به خاطرم هست که آقاجان انار شیرین آن را خیلی دوست می داشت. همیشه هم وقتی انار میخوردیم پارچه برایمان پهن میکرد
و میگفت دانه ای به زمین نیاندازیم. بعد هم تعریف میکرد انار میوهی بهشتی است و...
مادر سطل آب کنار باغچه را برمیدارد و توی آن چپه میکند. از نگاهم میخواند به درخت خشک شده فکر میکنم.
_نمیدونم چیشد. یکهو خشک شد! هر چی کود ریختم پاش کاری نبود. حالا نمیخواد ناراحت باشی.
لبخندی میزنم که ناراحت نیستم.محمد حسین بعد از تفتیش خانه سراغ مادر می آید و از دایی محمدش میپرسد.
_محمد رفته تا سر کوچه و برمیگرده.
باهم داخل میرویم و چمدان را توی اتاق میگذارم. خاطرات آمدنمان به خاطرم می آید.
من و مرتضی باهم در این اتاق بودیم و او با من شوخی میکرد. یادش بخیر...! آهم را همراه با نفس بیرون میدهم.
با صدای فریاد شادی محمدحسین میفهمم محمد آمده است. دم در اتاق می ایستم و محمد را میبینم،
درحالیکه روی زمین زانو زده و بچه ها را در بغلش میفشارد. لبخندی میزنم و با اهم اهم حضورم را اعلام میکنم.
نگاهش را آهسته به سمت من سُر میدهد و فوری ایستاده سلام میدهد. پیش میروم و میبوسمش.دست گرمش را در دستم میفشارم.
عصر از شدت خستگی راه بچه ها را به مادر میسپارم و اندکی میخوابم. صدای اذان به گوشم میخورد و سر جایم مینشینم.
هوای اتاق تاریک شده و دستم را به دیوار میکشم. مادر درحال نماز خواندن است و زینب هم روسری مرا به سر کشیده و نماز میخواند.
از دیدنش شاد میشوم. محمد حسین و دایی اش هم که معلوم نیست کجا رفتهاند. بعد از وضو جا نمازی پهن میکنم و با الله اکبر دیدار عاشق و معشوق شروع میشود.
بعد از نماز مادر درحالیکه تسبیح میچرخاند به من میگوید:
_کم کم باید حاضر شیم و بریم خونهی لیلا.
سر تکان میدهم و بعد از خواندن نماز عشا لباسهای زینب را تنش میکنم. کمی بعد محمد و محمدحسین برمیگردند.
طولی نمیکشد که صدای بوق آقا محسن کوچه را پر میکند. دست زینب و محمد حسین را میکشم و با حالت دو بهشان میگویم با محمد به داخل ماشین بروند.
دست مادر را میگیرم و با هم به طرف ماشین میرویم. مادر جلو نشسته و محمد و محمدحسین در کنار هم خوب آتش میسوزانند.
آقامحسن هم با پرسیدن چه خبر چه خبر قصد دارد جو را عوض کند. به خانهی لیلا که میرسیم فاطمه فاطمه گفتن های زینب آغاز میشود.
آقامحسن بعد از باز کردن در ما را اول تعارف میکند. منتظر میشوم مادر و او بروند و بعد من وارد شوم.
لیلا با چادر گلی گلی اش به استقبالمان می آید و اشاره میکند محمد در را ببندد تا حیاط از در دید نداشته باشد.
بعد از خوش و بش چای ولرم شده ام را سر میکشم. لیلا امانمان نمیدهد و مدام خوراکی به حلقمان میریزد.
عاقبت هنگام شام به سختی برمیخیزم و کمکش میکنم. فاطمه و زینب آهسته گوشه ای خاله بازی میکنند.
سفره را که پهن میکنیم به همه تعارف میکنیم. آقامحسن برای همه غذا می کشد.
بعد از خوردن غذا هم طبق رسم همیشگی تا آخر شب مشغول گفت و گو و شستن و خشک کردن ظروف هستیم.
او سعی دارد مرا با خاطرات قدیمی بخنداند و کمتر از مرتضی حرف به میان می آورد.
گاهی از بس مرا میخنداند دل درد میگیرم و با التماس میگویم بقیه ماجرا را یادم نیاورد. مادر از صبح سرپا بوده و خسته به نظر میرسد.
وقتی چشمان پف کرده اش را میبینم دلم به حالش میسوزد. دیگر با این حال مادر برای میوه خوردن نمی ایستیم. بچه ها سیب و پرتقالی که میخواهند را برمیدارند و در ماشین میخورند.
