که نه! او زن عاقلی است و حرفی نمیزند.
این جمعه دوره قرآن در خانهی ما برگزار میشود و هنوز نمی دانم چه کاری بکنم.در همین فکرها هستم که یاد ناهار می افتم.
سریع روغن را داخل قابلمه میریزم و پیاز خرد میکنم.
بوی پیاز و روغن توی مشامم میپیچد و بی اختیار عوق میزنم.به طرف حیاط میروم تا هوا عوض کنم ولی وقتی برمیگردم با قیافهی سیاه و سوخته ی پیازها مواجه میشوم.
بوی روغن داغ و پیاز سوخته حالم را بد میکند. خودم را کنترل میکنم و دوباره کار را از سر میگیرم.
میگویم لابد رو هم خوری کرده ام و عرق نعنا میخورم.آخر شب مرتضی برمیگردد و دل توی دلم نیست.
وقتی وارد می شود شروع مکنم به پرسیدن سوال و یک کلمه میگوید:
_اعلامیه.
اعلامیه ها را توی باغچه قایم میکند و با نگرانی میپرسم:
_چرا پریشونی؟ چیزی شده؟
_نه، باید احتیاط بیشتری کرد. امروز یکی از بچه ها رو گرفتن. من میگم دهنش قرصه ولی بقیه میگن باید احتیاط کرد.
شام را گرم میکنم و برایش میکشم.خودم چون حالم خوب نیست فقط نگاهش میکنم. وقتی مرا سر سفره نمیبیند با تلخی میگوید:
_بیا یه لقمه بخور. اینجوری اشتهایم کور میشه.
_شما سیر بخور، من دلم میخواد سیر نگاهت کنم.
نظرش را در مورد ساندویچ پنیر میپرسم تا به همراه شکلات بهشان بدهیم. بیشتر همسایه ها پذیرایی مختصری میکنند اما من برای تشویق هم که شده باید چیزی به دستشان بدهم.
مرتضی هم نظرم را تایید میکند. نان و پنیر را از مغازه های اطراف خانه میخریم اما شکلات را از مرد مهربان میگیریم.
سبزی هایی را که برای خورشت گرفته ام را توی ایوان میگذارم و آرام آرام خرد میکنم.
بوی سبزی را دوست دارم اما این بار انگار عطرشان بیشتر شده و اذیتم میکند. صدای در را که میشنوم میپرسم:
_کیه؟
صدای زنانه ای به گوشم میرسد. دستم را میشویم و با چادر در را باز میکنم. زنی با چادر سیاه پشت به من ایستاده.
بعد که برمیگردد با دیدنش ذوق میکنم.
داخل می آید و هم را در آغوش میکشیم.
خوب بوی مادرانهی حمیده را نفس میکشم. لب میگزم و او مرا از خود دور میکند و با تعجب میپرسد:
_آب رفتی دختر! چرا به خودت نمی رسی؟ شدی پوست استخون.
نگاهی به قد و قوارهی خودم می اندازم و می گویم:
_نه، اینطوریام نیست. خوش اومدی بیا تو!
همانطور که از پله ها بالا می آید برایم میگوید:
_چند هفته ای میشه کسی منو تعقیب نمیکنه. آدرس تو از حاج حسن گرفتم و یه سری بهت بزنم.
_خوب کاری کردی.
پشتی را برایش میگذارم و چای میریزم.به خانه نگاه میکند و با لحن خریدارانه ای لب میزند:
_خدا رو صد مرتبه شکر. خونهی باصفاییه! ان شاالله که ازین آوارگی نجات پیدا کنین.
بحث را عوض میکنم و همانطور که به ادامهی کارم می رسم برایش از خانه و خاطرهی اولین باری که دیدمش را میگویم.
بوی سبزی کلافه ام کرده و علاوه بر حالت تهوع سردرد هم گرفته ام. چاقو را کنارم میگذارم و تند تند نفس می کشم اما فایده ای ندارد. حمیده لب میگزد و می پرسد:
_رنگو روت چرا پریده؟
برای این که نگران نشود میگویم:
_فکر کنم از ضعفه. از دیشب چیزی نخوردم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
_همینه دیگه! میگم یکم به خودت برس!
چیه فکر و ذکرت شده چیزای دیگه.الان میرم برات یه نیمرو بزنم.
نیم خیز میشوم و دستش را میگیرم.
_نه لازم نیست! بشین، اومدی حرف بزنیم.
_تو نای حرف زدن داری؟ بزار الان برمیگردم.
به حرفم گوش نمیدهد و کمی بعد با نان و نیمرو برمیگردد. بوی تخم مرغ و کرهی حیوانی را همیشه دوست داشتم اما همه چیز بد بو شده و حالم را بهم میزند.
نیمرو را پس میزنم که به زور لقمه ای به دستم میدهد. دلم میخواهد دست به سرش کنم و از این نیمرو نخورم اما مگر میشود؟
آخر سر از او خواهش میکنم اول یک لقمه بر دارد. چپ چپ نگاهم میکند و بعد لقمه را در دهانش میگذارد.
_دیدی سم توش نیست؟ حالا بیا بخور!
