🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
مرتضی شوکه نگاهش میکند. انگار مردد شده جواب بدهد. تنها به تکان سر اکتفا میکند. مادر با نگاه مظلومانه ای کلامش را مخلوط میکند:
_من امروز... نه! فردا میرم اونجا. خواهش میکنم بهونه ای نباشه! بزارین ببینمش. من که نتونستم کفنشو کنار بزنم و نگاهش کنم، بیشتر از این آتیشم نزنین.
حرفهای مادر، نمک به زخمم میپاشد. دوست دارم جسمم را بشکافتم و قلب سوزانم را بیرون بکشم.
دلم به حال مرتضی میسوزد. او بیشتر از همه نگران است. با این حال مرتضی به مادر میگوید:
_چشم حاج خانم. همین فردا میریم.
شادی در مردمک مادر درخششی به وجود می آورد. هر لحظه لبخند به غم نشسته است، پرنگ تر میشود .
_ممنون پسرم.
مرتضی با شنیدن پسرم ذوق زده میشود. با این حال با دیدن اوضاع، ذوق را در درونش ذوب میکند.
مرتضی به حسابداری میرود و من و لیلا مادر را به سمت ماشین میبریم. تا به خانه برسیم همگی بغ کرده و اشکهایمان را پنهان میکنیم.
من زودتر وارد خانه میشوم و به بقیه میگویم مراعات حال مادر را بکنند. دایی محمد را آرام میکند و چیزهایی به گوشش میسپارد.
مادر با قدی خمیدی و نفسی نالان وارد میشود. همگی به او زل میزنیم و منتظر هستیم گریه و شیون کند اما او خیلی آهسته گام برمیدارد
و به پشتی تکیه میدهد. مرتضی مرا کناری میکشاند و برایم میگوید:
_من رفتم سفارش سنگ قبر دادم. خواستم مادرت بیاد سر مزار، سنگ قبر باشه اما انگار عجله دارن. ما سنگ قبر جعلی رو کندیم. خواستم بگم باهام بیای که نوشتهی روی قبرو تنظیم کنیم. قول آماده شدنشو برای فردا گرفتم.
از این که به فکر هست تشکر میکنم.
قضیه را به لیلا میگویم. هر چند که بیشتر زاری میکند اما چیزهایی میفهمد.
دستی به سر و روی زینب و محمدحسین میکشم. از صبح آنها را ندیده ام و آنها هم دلشان برایم تنگ شده بود.
به سختی از خودم جدایشان میکنم و پنهانی از خانه بیرون میزنیم. در ذهنم به دنبال جملهی خوبی هستم اما چیزی به ذهنم نمیرسد.
نزدیکیهای قبرستان، چندین سنگ تراشی است که مرتضی نگه میدارد. به دنبال مرتضی بر روی سنگ ها قدم برمیدارم.
وارد مغازه میشویم که صدای سنگ فرز، پتکی میشود و در مغزم فرو میرود.
پیرمردی با صدای بلند مرتضی دست از کار میکشد. لبخندزنان به طرفمان می آید و با دیدن من سرش را پایین انداخته و لبخند را از نقاب صورتش برمیدارد.
مرتضی جلو میرود و با او دست میدهد. پیرمرد با محسن بلند و سفیدش مقابلم می ایستد و شهادت آقاجان را تسلیت میگوید.
از تسلیت گفتنش خوشم نمی آید ولی تشکر میکنم. مرتضی و مرد جلوتر از من راه می افتند. جلوی سنگ گرانیت مشکی می ایستند. پیرمرد به سنگ اشاره میکند و توضیح میدهد:
_بهترینش رو براتون جدا کردم. شما نوشته هاتونو بدین، فردا صبح ببریدش.
مرتضی پیش می آید و از من میپرسد:
_جمله ای داری؟
سوالش را بی جواب رها میکنم و به زمین خیره میمانم. جرقه ای توی ذهنم روشن میشود و بلافاصله حرفی از امام (رحمه الله علیه)را بازگو میکنم:
_عزیزان من مصمم باشید و از شهادت نترسید، شهادت عزت ابدی است، حیات ابدی است. همین شهادتها پیروزی را بیمه میکند. همین شهادتهاست که دشمن را رسوا میکند در دنیا.
مرتضی حرفهایم را روی کاغذ مینویسد و به دست پیرمرد میدهد. پیرمرد با خواندن جملات اشکش جاری میشود و به من میگوید:
_عجب جمله ای! چشم، شما فردا بیاین حاضره.
بقیه اطلاعاتی که لازم است هک شود را میدهیم و به سمت خانه حرکت میکنیم. با رسیدن ما همگی از غیبتمان میپرسند.
موضوع را میگویم و سرگرم بچه ها میشوم.
زینب بی قرارانه از آغوشم جدا نمیشود و تا قصد رفتن میکنم مدام بهانه میگیرد.
موهایش را شانه میزنم و با کش خرگوشی میبندم.
برایم ناز میکند و او را محکم در بغل میگیرم. محمدحسین با دیدن زینب آن هم در بغل من، دوان دوان از فاطمه فاصله میگیرد و در آغوشم غرق میشود. هر دوتایشان را بو میکشم و محبت بهشان تزریق میکنم.
لیلا به بهانههای فاطمه توجهی ندارد. فاطمه را هم با بچه ها سرگرم میکنم روی خانه گردی از ماتم نشسته.
احساس وظیفه میکنم و برای شب، شام درست میکنم. سفره میان خانه منتظر میماند اما کسی به طرفش دست نمیبرد.
برای اینکه به سفره بی حرمتی نشود آن را جمع میکنم. هرکسی در گوشه ای نشسته و بغ کرده است. بغض در گلوی همگی مان فرو رفته و سینه مان را سنگین کرده است.
مرتضی پتو و تشک می آورد و به هرکس میدهد اما آنها باز هم یک جا نشستهاند.
حق دارند...
از دست دادن آقاجان، که همگی مان شیفتهی او بودیم کم نبود! فاطمه بخاطر ورجه وورجه کردن هایش یک گوشه خوابش میبرد.
پتو را رویش میکشم و بالشت را زیر سرش میگذارم. زینب و محمدحسین هم از بی خوابی حرص شان درآمده و نق میزنند. دلم برایشان میسوزد، آن ها چه گناهی کرده اند؟
باید بهشان برسم. دستشان را میگیرم و روی پایم آنقدر تابشان میدهم که بخوابند. سجاده را رو به قبله پهن میکنم تا اندکی آرامش بگیرم. میان نماز گاهی احساساتم زمین میخورد و گریه میکنم. توی قنوت از خدا میخواهم به همگیمان صبر زینبی عنایت کند.