مادر خیلی از آقامحسن تشکر میکند و آقامحسن هم میگوید وظیفه اش است و بعد با خداحافظی از هم جدا میشوند. مادر در حال وارد شدن به خانه است که چادرش را از سر باز میکند و میگوید:
_خداروشکر که دومادای سر به راهی نصیبم شده.
دور از چشم محمد لبخندی میزنم و به شوخی میگویم:
_ان شاالله عروس سر به راهی هم نصیبت میشه.
بعد همانطور که میخندیم وارد میشویم.با این که عصر هم چندی خوابیده ام اما بعد از خواباندن بچه ها خوابم میبرد.
سر سفرهی صبحانه یادی از زینب، دوست قدیمی ام می افتم. دختر بامزه و پر انرژی که تلخی های دوران دبیرستان را برایم شیرین میساخت. سراغش را از مادر میگیرم و او هم خبر جدیدی ازش ندارد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
رفتن و سر زدن به دوست قدیمی ام به کنج خانه نشستن ترجیح میدهم. مادر میماند تا به کارهای عقب ماندهاش برسد و محمدحسین هم هنوز از بودن با دایی اش سیر نشده.
تنها من و زینب کوچولو که قدمهایمان با ما به سر کوچه میرسید. با ایستادن تاکسی و متوقف شدنش به طرف ماشین میروم.
انگشت شصتم را روی دکمهی دستگیره فشار میدهم و بعد آن را به طرف خودم میکشم. زینب با فاصله از من روی صندلی دیگر مینشیند.
تا به خانهی دوستم برسیم راننده دو مسافر دیگر سوار میکند. سر کوچه شان از شیرینی فروشی یک کیلو شیرینی میخرم.
دستان کوچک زینب در دستم قرار دارد. زنگ که به صدا درمیآید صدای کیه کیه نفری بلند میشود.
مادر زینب با روی خوش در را باز میکند و تعارفمان میکند. بعد از احوالپرسی وارد میشویم. جلوتر از ما میرود و راه را نشان میدهد. چند تقه ای به در میزند و میگوید:
_ریحانه خانم اومده!
بعد هم میخندد و همانجا می ایستد.دم در ایستاده ایم و بهم تعارف میکنیم که با اصرار های من او داخل میرود. خم میشوم و بند کفش زینب را باز میکنم.
وارد اتاق نشیمن میشویم و با دیدن زینب و بچهی در کنارش شوکه میشوم.دستم را روی دهان میگذارم و با ناباوری به طرفش حرکت میکنم.
سلام را دست و پا شکسته به گوشش میرسانم. لبخند میزنم و تبریک میگویم.با چنان ذوقی کنارش مینشینم که اشک از چشمانم پایین میچکد.
_واای! زینب چقدر بچه بهت میاد! بده این فسقلی رو به من.
آهسته دستم را به طرفش دراز میکنم و قندان بچه را میگیرم. صورت رنگ پریده و دستان کوچکش دل از آدم میبرد.اسمش را می پرسم و جواب میدهد:
_اسمشو سیمین گذاشتیم.
دستش را میگیرم و تکرار میکنم:
_سیمین! سیمین جان! خوش اومدی. انشاالله قدمت خوش باشه.
زینب تشکر میکند و همان وقت مادرش سینی چای را میگذارد. تعارف میکند و تشکر میکنم.
سیمین را به مادرش برمیگردانم و لب میزنم:
_ببخشید. شماره تو گم کردم و نتونستم خبر بدم. خدا رو شکر که خدا بهتون یه سیمین خانم گل و گلاب داد. منم دست خالی اومدم و یه جعبه شیرینی بیشتر نخریدم. انشاالله دفعه بعد جبران میکنم.
دستش را دراز میکند و روی انگشتان دستم میکشد.
_این چه حرفیه؟ لااقل تو وفاداری و هربار میای یه سری به من میزنی و هر دفعه هم منو شرمنده میکنی. من که تهران نمیام و واسه بچه هاتم کاری نکردم.
دندانم را به لبم میکشم.
_این چه حرفیه؟انشاالله دفعه بعد با آقاتون تشریف بیارین تهران. قدمتون سر چشم!
زینب فضولی اش گل کرده و یکهو غافل میشوم. وقتی به اطراف نگاه میکنم میپرسم:
_زینب کجاست؟
زینب درحالیکه بچه اش را در دست تکان میدهد میگوید نفهمیده کجا رفته. برمیخیزم و صدایش میزنم که مادر زینب از توی اتاق داد میزند:
_اینجاست نگران نباشین.
نچی میکنم و به طرف اتاق میروم. مادر زینب برایش کتاب داستانی به دست گرفته و میخواند. شرمسار میشوم و میگویم:
_شما رو اذیت نکنه یه وقت!
بنده خدا میخندد و دستی به سرش میکشد.