_این چه حرفیه! من حالم یه جوریه.
لقمه را به دستم میدهد اما تا آن را به دهانم نزدیک میکنم حالم بهم می خورد.
سریع به طرف دستشویی میروم و حمیده هم نگران دنبالم میدود.
رمقی دیگر ندارم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون میشوم.حمیده گوشه ای ایستاده و زیر چشمی نگاهم میکند. لبهایش را از هم باز می کند و میپرسد:
_چند وقته حالت بده؟
_یه چند روزی میشه. حالم از همهی بوها بهم میخوره!
سرش را میخاراند و چشمانش را به همراه لبخند به من میدوزد. اخم می کنم و می گویم:
_آخه خندهاش کجاست؟ من تا حالا همچین نبودم. فکر نکنم مسموم شده باشم. چیکار کنم؟
خنده اش بیشتر میشود و من هم کُفری تر میشوم.
_حمیده! یه چیزی بگو!
نگاهش را به نقطه ای دیگر میدهد و میگوید:
_من فکر میکنم مشکل از یه جای دیگست. البته مشکل نمیشه گفت، خوشگل باید بگیم.
_شوخیت گرفته؟ مشکل و خوشگل چین دیگه؟
چرخی دورم میزند و مرا با نگاهش انالیز میکند. لبهایش را از هم سوا میکند و میگوید:
_گمون کنم میخوای مامان بشی ریحانه خانم!
مثل برق گرفته ها یک جا می ایستم. چشمانم را تکان میدهم و به سختی لب میزنم:
_چی؟ چی گفتی؟
+بیا! هیچی نشده هوش و حواسشم داده به یکی دیگه.
_آخه... نه! این یه مسمومیت ساده اس. چرا اینقدر جدی میگیری؟
+جدی؟ دیگه جدی تر از این که میخوای مامان بشی؟ بعدشم من مادر دوتا بچهام یا تو؟ من میفهمم یا تو؟ من زنه حامله از دور میبینم میفهمم بچه اش پسره یا دختر، یا تو؟
_عه! بسه دیگه! آره آقاجان. شما میفهمی، حالا بگو چیکار کنم؟ چطوری به مرتضی بگم؟ تو این وضعیت...
انگشت اشاره اش را روی دهانم میگذارد تا خاموش شوم. دستم را میکشد و به طرف ایوان میرویم. رو به رویم مینشیند و همراه خونسردی میگوید:
_ناشکری نکن! خدا قهرش میاد و بچهات چپ و چول میشه. بگو الحمدالله! نگران مرتضی هم نباش! مطمئنم همچین آدمی نیست، من بهش میگم.
ناخوداگاه اشک توی چشمانم جمع میشود و پردهی اشک فرو میریزد. لب میگزم و به سختی میپرسم:
_حمیده! بخدا من بخاطر وجودش ناراحت نیستم. من میگم تکلیف ما که روشن نیست، شاید من یا مرتضی رو گرفتن و بچهم یتیم شد! حمیده تو بچه مو بزرگ میکنی؟
_اوه اوه نگاهش کن تو رو خدا! خوبه دو دقیقه هم نمیشه فهمیدی بچه داری، حالا برای من عواطف مادرانه هم داره.
میدانم تمام حرف هایش شوخی است و میخواهد این گونه ترس را از من دور کند؛
اما سایه وحشتناکی روی آینده مان افتاده و من نمیتوانم آن را نادیده بگیرم. آب دهانم را قورت میدهم و لب میزنم:
_چی میگی حمیده! باور کن اگه بچه باشه حال و روز من همینه. قبلا به خودم میگفتم هر بلایی میخواد سرم بیاد بیاد اما الان... من مسئول جون یکی دیگه هم هستم.
انگشتهایش را در هم فرو میکند و با بغض پنهانی اینگونه دلداری ام میدهد:
_غصه نخور! مگه تو این همه مدت توکلت به خدا نبوده؟ هر چی خدا بخواد همون میشه عزیزم.
انگار تلنگری به گوشم می خورد. اشکهایم را پاک میکنم و خودم را از اینکه لحظهای از رحمت خدا نا امید شدهام سرزنش میکنم.
کمان لبخندم پهن میشود و از او تشکر میکنم. بعد حمیده از خاطرات بارداری خودش میگوید تا ترسم را برطرف کند.
هر موقع نام جواد را می آورد به سختی بقیه کلامش را ادامه میدهد.
میان گفته هایش است که صدای در می آید. زودتر از من بلند میشود تا در را باز کند.
_کیه؟
صدای مرتضی باعث میشود در را باز کند.
مرتضی با دیدن حمیده تعجب میکند و باهم احوالپرسی میکنند.
از روی پله ها سلامش میدهم که حمیده باز کلاف شوخی را باز میکند و نخی از شوخی هاش را بازگو میکند:
_این چند وقته کارآگاه شدم از بس که مراقبم تعقیبم نکن. چند وقت پیش یه زن افتاده بود دنبالم، آقا مرتضی مگه ساواک نیروی زن هم داره؟
+والا چی بگم. واسه رد گم کنی هر کاری میکنن.