سرم را از شرمندگی به پایین می اندازم و از روی خجالت دعا میکنم اگر لایق شهادت و راهی که آقاجان رفته است، خداوند نگاه لطفش را به من بیاندازد.
سر از سجاده برمیدارم و غرق در لذت نماز میشوم. با افتخاری وصف ناپذیر میگویم:
_اشهد ان لاالهالاالله و اشهد ان محمد الرسول الله و...
بعد از نماز احساس میکنم کشتی آرامش بر دریای قلبم پهلو گرفته است. روی سجاده خوابم میبرد که احساس گرم شدن میکنم.
وقتی چشم باز میکنم، مرتضی را میبینم که رویم پتو میکشد. با دیدن چشمان بیدارم میگوید:
_بیدارت کردم؟ ببخشید.
خواهش میکنمی به گوشش میرسانم و پتو را بیشتر به خودم میچسبانم. اندکی تا صبح استراحت میکنم که با صدای مادر از خواب بلند میشویم.
بهانه های مادر شروع شده است و میخواهد به قبرستان برویم. تازه اندکی از سپیدهی صبح بالا آمده و آفتاب دامنش را همه جا پهن نکرده است.
بالای سر بچه ها نشسته ام و بهشان خیره نگاه میکنم. دستی به سر هر دوشان میکشم و ذوق مادرانه ای زیر پوستم میدود.
سفرهی صبحانه هم پهن میشود اما کسی میل به غذا ندارد. مادر لباس سیاه میپوشد و دم در خانه مینشیند. به خاطر دل مادر، مانتوی سیاه به تن میکنم هرچند که فکر میکنم آقاجان راضی نیست.
بچه ها را به همسایه میسپارم و جلوتر من و مرتضی راهی میشویم. سنگ قبر را میگیریم و مرتضی وسایل لازم برای نصبش را آورده است. شاگرد، پیرمرد سنگ فروش هم با ما می آید. جملهی امام را میخوانم که با خط سفید در دل سنگ حک شده.
امیدوارم هر آنکس با خواندن این جمله آن را میان دلش حک کند. ماشین آقا محسن بعد از ما می ایستد.
دستهایم شروع به لرزیدن میکنند.مدام نفس میکشم تا بر خود چیره شوم اما فایده ندارد! بغض هر لحظه جایش را در گلویم بیشتر میکند.
نمیدانم آن آرامش به کجا فرار کرد! فقط این را میدانم که قلبم بی تاب آقاجان است. نمیدانم طاقت می آورم خاک مزارش را ببینم؟
امیدوارم وقتی که قبرش را در آغوش میگیرم در همان جا دیگر نباشم. باز دلم شور بچه ها را میزند و گیر دنیا میشود.
ثانیه ها کند حرکت میکنند و با حرکتشان لحظه به لحظه دلتنگی مان را سر میبرند.
یک قدم به جلو برمیدارم و با نگاهم صد قدم به عقب، تا ببینم حال مادر چطور است.
انگار هنوز باورش نشده که دیگر سیدمجتبی نیست که در گوشش از خدا زمزمه کند. دیگر کسی نیست که غرغرهای زهرا خانم را با یک لبخند بشوید و ببرد.
مرتضی جلوتر از همه حرکت میکند. گاهی متوجه میشوم زیر چشمی مرا میپاید. از میان قبرها میگذرم و با دیدن هر نشانی قلبم می ایستد و با خواندن نام غریبه ای دوباره قلبم به تالاپ و تلوپ می افتد.
گاهی مرتضی در برداشتن گام تعلل میکند که باعث میشود نفسم بگیرد که الان است خاک آقاجان را ببینم. تمام انتظارها با ایستادن مرتضی به سر میرسد.
همگی بهم نگاه می اندازیم که مادر پیش می آید. با بهت به مرتضی خیره میشود و میپرسد:
_قبر سید کجاست؟
میان دو مزار خاکی می ایستد و خوب کندوکاو میکند. وقتی جوابی نمییابد؛ اشاره میکند:
_اینه؟ یا نه... اونه؟
مرتضی به شاگرد پیرمرد میگوید سنگ را با احتیاط زمین بگذارد. به قبری اشاره میکند و با لرزش شانه هایش همگی مان مایوس میشویم.
مادر چادرش را جلوی صورتش میگیرد و به آرامی کنار خروارها خاک مینشیند. دستی به خاکها میکشد و سنگها را از روی قبر دور میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶
سرش را روی قبر میگذارد و لب میزند:
_پس اینجا خوابیدی! خیلی خب سید مجتبی، آروم بخواب. آخرین باری که دیدمت مثل همیشه خجالتم دادی.چقدر به دستو پام افتادی که زهرا جان، من شوهر خوبی برات نبودم و حلالم کن. اون موقع وقت نشد بهت بگم. سید مجتبی، تو بهترین انتخابم بودی. با تو من فهمیدم دین یعنی چی، خدا یعنی چی!
با تو فهمیدم لقمهی حلال سر سفره یعنی چی. فدای تو بشم که اینقدر آروم خوابیدی. تویی که غرغرهای زهرا رو به جون خریدی. من کوتاهی کردم حاجی!
اگه کم کاری بوده، بدون اون من بودم که کم کاری کردم. آره... اون روز هم مثل همیشه نتونستم بقچهی دلمو برات باز کنم. ولی این بغض سر باز کرده و عذاب وجدان دست از من کوتاه نمیکنه، ای کاش میتونستم یک بار دیگه به تماشای چهرهی نورانیت بشینم.
با حرف های مادر هایهای گریه میکنیم. غم جان سوز میان کلامش آویزان دلمان شده و برای خالی کردن اش مجبور به ریختن اشک هستیم.
_عزیز دل زهرا... حالا که بی خداحافظی رفتی فقط یه چیزی ازت میخوام. حلالم کن سیدمجتبی!
سیاهی چادر مادر در میان غبار خاک گم میشود. به طرفش میروم و سرش را از روی خاک بلند میکنم.
مادر سرش را کنج شانه هایم میگذارد و خاموش اشک میریزد. صدای گریه های لیلا بلند میشود و خودش را به ما میرساند.