_نه! دختر خوبیه. شما و زینب خیلی وقته همو ندیدین برین باهام قشنگ حرفاتونو بزنین. من و این خوشگل خانم هم کتاب میخونیم. باشه؟
زینب هم با خوشحالی جواب میدهد:
_باشه!
تا میخواهم چیزی بگویم باری دیگر مادرش حرف خود را تکرار میکند. باشه ای میگویم و با زینب به صحبت مینشینیم.
او از لذت مادر بودن میگوید. درست حسهایی که من هم مزه اش را چشیده ام. آنقدر غرق حرف میشویم که صدای اذان مرا از گفت و گو بیرون میکشد.
نمازم را که میخوانم از آنها خداحافظی میکنم. در خانه را باز میکنم با یا الله یا الله گویی وارد میشوم.
مادر قابلمهی غذا را کنار سفره میگذارد و برایمان میکشد. خبر خوش بچه دار شدن زینب را که برایش میگویم مثل من ذوق میکند و میپرسد:
_واقعا؟ خداروشکر!
همهمان درحال آماده سازی عید هستیم. خیلی زود در آخر هفته نوای حاجی فیروز بلند میشود. اولین سالی است که همراه بوی باروت و تانک به پیشواز شکوفه ها میرویم.
دور تا دور سفرهی هفت سین نشسته ایم و قاب عکس آقاجان روشنی مجلسمان شده. نم سبزه و موجهای کوچک تنگ در اثر حرکت ماهی قرمز حس شادابی را میدهد.
حسی که باعث میشود در میان جنگ باز هم دلت خوش باشد به چیزی. چشم میبندم و آهسته دعای زیبایی زیر لب میکنم.
نمیدانم آیا سال دیگر مرتضی در کنارم هست؟ من پیش بچه ها هستم؟ آیا باری دیگر میشود بی دغدغه جنگ و با خیالی آسوده در کنار هم بنشینیم و از سال جدید لذت ببریم؟
با شنیدن صدای توپ سال نو همگی گوش تیز میکنیم و گوینده میخواند:
"آغاز سال یک هزار و سیصد و شصت و..."
مادر برمیخیزد و همگیمان را در آغوش میفشارد. خانم جان از لای قرآن مثل قدیم ها عیدی میدهد.
وقتی هم مادر میگوید نیازی نیست و ما بزرگ شده ایم او قبول نمیکند. عطر نبود مرتضی مرا می آزارد.
با خودم میگویم الان چه میکند؟ پای کدام سفرهی هفت نشسته است؟ آهکشیدن امانم را میبرد. زینب بدو بدو به طرفم می آید
و عیدیهایی که جمع کرده را به من میدهد تا توی کیفم بگذارم اما محمدحسین اصرار دارد دست خودش باشد و من هم اصراری نمیکنم.
برای ناهار مادر باقالی پلو با ماهی درست میکند. یاد آخرین بار می افتم که سال پنجاه و چهار در کنار آقاجان سال را تحویل کردیم.
جایش نه در قلبهایمان بلکه در کنار سفره خالی است. هیچکس جرئت گفتنش را ندارد چون همینگونه مادر با عکس او اشک آویزان چشمانش شده.
باقالی پلو را با بغض قورت میدهم.بعد از ظهر هم لیلا و آقامحسن برای تبریک عید و شام به خانهی پدر شوهرش میروند.
در شب سرد بهاری توی حیاط ایستادهام. خیره به ماه و حرفهای مرتضی میشوم.
ماهرو.. ماهرو جان...
باری دیگر در ذهنم تداعی میشود. احساس گرما در میان بازو ام میپیچد. برمیگردم و با دیدن مادر و پتویی که روی شانه هایم انداخته است لبخند میزنم.دو بار روی شانه ام میزند و مرا تنها میگذارد.
تصمیم میگیرم برایش نامه بنویسم تا رفع دلتنگی شود. قلم را که به دست میگیرم همراه با بغض در گلویم میلرزد.
به سختی آن را روی کاغذ میدوانم و مینویسم:
_"سلام عزیز دل ماهرو...میدانم که حال این روزهایت خوش نیست اما بدان که باید برای فرداها حال خوب ذخیره کنی... در شب سرد عید برایت قلم به دست گرفته ام تا اندکی تسلی دلم شود...جای خالی ات را در کنارم و عشقت را در قلبم احساس میکنم....دلتنگ هستم اما بی انصاف نیستم. انقدرها بی انصاف نشده ام که در نامه دلت را بلرزانم...نمیدانم این نامه را کی میخوانی اما هر وقت میخوانی جواب بده...نامهی قبلی که برایت فرستادم را خواندی؟ کم بود اما حرف دل بود...عزیزدلم تو هم کم بنویس اما حرف دل بنویس، خواهش میکنم مرا در عالم بی خبری ات رها مکن!..آدم عاشق تاب بی خبری از معشوق خود را ندارد..."
