eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب میرود. من هم زیر زیرکی نگاه شان میکنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان میدهم. محمد حسین روی شانه‌ی زینب میزند و مشت اش را باز میکند. زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند میزنند. هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند میشود. محمدحسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند. زینب هم قبول میکند و شمشیر پلاستیکی شان را برمیدارند. همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمیگردم و بهشان میگویم مراقب باشند. آنها هم عین خیالشان نیست و صدای جیغ زینب و دویدن محمدحسین گوشه کنار ها را پر میکند.تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشه‌ای مینشینند و محمدحسین با افتخار از موفقیتش میگوید. زینب هم که شکسته خورده ناراحت است. قابلمه را برمیدارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم میکند. _مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو. همانطور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمدحسین توصیه میکنم: _محمدحسین تقلب نداریم ها! محمد حسین هم با غیض جواب میدهد: _مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه. پیش از این که دعوایی رخ دهد آنها را با غذا سرگرم کنم. دایی کمتر به من سر میزند و حق هم به او میدهم. ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه میشود. بچه ها با دیدنش شاد میشوند و او وسایل را روی ایوان میگذارد. آنها را محکم به بغل میگیرد و زینب را قلم دوش میکند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه میچرخاند. با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم میکند. _سلام، خوبی؟ دیدنش جانی دوباره به من میبخشد. پارچه‌ی کهنه را روی کابینت میگذارم و جواب سلامش را میدهم. جویای حال خودش و مونا میشوم. همانطور که به ایوان میرود و با دست پر برمیگردد،تعریف میکند: _خدا رو شکر... خوبه اون هم. زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند. دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین میدهد و عروسک مو کاموایی را به زینب. حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره! دایی با خنده به شان اشاره میکند و با صدای بلندی میگوید: _هر دوتاشون خوبه! بعد رویش را به من میکند و سر تکان میدهد. _با این شیطونا چیکار میکنی تو؟ چند قدمی از سینک فاصله میگیرم و دستهایم را با حوله خشک میکنم. _چی میشه کرد دیگه! روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن. دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف میگیرد و سرش را پایین می اندازد. _قابلتو نداره. توی دلم شرمنده میشوم. خجالت از سر و کولم بالا میرود و به دایی میگویم: _چرا زحمت کشیدی؟ بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه! دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک میگذارد. لبخندش را پر رنگ تر میکند. _این چه حرفیه؟ کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصه‌ی منو نخور جیبم خالی نمیمونه. زیر لب تشکری به گوشش میرسانم و هم زمان که از چارچوب رد میشود میگوید خواهش میکنم. صدای محمدحسین و دایی بلند میشود که دارند کشتی میگیرند. به ماهیتابه‌ی نگاه میکنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون میکشم. گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم میگیرم. دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی. زینب لیوان کوچولو اش را به دایی میدهد: _چای تونو سر بکشین. دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشه‌ی لیوان میگیرد و آهسته به لبش میرساند. بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها میگوید: _ممنون زینب جون! خنده ام را زیر دستم قایم میکنم. محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید. قیافه‌ی افتاده ای به خود میگیرد و با غیض حرفش را میزند: _خوب شد دایی؟ دایی به زور خنده اش را محو میکند و میگوید کنارشان بنشیند. محمدحسین با گره‌ کردن دستش، چادر را مثل خودم میگیرد. از چهره اش می‌بارَد که راضی به این بازی نیست. زینب با شوق نگاه محمد میکند: _اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی! محمدحسین لب کج میکند که مثلا از این حرف چندشش شده. _نخیر! من محمدحسینم! دایی دستش را به کمر محمد میکشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب میگوید: _حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱. 😄 ۲. سلام آره ممنون👏
سلام خواهری خوبی. ممنونم🌸باید سعی کنی نماز رو اول وقتش بخونی برای اینم چند تا کار میتونی کنی گلم؛ به یکی از اهلبیت که دلت خیلی نزدیک هست متوسل شو ازشون بخواه مثلا یکی از دوستان میگفتن: "موقع اذان که میشه صدای اذان گوشیم رو بلند میکنم پیش خودم میگم الان اقاجانم صاحب الزمان دارن نماز میخونن زود برم نمازمو اقامه کنم پشت سرشون🥺" یا میشه از شهدا کمک بخواین که نماز اول وقت باشه اولش سخته شیطون واقعا نمیذاره😑 ولی تو قوی باش و انجامش بده... یا مثلا میشه نزدیک ظهر یا غروب میشه تلویزیون روشن کنی صدای قرآن و اذان تو خونه بپیچه و هی به خودت بگو پاشم نمازمو بخونم. شیطون نمیذاره ها ولی اصلا محلش نده🥰 یا مثلا یه دفترچه بردار روزایی که نماز رو اول وقت میخونی به خودت جایزه بده روزی هم که نمیخونی خودتو جریمه کن.
۱. سلام اینو ذخیره کنین👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ۲. واقعا عالیه رمان‌های خانم شکیبا😄
۱. اره بذار ولی با اسم نویسنده ۲. بخونمش چشم خوب بود حتما🌹 "رمان دلتنگ نباش"
۱. سلام خوش اومدین. چشم میخونمش خوب بود میذارم. "رمان معجزه زندگی" ۲. شکرخدا🥺🌹دعامون کن
۱. سلام آره خیلی. جلد پنج رو نوشتن میذارم. چون واقعیه قشنگه🥺 امنیتی واقعی مثل عاکف نه ۲. اسم شهدا رو نگید مرحوم. . شهادت این عزیزانمون نتیجه اغتشاش منافقین و فتنه‌گرها بود. نتیجه قساوت قلب و تلاش دشمن در مجازی و تلویزیون و ماهواره بود.... ما همیشه مدیون خون شهدا هستیم و خواهیم بود.....گشت ارشاد، پلیس عزیز و نیروهای امنیتی و انتظامی اگه نباشند وقتی شما دزد به خونتون بزنه یا گوشیت یا کیفت رو کسی بدزده میخوای پیش کی بری شکایت کنی؟ پس خواهشا حرفای دشمن رو تکرار نکنیم🙁