در میان جمعیت گاهی به گوشم میرسد کسی حسرت میخورد و پشیمان است.این کلمات قلبم را شعله ور میکند.
وظیفهی خودم می دانم که چند کلامی در مورد آقاجان بگویم. مادر را به لیلا میسپارم و بالای مزار آقاجان می ایستم.
سر بلند میکنم و میبینم جمعیتی دورمان هستند. در میان جمعیت چشمم به حاج حسن و حمیده می افتد. حمیده با دیدن من سر تکان میدهد و اشکهایش را پاک میکند.
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و صدایم را به گلو می اندازم.
_ممنون از شما عزیزان که تشریف آوردین و دل ما رو تسلی دادین. من با دلی پر از بغض و زبانی مصمم میخوام چند کلامی از پدرم بگم....پدر من مردی بود با روحی بزرگ و قلبی رئوف... در تمام طول زندگیش یک بار ناشکری از او ندیدیم با این که وضع مالی خوبی نداشتیم. او نه تنها یک پدر بلکه یک معلم و راهنما بود.
ما از تک تک لحظات زندگیش و حتی نفس کشیدن هاش درس گرفتیم. پدر من مردی بود با آرمان های امام خمینی و تفکری اسلامی و ارادهای شکست ناپذیر.
او بارها از طرف ساواک دستگیر شده بود اما وقتی می شنید ساواک ما رو هم اذیت میکنه، بیشتر نگران ما بود تا خودش!عقیده و ایمانی که امروز دارم همش دست رنج پدرمه! ما هیچوقت پشیمون نیستیم و اگر خودش هم بود بارها همین راه رو انتخاب میکرد. شهادت انتخاب پدرم بود و خوشحال هستیم که به انتخابی که لایقش بود رسید. شهادت هنر مردان خداست و چه باک از مرگی که از عزل و ابد ستایشش میکنن؟ ما باید به حال خودمون گریه کنیم که گوشه نشینی در چاردیواری معصیت هستیم. پدر من عاشق امام و انقلاب بود پس نباید اندکی پشیمونی به دل راه داد. تنها خواسته ای که پدرم در عوض خونی که ریخته شدهاش داره، این هستش که حمایت از ولایت فقیه رو آویزهی گوشمون کنیم!حتی یک قدم هم از امام جلو و عقب برنداریم.
ما حسرت ندیدن چهرهی پدرمون یا حسرت به خاک سپردنش رو میتونیم تحمل کنیم ولی نمیتونم روزی رو تحمل کنیم که حسرت انقلابمون رو بخوریم.
جادهی انقلاب با خونها باز شده، پس یادمون باشه روی خون شهیدی پا نگذاریم. با خدای خودمون عهد ببندیم که لحظه ای در آرمان هامون شک نکنیم.
سنگینی چشمها را روی خودم احساس میکنم و چادرم را محکمتر میگیرم. زیر چشمی به واکنش ها نگاه میکنم.
خیلی ها با چشمان سرخ اما پر از غرور نگاهم میکنند. مادر بلند می شود و مرا در آغوشش پرت میکند و زیر گوشم میخواند:
_الحق که دختر سید مجتبی هستی!
تا زمانی که روی خاکها سیمان میزنند و سنگ را نصب میکنند همانجا هستیم. جمعیتی که آمده بودند، متفرق میشوند و حمیده به من نزدیک میشود.
تقریبا خیلی وقت میشود که ندیدم اش و محکم او را بغل میگیرم. او با فوران احساسات مرا به آغوشش میفشارد و تسلیت می گوید. لبخند عفیفانه ای روی زاوایای چهره اش می نشاند.
_احسنت ریحانه سادات! چه حرفایی زدی!
گونه های شرم گرفته ام به سرخی میزند.
مرتضی پیش می آید و با افتخار نگاهش را میان قد و بالایم تقسیم میکند.
از این که با حیا و بسیار ساده حرفم را گفته ام راضی است. مادر روی سنگ آب میریزد و دستش را حرکت میدهد.
نگاهم بدجور به دستانش معتاد شده. دستانش در مقابل اسم شهید میلرزد. قطره اشکی سُر میخورد و میان آب میچکد.
آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی میکند تا برخیزد. طول میکشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم.
شرمندهی خانم همسایه میشوم و از دیر آمدنمان خجالت زده هستم. محمدحسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان میکنند و ملودی خندههایشان روحم را نوازش میکند.
شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده میکنم. مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم.
خودم برای مادر لقمه میپیچم و به دستش میدهم. هر بار که لقمه را پس میزند دل من را آزار میدهد. آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم میدهد، برایش میگویم:
_بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم.
اخم پیشانی ام محو میشود و مادر لقمه ای به دهان میگذارد. ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب میشود! مرتضی به بچه ها غذا میخوراند. بعد از غذا مادر رو به همگی مان میگوید:
_اینجا که کسو کاری نداریم. من برمیگردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم. فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم... طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود!پسرش بود و همدم و عصای دستش بود.
لیلا با دستهای پوشیده از کف اش در جواب مادر میگوید:
_آره... سخته...
شانه به شانهی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی میگوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام میکرده!
این حجم از گنجینهی صبر در هر کسی تعبیه نمیشود! حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره میشوم میفهمم هیچ کارش بی حکمت نبود! حتی نفس هایش هم حکم ساعتها کلاس درس را برایمان داشت.
عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم میکنم متوجه میشوم لیلا، مادر را صدا میزند. مادر گفتن لیلا مصادف میشود با صدای قیژ در! دستش روی در مانده است و با نگرانی از من میپرسد:
_مامانو ندیدی؟
به بچه ها نگاهی گذرا میکنم و جواب میدهم:
_نه! من تموم مدت پیش اینا بودم.
لیلا فاطمه را صدا میزند و سوالش را میپرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی میکند. کم کم ترس خودش را در دلم جا میکند.
میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا میزنم. اما خبری نیست! شستم خبردار میشود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند.
دوان دوان خودم را به کوچه میرسانم و از زنهای محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده میپرسم:
_سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟
چند نفری از میان جمع شانهی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم میگوید:
_والا من داشتم آشغالا رو میبردم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون.
نفسی از روی آسودگی میکشم و تشکر کنان به خانه برمیگردم. صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان میچرخد. جلو میروم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس میکنم:
_نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته.