پایین نامه هم مینویسم
ماهرو و امضا.
حس خوبی دارم. انگار نوشتن بار بغض در از گلویم برداشته است.میدانم اگه این حس را رها میکنم بغض دوباره بر من قالب میشود.
پس در تاریکی اتاق قلم به دست میگیرم و به هر بهانه ای از خودم مینویسم. رقص قلم بر روی کاغذ، روح و روانم را به بازی نوشتن میگیرد.
از این روزها مینویسم و حسهایی که در نوشتن نامه مخفی کرده ام. وقتی دستم بخاطر نوشتن درد میگیرد دست برمیدارم.
اندکی کنار بچه ها دراز میکشم و با دیدن چهره شان قند در دلم آب میشود. برای لحظه ای یتیمی شان را تصور میکنم و روزی که دیگر پدرشان را نبینند.
فکرش هم مرا دیوانه میکند و به سختی به خواب میروم. تمام شب کابوس و مرگ جلوی چشمانم میرود.
بعد از پست کردن نامه خیلی امیدوارم به دریافت نامه ای از او اما روزهای بی رحم میگذرند و به من خبری نمیدهند.
یک روز جایش را با دو روز و دو روز جایش را با یک هفته و یک هفته جایش را با دو هفته عوض میکند اما افسوس از یک خبر!
خودم را به آب و آتش میزنم و نمیتوانم این حجم از نگرانی را درونم نگه دارم و بالاخره آن را به مادر بروز میدهم.
در حال خورد کردن سبزی هستم و در کنارم سبزی میشوید. بی اختیار آه میکشم و لب میزنم:
_دو هفته است بهش نامه دادم اما خبری ازش نیست! نکنه اتفاقی براش افتاده؟نکنه کاریش شده که نمیتونه جواب بده. دوستاشم نمیدونن باید چیکار کنن، اصلا نمیدونن من کجام که خبرم کنن.
لبش را به دندان سفید میکند.
_این چه حرفیه؟ جنگه! تو جنگ حلوا که پخش نمیکنن. امکانش هست اصلا نامه ات بهش نرسیده باشه.
خیالم تمام جمع نمیشود. چند روزی میشود که استرس به جانم افتاده و نمیدانم چه کنم؟
فکر میکنم شاید بخاطر مرتضی است اما با خودم میگویم شاید من زیادی فکر میکنم و نگران شده ام. با همین حرف هاست که خودم را قانع میکنم.
بعد از ناهار از محمد یک مشت کاغذ میگیرم و با بچه ها کار دستی درست میکنیم. با کاغذ ها برایشان گل درست میکنم و نزدیک است سر یکی دعواشان شود
پس سریع یکی دیگر هم درست میکنم. محمد حسین سفارش فرفره میدهد و بعد از وصل یک نی به دستش میدهم. تا شب او و زینب در حیاط مشغول دویدن و تکان خوردن پره های فرفره هستند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
سرم را به پنجره میچسبانم و رو به رو را مینگرم. بیمهابا تصویر مرتضی از پیش چشمانم عبور میکند. دست میبرم تا باری همسفر قدمهایش باشم
اما وقتی قدمی برمیدارم به خودم می آیم و دنیایی که پر شده از رایحهی دلتنگی او... بی اختیار شانه هایم به گریه میلرزد.
انگشتم را به گونه ام میکشم و خیسی اشک در میان آن میچرخد. سوال همیشگی ام را باری دیگر از خودم میپرسم...
یعنی او کجاست؟ سالم است؟ خدایی نکرده طوریش شده باشد چه؟ لب میگزم و میگویم این چه حرفیه! معلوم است که حالش خوبه!
حتما نمیتواند یا نامه هایت به دستش نمیرسد. از خودم میپرسم یعنی در این هفته ها یک زنگ هم نمیتوانست بزند؟
در باز میشود و مادر با دستی پر پیش می آید. سریع به طرفش میروم و سبد در دستش را میگیرم. سرم را بالا می آورم و میپرسم:
_خوبی؟
نگاهش در چشمانم سیر میکند.
_تو چی؟ تو خوبی؟
لبخند تلخی بر لبم مینشیند و بعد از قورت دادن آب به گلویم میگویم:
_آ..آره!
_به نظر اینطور نمیاد. من میفهمم چته!
بهم دروغ نگو. میدونم دلواپسی اما چی میشه کرد؟
آهسته لب میزنم:
_من میرم تهران. شاید بتونستم از طریق سپاه رد و نشونی ازش پیدا کنم.
_تهران؟ من که میگم الکی نگرانی. جنگ دیگه، نمیشه که همش تلفن و نامه در دسترس باشه.
آهی از زیر زبانم به درمیآید. نمیتوانم با این فکرها خودم را قانع کنم که نتوانسته در این مدت که کمی دیگر میشود یک ماه او نتوانسته باشد یک تلفن کند! به اجبار مادر مرا همراه خود میکند.
بچهها را به خانه میآورد. شب جمعه دلم را با زیارت عاشورا آرام میکنم. از ته دل یااباعبدالله میگویم و از ایشان میخواهم مرتضی را باری زنده ملاقات کنم.
اشک بر سیدالشهدا علیهالسلام تسکین درد دلتنگی ام میشود و حالم را خوب میکند. آن شب تنها با نگاه با بچه ها حالم خوب میشود و میخوابم.
صبح که بیدار میشوم از دیدن ساعت توی چشمانم گرد میشود.
هیچوقت تا ساعت نه خوابم نبرده بود! با صدای آقامحسن پا پس میکشم و لباس میپوشم. آهسته وارد میشوم
و با دیدن لیلا و محمد آن هم اول صبح متعجب میشوم. سلام میکنم و میروم تا دست و صورتم را بشویم. به نشیمن سرک میکشم و میپرسم:
_شما چای نمیخواین؟
هر کس رویش را به طرفی میکند و مادر با صدای لرزان میگوید که نه! شک مرا برمیدارد که چرا همهی شان اینجا و صبح به این زودی جمع شده اند؟
چرا نگاهشان تا به من می افتد طوری دیگر رفتار میکنند؟ یکهو یاد مرتضی می افتم. بند دلم پاره میشود. با نگرانی چادرم را تا پیشانی میکشم و وارد نشیمن میشوم.
نفسم به زور بالا می آید و همه شان را از نگاه میگذرانم. دست لرزانم را روی دهانم میگذارم و لب میزنم:
_چیشده؟
بعد به مادر نگاه میکنم و میپرسم:
_اتفاقی افتاده؟ چرا چیزی نمیگین؟ اصلا لیلا اول صبحی اینجا چیکار داره؟ چرا یه جوری نگام میکنین؟ یه چیزی شده! به منم بگین. بخدا قلبم داره وایمیسته!
دست روی قلب مریضم میگذارم. ضعف سراپایم را دربرمیگیرد و روی زمین می افتم.
لیلا و مادر به طرفم میآیند. مادر با وحشت نگاهم میکند و دستش را روی شانه هایم میگذارد.
_ریحانه؟ چیزی نشده مادر! نگران نباش، قلبت درد گرفته باز؟ تو رو خدا بگو چته؟
درد قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. به سختی به مادر میفهمانم قرصهایم را بدهد.
لیلا دستپاچه سریع وارد آشپزخانه میشود و از توی کابینت قرص میآورد. قرص را با آب قورت میدهم. بعد رو به مادر میپرسم:
_بگو مامان! مرتضی طوریش شده؟ دیدی؟ دیدی گفتم یه اتفاقی افتاده. شهید شده؟ آره؟
اشک از چشمانش پایین می آید. مرا دلداری میدهد و در نهایت میگوید:
_از بیمارستان زنگ زدن آقا مرتضی زخمی شده.
توی سرم میزنم و بی هوا گریه میکنم.
_نه! شهید شده که داری گریه میکنی.
بعد هم به بقیه نگاه میکنم که سرهایشان را پایین انداخته اند و میگریند. همهی این ها حکم به رفتن مرتضی میدهد.
در همین سر و صداهاست که زینب و محمدحسین از توی اتاق بیرون می آیند.
با دیدن جو خانه و گریه های من شوکه میشوند. به سختی برمیخیزم و به طرفشان میروم.
هر دوشان را به آغوش میفشارم و فقط میبوسمشان. صدایشان درمیآید و از گریه من آنها هم اشکشان جاری میشود. مادر به کنارم می آید و سعی دارد بچه ها را از من جدا کند.
_این کارا رو نکن! نگاه این طفلکی ها بکن! ببین چقدر ترسیدن. ولشون کن! اشکاتو پاک کن. بهت میگم زخمی شده، شهید نشده!
نمیتوانم رهاشان کنم. وقتی به آیندهی بی مرتضی فکر میکنم دلم میخواهد من هم بمیرم. وقتی ولشان میکنم که به اتاق میروم.
تمام لباسها را تا کرده و تا نکرده توی چمدان میریزم. حرفهای پدر مرتضی در ذهنم جاری میشود.
سرزنش هایش...
افسوسهایی که برایم میگفت.