_آقامرتضی کجا رفته خب؟
بی اطلاعیم را تبدیل به کلمهی نمیدانم میکنم و پسش میدهم. زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان میرساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت میکنم و دستانم را دور کمرش حلقه میکنم.
تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود میگیرد و همانطور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش میروم.
لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن میکند. کمرش را به بالشت تکیه میدهد و چای را به لبش نزدیک میکند.
_ولی ریحانه خوشم اومد!
_از چی؟
_از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه!
نمیدونی چقدر روی اعصابم راه میرفتن اینای که چرت سرهم میکردن. حق را با کمال احترام تقدیمش میکنم که صدای در ما رو به خود میخواند.
مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد میشود. رو به لیلا سفارش میکند:
_همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد.
دلیل این همه عجلهی مادر را نمیفهمم.
یک لحظه گمان میکنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر میکنم و میگویم نه!
مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید. با قدم های بلندم خود را به او می رسانم.
_چیزی شده مامان؟
همانطور که از پلهها بالا میآید در جوابم میگوید:
_نه مادر! چیزی نشده.
_آخه از کسی ناراحتین؟
چشمانش رنگ بی تفاوتی میگیرند.
_وا نه!
_پس چرا میگی میخواین برین؟
_میخواین برین نه! میخوایم بریم. مادر جان، هرچی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه...
بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانههای اشک از آسمان چشمش فرو میریزند. بازو اش را میان دستم میگیرم و باهم وارد میشویم.
آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد میکشد و دو هر شان به مادر نگاه میسپارند. زینب با دیدن او به طرفش میدود
و سریع روی زانوهای مادر مینشیند.مادر هم تبسمی شیرین تحویلش میدهد و موهایش را ناز میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸
محمد کلاهش را از زمین جدا میکند و بی مقدمه به طرف در میرود.مادر صدایش میکند و از حرکت باز می ایستد.
_محمد!
محمد با تردید می ایستد و به طرف مادر قدم کج میکند. دو زانو مقابل مینشیند و با بغض نهفته در گلویش، میگوید:
_جانم.
_وسایلتو جمع کن فردا میریم مشهد.باید اونجا هم مراسم بگیریم و مقدمات آماده کنیم. دلم نمیخواد برای پدرت سنگ تموم نزاریم. حیف... حیف که دوری ازش...
چشمه چشمانش جوشیدن میگیرد. راست میگوید، دوری از مزار آقاجان سخت است.
سخت است عزیزت را نبینی و آن وقت سنگ قبری هم نباشد که با دیدنش دلت بلرزد. گاهی دوست داری همان یک تکه زمین باشد برای رفع دلتنگی بی پایان...
روی سنگ قبر آب بریزی و بالای سرش قرآن و دعا بخوانی. دلت به این خوش است که مهر دلت گوشه ای آرام خفته است که تو بالای سرش هستی. من هم اگر تهران نبودم دق میکردم از این جدایی اجباری.
ظاهراً تصمیم مادر برای گرفتن یک مراسم آبرومند جدی است که فردای آن روز به همراه دو ماشین راهی مشهد میشویم. دایی بعد از سالها دوری باری دیگر چشمش به گنبد طلایی آسمان مشهد می افتد. دلتنگی چاقوی کندی است که از قفا آدمی را سر میبرد.
من بارها طعم این شوکران تلخ را چشیده ام و مزه اش بدجور به دهانم چسبیده. با رسیدن به مشهد مادر آرام و قرار ندارد.
خودش زودتر از همه برای مراسم آستین بالا میزند. دایی میرود تا خانم جان را از دره گز بیاورد.
لحظه ای دلشوره دست از سرم برنمیدارد و خیلی دلواپس خانم جان هستم.پیرزن بیچاره پس نیافتد خوب است! آقا محسن به دنبال مسجد محل میرود و برای دو روز بعد برنامه مان را اعلام میکند.
تا عصر خبر گوش به گوش میچرخد و سیل پارچه های تسلیت شروع میشود.
همسایه ها به تنهایی برای پدر حجله شهادت میگذارند.
تا شب دیوار خانه پر شده است پارچههای تسلیت...شب که دلم میگیرد میخواهم دور از چشم همه کمی با خودم خلوت کنم.
بی اختیار به طرف در میروم و با دیدن دیوار پر از نوشته بیشتر دلم میگیرد. یادم می آید جوان تر که بودم یکی از همسایه هایمان بر اثر بیماری فوت کرد.
آن همسایه کس و کاری نداشت و بخاطر اخلاق تند اش هم کسی برایش پارچه نزد.
اما آقاجان پارچهی بلندی با هزینهی زیاد سفارش داد و با کمک محمد روی دیوار شان نصب کرد.
زن همسایه از اینکه به فکرشان بودیم خوشحال شد. پدر برای مراسم ختم هم خیلی کمک آن زن کرد.
وقتی از او پرسیدم چرا همچین کاری میکند، آخر همسایه اخلاق بدی داشت. اول تذکر داد که پشت سر مرده حرف بدی نزنم
و دوم با لبخند زیبایش تعریف کرد که پارچه که بزنیم رهگذری که رد میشود فاتحه ای، صلواتی یا خدا بیامرزی میگوید و روح آن مرده شاد میشود.
اگر من این کار را نکنم حق همسایگی را به جا نیاوردم. همسایه اگر بد هم باشد باز هم همسایه است و باید حقش را ادا کرد.
بخاطر همین مرامش است که هیچکس از او بدی ندید. همهی کوچه و حتی چند کوچه آنطرفتر از خبر شهادتش بسیار ناراحت شدند.
هنوز چشمم به پارچه ها است که در میان نسیم رقصان میشوند. چند نفر از همسایه ها با دیدنم شوکه میشوند و حال و احوال میکنند.
بعضی ها هم شهادت پدر را تسلیت میگویند و میروند. چمدان خاطرات را بدون بستن رها میکنم و به خانه وارد میشوم.
مادر لیست مهمانهایی که باید دعوت شوند را مینویسد و همان شب به چند نفرشان زنگ میزند. گاهی سعی دارد بغض را در گلو خفه کند
اما موفق نمیشود و جويبار اشک از گونههایش روان است. با شنیدن صدای برخی دوستان پدر که یاد او را برایش تازه میکنند، بیشتر بی تابی میکند اما دست بردار نیست.