مادر دستم را میگیرد اما من همچنان کار خودم را میکنم. لیلا داخل می آید اما تاب نمی آورد و سریع بیرون میروم.
مادر دست زینب را که در دستم قرار دارد را میگیرد. التماس میکند آرام باشم و کمی فکر کنم. صدایش بالا میرود و صدای گریه اش بیشتر میشود:
_ریحانه آروم باش الان قلبت میگیره اون وقت چه خاکی به سرم کنم؟
ساک از دستم می افتاد. برای لحظه ای تمام انرژی ام را از دست میدهم. گونه ام سرسرهی اشکهایم میشود.
با گوشهی چادر اشکهایم را پاک میکنم و در کسری از ثانیه خیالم به زیارت عاشورا میرود. چقدر دیشب زمزمه کردم بِا بی اَنت و امّی... پدر و مادرم به فدایت...
تلنگرهای خدا در ذهنم چیده میشود و با خودم میگویم یعنی مرتضی از پدر و مادر برایم عزیزتر است؟ نه! هر کسی جای خودش.
خودم را سرزنش میکنم که اینگونه در فراقش مثل آتش روی اسپند گر گرفته ام. مگر من دیشب نمیگفتم تمام خانواده ام به فدایت ای پدر رسول خدا؟
این بار از غفلتم اشک میریزم. در دل به خود نهیب میزنم که این امتحان الهی هم رفوزه شدم! مادر لیوان آب را جلوی دهانم میگیرد اما نمیتوانم از فرط اشک چیزی بگویم.
با دست آب را رد میکنم. توی اتاق میروم و در را هم قفل میکنم. پای سجاده مینشینم و اندکی گریه میکنم. پا میشوم و با بطری آب کنار گلدان ها وضو میگیرم.
نماز مستحبی میخوانم تا دلم التیام یابد. در این موقع مادر فقط در میزند و نگران صدایم میکند. بعد از نماز در را باز میکنم.
وقتی میبیند گریه نمیکنم متعجب میشود. آهسته و زیر لب میگویم که حالم خوب است. این بار چمدان را با طاقت در دست میگیرم و همه چیز را به خدا میسپارم.
مادر گمان میبرد هنوز حالم خوش نیست. دستم را میکشد و اصرار دارد بیایم داخل. دستش را روی لبهایم میگذارم و میبوسم. لبخند تلخی میزنم و لب میزنم:
_من حالم خوبه. خواهش میکنم بزار برم. ببینم مرتضی سالمه یا نه! میسپرم به خدا... من از زیر قرآن ردش کردم پس سپردمش به خدا هر طوری شده خیره.
دستش را میگیرم و میگویم:
_حالم خوبه. نگرانم نباش. بمونم ذهنم درگیر میشه و نمیتونم دووم بیارم. باشه؟
لبش تکان میخورد و سر تکان میدهد. بغضش را فرو میدهد و میگوید:
_پس وایستا این بچه ها لباسشونو بپوشن.
از چمدان لباس درمیآورد و تنشان میکند. آقامحسن جلوی در میایستد و کمی به طرف ماشین حرکت میکند.
لیلا پیش میآید و دست به گردنش میبرم. او گریه میکند اما من محکم خداحافظی میکنم. محمد لبخندی میزند و میگوید:
_نگران آقا مرتضی نباش! اون خیلی قویه.
دلم به حرفش قرص میشود. مادر با اکراه در بغل میگیرد و زیر گوشم حرف میزند:
_مراقب خودت باشی. من بازم میگم زخمی شده، استرس نداشته باش.
انشاالله که خیره. اگه میخوای منم باهات بیام؟ ها؟
نفسم را با آغاز کلام بیرون میدهم.
_نمیخواد عزیزم. تو بمون، قول میدم از پسش بربیام.
چادرش را میپوشد و تا دم در فقط نصیحتم میکند. زینب و محمدحسین هم از همه جا بی خبر سوار ماشین میشوند.
بخاطر رفتارهایی که از من دیدهاند جرئت ندارند چیزی بپرسند یا بهانه بیاورند. قرآن را میبوسم. چشمان مادر مرا به خود میکشند اما نمیتوانم بایستم.
باید دل بی تابم را از حال خوب او درمان کنم. دوباره بغلش میگیرم و میبوسمش. بغضش میترکد و حلقهی دستش را تنگتر میکند.
بویش را در ریه هایم نگه میدارم. مرا از خودش دور میکند و لرزان میگوید:
_خدا به همراهت. منم یکم دیگه میام پیشت. انشاالله که حال آقامرتضی هم خوب باشه. استرس نداشته باش! همه چیزو به خدا بسپر انشاالله همه چیز درست میشه.
آرامشش در وجودم تزریق میشود.
_چشم... شما هم نگران من نباش.
میدانم نمیتواند اما باشه ای میگوید. با بوق زدن آقا محسن از او خداحافظی میکنم و در ماشین مینشینم.
برمیگردم و آب ریختن مادر را تماشا میکنم. بچه ها هم برمیگردند و برایش دست تکان میدهند. وقتی از جلوی حرم رد میشویم دست روی سینه میگذارم و رو به حرم سلام میدهم.
با خودم میگویم ای کاش رفتنم اینگونه نمیشد و با امامم خوب خداحافظی میکردم. دعایی که روز اول در حرم کرده ام را باری دیگر در لحظات پایانی به آقا میگویم.
گنبد که گم میشود دلم میگیرد و ذکر لبم میشود یا رضا. آقامحسن چمدان را برمیدارد و ما را تا اتوبوس تهران میرساند. پول بلیت را خودم حساب میکنم. سرم را پایین می اندازم و از او تشکر میکنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
صدای شوفر باعث میشود با عجله از او خداحافظی کنم. حلالیت مطلبم و از پلهی اتوبوس بالا میروم. بچه ها از پشت پنجره برای آقامحسن دست تکان میدهند.
و با ذوق او را بهم نشان میدهند. با حرکت اتوبوس آنها را مینشانم. صدای قار و قور شکمم را میشنوم اما ذهن مخدوشم پر شده از هرج و مرج افکار ناجور.
ذکر صلوات از دهانم نمیافتد. فقط خدا میداند این چند ساعت با چه صبری روی صندلی اتوبوس نشستهام. بین راه وقتی مغازه گیر میآورم برای بچه ها تنقلات میگیرم تا کمی سر جایشان آرام بگیرند.
وقتی به تهران میرسیم سپیدهی صبح تازه بالا آمده. با ترمز اتوبوس و حرکت آن بچه ها بیدار میشوند. دستی به سرشان میکشم و میگویم خودشان را جمع و جور کنند.
چمدان را به دستم میگیرم و به سختی میکشم. با دو چشم بچه ها را میپایم و با نه و بله آنها را با خودم همراه میکنم.
از تلفن عمومی ترمینال به مادر زنگ میزنم. بعد از دادن خبر سلامتی ام آدرس بیمارستان را میگیرم. از همانجا مستقیم راهی بیمارستان میشوم.
چمدان به دست به این سو و آن سو میروم. با دیدن پذیرش به سوی اش میپرم. چمدان را پایین میگذارم و میپرسم:
_سلام خسته نباشید. بیماری به اسم مرتضی غیاثی آوردن اینجا؟
پرستار میگوید صبر کنم و در دفترش به دنبال نام میگردد. سری تکان میدهد و به انتهای سالن اشاره میکند.
_آها! بله همون آقای مجروح جنگی. انتهای راهرو دست چپ اتاق ۷۱ هستن.
تشکر میکنم و به طرف سالن میروم. اصلا حواسم به میزی که آنجا گذاشته شده نیست. مرد نگهبان پیش می آید و میگوید:
_خواهر کجا؟ الان وقت ملاقات نیست.
بی اختیار اشک از دیدگانم میچکد. من این همه راه از مشهد به عشق او آمده ام. رنج راه و فکرهای جوراجور از سر گذرانده ام تا این را بشنوم؟
زینب و محمد حسین دورم را گرفتهاند. نمیدانم شدت گریهام چقدر است که زینب چادرم را میکشد و میگوید:
_مامان جون گریه نکن!
انگار آتشی در قلبم روشن کردهاند و هیچ آبی مرهمش نیست. نگهبان با دیدن اشک و چمدان و بچه ها دلش به رحم می آید. رو میکند به من:
_باشه خواهر، برید ولی این بچهها نمیتونن بیان.
اشکم نمیایستد و شادی با آن مخلوط شده. بچه ها را روی صندلی مینشانم و چمدان را کنارشان میگذارم.
_زینب و محمدحسین جایی نرین. مراقب هم باشین. من برم زود برمیگردم باشه؟
سر تکان میدهند و با شنیدن باشه شان راه را در پیش میگیرم. وقتی از کنار نگهبان رد میشوم از او تشکر میکنم.هر قدم که نزدیک به اتاق ۷۱ میشوم آهسته تر روی زمین مینشیند.
دستم را روی دستگیرهی سرد میگذارم و آن را پایین میکشم. صدای قیژ در گوشهایم را می آزارد. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم.
صدای هیس می آید. مرد بیماری که آن هم مجروح به نظر میرسد به من میگوید هیس و ادامه میدهد:
_تازه خوابیده. الان بیدار میشه.
بعد هم به تخت کناری اش اشاره میکند.