حتی حاج حسن را هم دعوت میکند.شب، خانم جان به خانه میرسد. پیرزن با دیدن من به مویه می افتد و به زبان محلی میخواند:
_یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور...
قد خم میکنم و در آغوشش جا میگیرم. اشک ها در آغوشم میریزد و زمزمه ها میکند.
_دلم روشن بود برمیگردی دختر! آخ خدا جواب دعاهای مادر و پدرتو داد. الحمد الله که سالمی.
با خم شدنش پیش پایم ناراحت میشوم. سریع دست هایش را میگیرم و بوسه ای به آن میزنم.
_این چه کاریه خانم جان! تو رو خدا بلند شین.
با دستان ترک خورده اش گونه هایم را لمس میکند و همراه با بغض مینالد:
_وایستا خوب نگات کنم. آخ نمیدونی چقدر سر سجاده از خدا خواستم که برگردی.
مادر پیش می آید و او را به بغل میگیرد.
خانم جان همانطور که میرود، دست دراز میکند و مرا میخواند.
دستان چروکیده اش را میگیرم و باهم وارد خانه میشویم. نمیگذارد لحظه ای از کنارش دور شوم. محکم دستهایم را به دستانش گره زده و در صورتم دقیق میشود.
دایی را هم طرف دیگر اش نشانده و یکی در میان قربان صدقه مان میرود. مادر کمی تن صدایش را بالا میبرد تا خانم جان بشنود.
_خانم جان، شوهر ریحانه رو دیدی؟ آقا مرتضی رو دیدی؟
خانم جان صورتش را جمع میکند و با چشمانی تنگ میپرسد:
_شوهر؟ نه... ندیدم.
مرتضی از اتاق دیگر وارد میشوم و من هم به طرفش قدم برمیدارم. قاب چهره اش در چشمانم هویدا میشود و مادر با اشاره ای به مرتضی میگوید:
_اینم داماد من. مادر، آقامرتضی ایشونن.
خانم جان نگاهی به سراپای مرتضی میاندازد و برای این که چشمان کم سوی اش او را بهتر ببینند، دست به زانو میگیرد و برمیخیزد.
با کمان قد خمیده اش به مرتضی میرسد. لبخند محجوبانه ای از پس چارقد گل گلی اش میزند و به او خوش آمد میگوید.
بالاخره با وساطتت مادر، خانم جان دل از من میکند و برای کمک در پهن کردن سفره میروم. هنگامی که سفره پهن میشود، خانم جان غیبش میزند!
به همگی میگویم من به دنبالش میروم و تمام اتاق ها را میگردم. در میان کلاف سرگردمی قدم برمیدارم که خانم جان با صدایش مرا میخواند.
توی سالنی که منتهی میشود به دو اتاق، ایستاده. به چادر های مادر که روی جا لباسی صف کشیده اند، دستی میزند:
_مادر، به نظر این قهوه ای رو بردارم یا مشکی؟
شانه بالا می اندازم و میپرسم:
_چیزی شده خانم جون؟ همه که بتونم محرمن! چادر چرا؟
سرش را به پایین سوق میدهد و با لبخند گونه هایش گل می اندازد. بعد با دستان چروکیده اش که گرد مهر و تجربه بر آن نشسته است، دو چادر را برمیدارد.
_نگفتی، کدوم؟
حدس میزنم هنوز نتوانسته با مرتضی کنار بیاید. آخر زنهای قدیم خلق و خوی شان کمی متفاوت است.
خانم جان عادت کرده توی خانه هم روسری سر میکند! قهوهای را برایش انتخاب میکنم و روی سرش میکشم.
از اتاق بیرون می آیم و او بالای سفره مینشیند. با جمع شدن سفره، بچه ها را برمیدارم و به اتاق میبرم تا بخوابانم.
خانم جان با عصای لرزانش به اتاق وارد میشود و با دیدن بچه ها از نوزادی مادر و دایی یاد میکند.
گاهی اوقات ریز ریز میخندیم که از ترس بیدار شدن شان خنده مان را میخوریم.
وقتی لبهای خندان خانم جان را میبینم دلم نمی آید بعد اینکه کمی به آرامش رسیده، طوفان نبود پدر ویرانش کند.
صبح بعد از نماز روی سجاده نشسته ام و به یاد پدر دعای عهد میخوانم. در احوالات روحانی سیر میکنم که صدای تق تق در بلند میشوم.
تا میخواهم برخیزم متوجه ی صدای گام هایی میشوم که به طرف در میرود. دانه های تسبیح را با سر انگشتانم لمس میکنم و ذکر الله اکبر زیر لب سر مس دهم که صدای جیغ از حیاط بلند میشود.
چادر روی سرم را به خود میچسبانم و گذاشتن پایم به روی موزائیک های حیاط، دلم میلرزد. زن همسایه بدن خمیدهی خانم جان را زیر دست گرفته و او را صدا میزند.
مادر بی معطلی خودش را به او میرساند و آوای ناله بر روی خانه سایه می اندازد.
به بالای سر خانم جان که میرسم قلبم از شدت تپش انگار میخواهد بیرون بپرد. با این حال کنارش زانو میزنم و کمی بعد با کاسه ای آب برمیگردم و آب به صورتش میپاشیم.
چشمانش با هاله ای از رنج و دلتنگی باز میشود. لبخند تلخی به روی لبهای ترک خورده اش مینشیند و لب میزند:
_سید مجتبی رفت؟
زن همسایه با استرسی که لحنش را تکان میدهد؛ تعریف میکند:
_روم سیاه زهرا خانم! بخدا اگه میدونستم بهشون تسلیت نمیگفتم.
مادر اشکهایش را از گونه هایش محو میکند. همانطور که خم شده است و دست به زیر سر خانم جان برده، لب میزند:
_ممنون، کار ما رو راحت کردین.
لنگ لنگان خانم جان را به دوش میکشم و وارد خانه میشویم. حالا دایی، مرتضی و محمد هم بیدار شده اند و دور خانم جان حلقه زده اند.
اندوه بر دلهایمان تار تنیده و در حال تسخیر آن است. خانم جان لب میگزد و افکارش را به زبان میچرخاند:
_این پارچه ها که زده بودن برا سید مجتبی بوده؟
مشت محکمی هوالهی سینه اش میکند و ادامه میدهد:
_من فکر کردم برای برگشتن کمیل و ریحانه است! او... اون حجله رو بگین! اونم مال سید مجتبی بود؟ ای بمیرم برات سید مجتبی، مثل جد غریبت تو خاک غربت دفن شدی. وای سید مجتبی، کفنت کردن یا مثل اربابت بی کفن شدی؟
آتش دلمان با حرفهای خانم جان زبانه میکشید....
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰
بیشتر به روضه هایش میگریستیم.انقدر صدایمان بلند میشود که بچه ها با گریه ما از خواب برمیخیزند.
مرتضی وقتی حال بدم را میبیند بلند میشود تا آنها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان میبرم.
دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعلهورتر میشود. خانم جان دستهایش را دراز میکند و تکان میدهد:
_آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی!
اشکهای خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر میخورد که انگار نه تنها داماد بلکه پارهی تنش را از دست داده.
روز مراسم آقاجان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هرکس از خوبیهای آقاجان چیزی میگوید و خیلی ها هم پای ما اشک میریزند.
دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد میشود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین میریزد. به من که میرسد، دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_شما دختر آقاسید هستین؟
بله ام مصادف میشود با تعریف و تمجیدهای او. نگاهش را در چهره ام میچرخاند و لب میزند:
_خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه میگرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن.
تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسندیدهی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمیدانسته..
و حالا متوجه میشویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است. روضه خوان از اباعبدالله می واند و دلم به سوی گنبد کربلا پر میکشد.
بعد از پاک کردن آخرین قطرهی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی میکند.
حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمیکنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش میروم و میگویم یکی آب قند بیاورد.
زنی به کاسهی آب در دستانش اشاره میکند و دستم را داخل آب میبرم و قطراتی روی لبها و گونه های خانم جان میریزم.
آب قند را توی دهانم میریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر میگیرد. به زور راضی اش میکنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد.
بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت میکنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند.
مادر زیر لب چیزی میگوید و خانم جان ریز ریز اشک میریزد. با لیلا کمک میکنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتونهایش برگردانم.
خادم مسجد وقتی مرا میبیند پیش می آید و تسلیت میگوید. تشکر میکنم که ادامه میدهد:
_از این به بعد جای سیدمجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود.
با این حرفها شیشهی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز میکند و دانه اشکی فرو میپاشد.
دستم را روی دستش میگذارم و بالبخندی تلخ دلداری اش میدهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا میدهد
و به خانه برمیگردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچکس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل میگیرد.
فاطمه با چهره ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده در گلویش میگوید:
_خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمیگرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟
لب ور میچینم و هالهی اشک پردهی چشمانم را در خود میگیرد. سرش را میان دستانم میگیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش میزنم.
_خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه.
به حالت قهر رویش را از من میدزد و میگوید:
_من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم.
سر انگشتانم لپهای تپل اش را لمس میکند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم.
_خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمیبینیش.
مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم میدهد و خودش میرود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند.
زینب از اینکه در آغوشم است خوشحال به نظر میرسد. دستهایش را روی صورتم میکشد و مامان صدایم میکند.
محمدحسین با دیدن زینب در بغلم،حس حسودی اش گل میکند. هر دوتایشان را روی زانو ام مینشانم و برایشان شعر میخوانم.
بعد هم با فاطمه اتل متل بازی میکنیم و خنده بر لبهای کوچکشان نقش میبندد. آن روز هم با تمام سنگینی اش میگذرد.
نزدیکیهای ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانهی مسجد میشوم. همه چیز خوب است،
مادر بهترینها را برای مراسم پدر خواسته. از آشنایان، غریبه ها و فامیلهایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت میکنیم.
همه چیز آبرومند پیش میرود. غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین میبریم.
همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد. ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند.
روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان. کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد.
آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود. در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند
و در کنار سفرهی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد. چشمان پدر از پشت شیشهی قاب همچون چشمه ای زنده میجوشید.
هوای تهران مطبوع بود و بارانهای بهاری روی سر مردم جا میگرفت. صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رایها رفتیم.
ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد. رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود.
خونهای سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند.
فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد.نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند.
مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرفهای امام را شنیدم:
_من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک میگویم…صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگرههای قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست.
سر از پا نمیشناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم.
هیچگاه یادم نمیرود که با جعبهای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد:
_ریحانه کجایی؟
همانطور که ظرف میشستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم:
_چی شده؟ سلام!
جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد.
شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم:
_نگفتی برای چیه؟
به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت:
_سپاه استخدام شدم!
آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را میگذارند. مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار میکرد
و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت. اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا میکرد.
سختی آن روزها در دهانم میچرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد.
زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع میشد و مرتضی به سختی برایشان وقت میگذاشت.
تابستان از راه میرسد.فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین میگذارند. مزارع پر از گندم های زرد رنگ میشود که مانند خورشید میدرخشند.
این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ میکنم و به دهان میگذارم.
مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها درآورد.
گاهی آنقدر دلتنگش میشوم که دوست دارم ساعتها بگریم اما به خودم امید میدهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام میکنم.
محمدحسین را به زور از توی کوچه میآورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای میگذارم.
زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی میکند. در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند میشود.
دایی کمیل با عجله وارد میشود و بعد از احوالپرسی سریع اصل مطلب را میگوید:
_پاشو ریحانه، الان وقتشه!
به دستپاچگی دایی نگاه میکنم و میپرسم:
_وقت چیه؟
_مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟
__________
۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروههای مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲
با یادآوری ماجرا سریع باشهای میگویم و میروم تا لباس عوض کنم. چادرم را روی سرم میاندازم که محمدحسین جلوی پله ها راهم را سد میکند و با غیض بچگانهای میگوید:
_مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم.
تن اش را از جلویم کنار میزنم.
_نه محمد حسین! گفتم که، نه!
_آخه چرا؟
_چون که بسه! یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه! مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟ باید کنار آبجیت باشی تا برگردم.
محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمیکند. به دنبال دایی راه می افتم
و ماشینش جلوی موسسهی قرآنی میایستد. پیاده میشوم و به دایی میگویم بماند. وارد حیاط آموزشگاه میشوم.
حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند. درحال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب میکند:
_کاری داشتین خانم؟
برمیگردم تا صاحب صدا را پیدا کنم.خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر میشود. صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است.
تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است. فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد.
با عجله لبخندی روی لبانم مینشیند. نگاهم را میان زمین و آسمان میچرخانم و همراه دستپاچگی میگویم:
_من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم.
بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری میشود. لبانش کشیده میشود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی میکند.
مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی! خانم مرادی کنارم مینشیند و به مدیر میگوید:
_این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن.
مدیر سری تکان میدهد:
_عه؟ خوبه! بچه تون چند سالشه؟
_یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه.
خانم مرادی نگاهش را به من میسپارد و با لحن رضایت بخشی لب میزند:
_من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم.
خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور میشوم نام بچه ها را بنویسم.
البته وقتی با خودم فکر میکنم میبینم بد هم نشد! اتفاقا توفیق اجباری نصیبمان شد تا بچهها را قرآنی بار بیاوریم.
خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی میکنند و میروند. سر کوچه، سوار ماشین دایی میشوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم م چینم.
دایی امان نمیدهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین میکند.
_خب چیشد؟ چطور بود؟
اول قیافه ام طوری نشان میدهم که خوشم نیامده و بعد با خنده میگویم:
_نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی!
دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض میشود. با نگرانی زبان میچرخاند:
_وای ریحانه! فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی! خب... خوبه! خدا رو شکر که خوشت اومده.
_البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
دایی دست میگذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، میگوید:
_شیرین میاد، تو فقط دعا کن. حالا بیا یه شیرینی بت بدم.
هر چه اصرار میکنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد. دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبهی عقدش را هم برای خود خوانده! با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمیگردد.
_کامتو شیرین کن دایی.
دستم را روی چشم میگذارم و لب میزنم:
_ای به چشم، ولی به یه شرط!
_چی؟
_بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟
لپهایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است. گوشهایم در انتظار شنیدن به سر میبرد که دایی لب میگشاید:
_راستش خواهر دوستمه. یه بار داشتیم از ماموریت برمیگشتیم که من رسوندمش.
آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه...
از حجب و حیای دایی خنده ام میگیرد.
_بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی!
تا خود خانه دایی حرفی نمیزند اما از چشمانش حیا میبارد. حال دایی را میتوانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم...
من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی!
آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده. با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقهی نقرهی توی دستم میگیرم.
حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد! از دایی خداحافظی میکنم و قول میدهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم.
دایی که حرکت میکند، متوجهی محمدحسین میشوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است.
سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بردارم. من را از دور میبیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را میفهمد.
دوچرخه اش را توی دست میگیرد و به طرفش خانه برمیگردد.
با لحن بچگانه اش مامان صدایم میزند و جوابش را نمیدهم. دوچرخه را توی حیاط زمین میزند و با گریه مرا صدا میکند.
از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم. کلی دلجویی ام میکند اما من توجه اش نمیکنم تا این که با گریه میگوید:
_مامان اشتبا کردم.
دستم را روی گونه های ملتهبش میگذارم و لب میزنم:
_اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟
با شرمندگی نگاهم میکند و او و زینب را بغل میگیرم. مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل میکنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود میبرد. با صدای در چشمانم را باز م کنم از پشت پنجره میپرسم:
_کیه؟
صدای زن همسایه را تشخیص میدهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط میرسانم و صورتم را آب میزنم.
زن همسایه بعد از احوالپرسی مختصری میگوید مرتضی به خانه شان زنگ زده. سریع کشوی در را میکشم و نمیفهمم چطور قدم برمیدارم و به خانهی همسایه میرسم. گوشی تلفن را کنار دهان میگیرم و میگویم:
_الو؟
صدای شلیک قلبم را میخراشد و دریای وجودم را متلاطم میسازد. با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام مییابد.
_سلام ماهرو خانم. خوبی؟
شیشهی چشمانم میلغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر میخورد.
_سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟
با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا میشود. خبر سلامتی شان را به گوشش میرسانم. انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث میگوید:
_عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم. نگرانم نشی.
آب پاکی را روی دستم میریزد و پای تلفن وا میروم. دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان میکرد.
حالا همین دلخوشی کوچکم را میخواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد. بغض گلویم را میفشارد و چیزی نمیتوانم بگویم.
صدای مرتضی گوش هایم را نوازش میدهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره میخورد. بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را میکنم.
اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند. خودم را با وعدهی برگشتنش قانع میکنم و با خنده ای مصنوعی جان میگویم.
_ناراحتی از دستم؟
_ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم.
خنده اش مرهم زخم های دلم است. آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک میکند و میگوید:
_این نیز بگذرد...
+آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش. خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه.
_آره... ان شاالله که راحت بشیم.
+راحت که نمیشیم هیچوقت. ما هنوز کلی کار داریم، هرکسی باید یه گوشهی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قلهی دنیا به اهتزار دراریم.
حرفم را تایید میکند و صدایی از پشت تلفن به گوشم میرسد که مرتضی را صدا میزند.
میدانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را میکند برای همین پیش دستی میکنم و مخالف دلم میگویم:
_مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه.
انشاالله که موفق باشین. در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن.
_چشم... ممنون خانم. انشاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز.
لبخند و اشکهایم در هم فرو میروند و خداحافظ را به زور از زیر زبان میگویم. تلفن را سر جایش برمیگردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی میکنم و به طرف خانه میروم.
بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد.
هول میکنم و پیش میروم. دستم را دور کمرش حلقه میکنم و لب میزنم:
_زینب خطرناکه! بیا پایین.
روی زمین میگذارمش و هم زمان که چای میریزم؛ نصحیتش میکنم:
_دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه میشد چی؟ بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟
محمدحسین پیش می آید و اعتراف میکند او بوده! متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه میکنم.
_تو روشن کردی؟ با چی؟
_با کبریت.
نفس عمیقی میکشم و دوباره نصیحتشان میکنم به گاز نزدیک نشوند. بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباسها را توی تشت میریزم و چنگشان میزنم.
زینب به هوای کمک کردن لباسها را برایم می آورد تا پهن کنم.کارهای خانه که تمام میشود شده است عصر.
به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادی تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایهی دیوار به دیوارمان میگذارم و سر خیابان وارد کیوسک میشوم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴
آدرس خانه و چند سوال دیگر میپرسم و بیرون می آیم. به تاکسی میگویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را میدهم.
اولین بارم است که میخواهم تحقیق ازدواج کنم! دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود!
همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشستهاند. گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش میروم و مقابلشان می ایستم. لبخندی روی لب هایم مینشیند و به از سلام میپرسم:
_خونهی آقای مرادی کجاست؟
پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم میدهد. سری تکان میدهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم میگویم:
_خونواده شون چجوریه؟
یکی از پیرزنها کنج چادرش را با دست میفشارد و جواب میدهد:
_برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر. میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم.
خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست. با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره.
دیگری ادامهی کلام را به دست میگیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف میکند که گوشهایم از تمجید پر میشود.
تشکر میکنم و از آنها دور میشوم.
به بقالی سر کوچه میروم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم. وقتی مغازه خالی میشود از خانواده شان میپرسم.
همه اش تعریف است از خوبیهای پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر. از تحقیقات محلی دست میکشم و به موسسه قرآنی میروم.
خدا خدا میکنم خانم مرادی نباشد. وارد حیاط میشوم و از آن جا به ساختمان میروم. خانم مدیر از پشت میزش بلند میشود و به هم دست میدهیم. قبل از این که بنشینم میگوید:
_خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن. اگه کارتون با من که درخدمتم.
سر تکان میدهم و میگویم که این چه حرفیه! لب برمیچینم و از خانم مدیر همان سوالات را میپرسم.
او هم میخندد و از کمالات خودش و خانواده اش میگوید و آخر سر دست روی دستم میگذارد.
_روی خوب کسی دست گذاشتین ها!فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست. من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده.
کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی میخواهم بیایم بیرون میگویم:
_لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین.
دست روی چشمش میگذارد و قبول میکند. نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن میبینم و به دایی زنگ میزنم.
با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی میگویم. دایی هم خدا خواسته از من میپرسد:
_خب پس جور شد! ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟
خندهی کوتاهی میکنم و از هول شدن دایی خنده ام میگیرد. یاد وقتهایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر میشنید سرخ میشد و میگفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم. حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد!
_یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی!باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده!
صدای آه دایی را از پشت تلفن میشنوم. باشه ای می گوید و خداحافظی میکنیم. در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید میکنم.
وقتی دست بچه ها را میگیرم و به خانه میرسیم، محمدحسین میگوید:
_مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟
میمانم چه جوابی بهش بدهم. مجبور میشوم بهشان قول بدهم فردا آنها را به پارک ببرم.
هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ میزند و میگوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم.
ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته. جلوی آینهی شفاف می ایستم و آنقدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود.
بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است. میان آن گلهای رز برای نشان دادن خود مسابقه میدهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین میزند.
به محمد حسین بسیار سفارش میکنم و از خانه بیرون میرویم. دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش میلرزد تا زنگ را بزند.
دستان لرزانش کلید را فشار میدهند و به اشتباه کلید به داخل فرو میرود! حالا صدای زنگ پیوسته گوشمان را میخراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد.
صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر میدهد. دایی دسته گل و جعبهی شیرینی را برمیدارد و زنگ را به حال خودش رها میکند.
خنده از دهانم خداحافظی نمیکند و از روی اجبار با چادر دهانم را میپوشانم.
مردی در را باز میکند.
موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان میدهد. دایی دست می دهد و وارد میشود و بعد از احوالپرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم.
خانهی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک میدهد. درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است.
وارد خانه میشویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست میدهیم و روبوسی میکند.
به پشتی تکیه میدهم و کنار دایی مینشینم. خانهی کوچک و با صفاشان را از دید میگذارنم که صحبت را برادر عروس شروع میکند:
_والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش. نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده. خلاصه که من نوکرشم هستم.
پدر عروس در راستای تایید حرفهای پسرش میگوید:
_منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم.
پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرندهی نهایی دخترمه.
همگی سر تکان میدهیم و من زیر لب زمزمه میکنم:
_بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون!
دوباره همه سر تکان میدهند و پدر عروس از شغل دایی میپرسد و او هم میگوید در کمیته انقلاب کار میکند
و میتواند خرج خانواده اش را بدهد.کمی از صحبت ها میشوم و دختر و دایی به اتاق میروند.
رفتنشان همان و برنگشتن شان همان. آنقدر به خیارم نمک میزنم که شوری اش بدجور اذیتم میکند.
برای اینکه سکوت شکسته شود آنها چند سوالی هم از من میکنند. وقتی از آمدنشان ناامید میشویم برادرش بلند میشود و به اتاق میرود.
کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند. زیر گوشش دایی نجوا می کنم:
_بیشتر صحبت می کردینا!
سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و میگوید:
_اتفاقا هنوز حرف داشتیم.
برای جلسهی اول کافی است و از همگی خداحافظی میکنیم. شاخک های کنجکاوی ام فعال میشود
و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت میکشم و تنها میپرسم:
_چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟
همانطور که با دستش دنده را جا به جا میکند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود میسازد.
_خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم.
از قیافهی دایی میتوان فهمید که کبکش خروش میخواند. به خیابان اصلی میپیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو میشویم.
دایی ماشین را پارک میکند و دوان دوان به طرف مردم میرود. من هم ماشین را خاموش میکنم و به دنبالش می آیم.
با دیدن تن غرق به خون کسی هینی میکشم. دایی بی سیم اش را درمیآورد و با کسی حرف میزند.
یکی میگوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل میرسانند. دستانم از ترس میلرزد و هرکس چیزی میگوید.
تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر میشوند. جنازه را برمیدارند و بدنش را روی برانکارد جا میدهند.
دایی میگوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم میکنم. خودم را با بازی با بچه ها سرگرم میکنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم.
خدا را شکر میکنم که شب اش دایی مهمانمان می شود و فرصت خیال کردن نمیکنم.
دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند. بعد هم میگوید:
_من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین.
بچه ها هم به عشق او لبیک میگویند .
_خدایا به ما زن عمو مونا بده! بگو الهی آمین!
بچه ها همه اش را تکرار میکنند حتی جملهی آخر! بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان میبرد.
تشک شان را روی زمین پهن میکنم و برایشان لالایی میخوانم تا خوابشان سنگین شود.
صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را میگیرند و مجبور میشوم آنها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند.
در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچهها. برای اینکه پول نداشتم برای تمام بچهها بستنی بگیرم و از طرفی آنها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان میکشد، راهمان را تا چند کوچه دور میکنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