سر تکان میدهم و پاورچین پایم را حرکت میدهم. در آن اتاق دو تخت بود. هر دو تا شان شبیه مرتضی نبودند.
استرس به جانم حمله ور میشود. فکر شهادت در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود. به سمت پذیرش میروم و دوباره میپرسم:
_همسر من تو اتاقی که گفتین نبود!
از تعجب ابرویش را بالا میدهد. از پشت اتاقک بیرون می آید و به سمت اتاق ۷۱ به راه می افتد.
در را آهسته باز میکند. با مردی که بیدار است احوالپرسی میکند. بعد هم به طرف تخت پنجره میرود و به من اشاره میکند تا بیایم. آهسته درحالیکه به تابلوی بالای سرش اشاره دارد میگوید:
_نگاه کنین! مرتضی غیاثی، همون اسمی که گفتین. درسته؟
جوابی ندارم بدهم. دست و پایم به لرزش می افتد. دستم را به میلهی تخت میگیرم و قدم برمیدارم.
تابلو درست نوشته است اما این مرتضی من نیست! بدن بسیار ضعیف که صورتش را پوشانده اند. هنوز هم شک دارم و از پرستار میپرسم:
_چرا صورتش رو بستین؟
_مویرگهای چشمشون آسیب دیده. نگران نباشین یکم که بسته باشه خوب میشه.
آن لحظه نمیدانم چه بگویم. انگار حرفهای پرستار برایم نامفهوم است. هر چیزی در ذهنم تبدیل به کاخ میشود.
گمان میکنم کور شده و او طفره میرود.با این حال به کنار تخت میروم و در چهره اش دقیق میشود. حالت ریش و مویش خودش است فقط کمی بلند و خاک آلود تر شده.
از خال نزدیک لبش میفهمم خودش است اما چرا به این حال و روز افتاده؟ خس خس نفسهایش بدجور به دلم چنگ می اندازد.
دست لرزانم را روی پارچهی چشمانش میگذارم و دست دیگرم را جلوی دهانم میگیرم تا صدای گریه ام بلند نشود. زیر لب اینگونه از او گلایه میکنم:
" کجا بودی یوسف دلم؟ چرا اینجوری برگشتی؟ رنگ صورتتو دیدی؟ نگفتی اینجوری برگردی دل ریحانه طاقت نمیاره؟
فدای این موهای بلند و خاکیت بشم. خودم را شونه میزنم و میشورمش، تو غصه نخور. دلم برای چشمای خوشگلت تنگ شده. راستشو بگو حتما با این چشمات نتونستی ماه رو ببینی که دلت هوای ماهرو کنه، نه؟ "
دیگر طاقت نمیآورم. پایین تخت مینشینم و دو دستم را کاملا روی صورتم قرار میدهم. سعی دارم خودم را کنترل کنم اما نمیشود.
خلاصه با کلی تمرین بالاخره از جا بلند میشویم. بدن او زیر ملحفه تکان میخورد به خصوص صورت و شانه هایش.
فکر میکنم بیدار شده. دستم را روی دستش میگذارم که سرم به آن وصل است. ملحفه را از روی خودش به آرامی کنار میزند. دستم را خوب لمس میکند و لب میزند:
_پس خودتی!
بی اختیار و خیلی سریع جواب میدهم:
_آره... خودمم.
بیشتر دستم را به دستش گره میزند. لبخند مهمان لبهایش میشود و دلخوشم مکند. چقدر هوای این لبخند را داشتم البته نه در اینجا!
لب برمیچینم و میپرسم:
_خوبی؟
نفس عمیقی میکشد و صدایش را آرامتر میکند:
_تو که کنارم اومدی دردامو فراموش کردم.
چراغ ذوق در دلم روشن میشود. دلم بدجور هوای چشمانش را کرده و بی فکر میگویم:
_با چشمات چیکار کردی؟ آخه نمیگی یه نفر جونش به این چشما بنده؟
حلقهی دستش را تنگ تر میکند.
_چشمام...
همچنین با بغض میگوید چشمانم که دلم برایش میسوزد و تازه یاد حرف نسنجیده ام می افتم.
_اشکال نداره پرستار گفته موقتیه. خیلی زود مویرگای چشمت خوب میشه تا اون وقت خودم میشم چشمت. چطوره؟
تک خنده ای کوتاه میکند.
_خیلی خوبه. چی ازین بهتر؟ بچه ها کجان؟ اصلا وایستا ببینم... تو کی اومدی؟ من به بچه ها گفته بودم بهت چیزی نگن.
لبخند بر لبم عمیق میشود. دریای دلسوزی اش مواج شده و نزدیک است مرا درون خود غرق کند.
_بچه ها هم خوبن. چرا نگن؟ اگه نمیگفتن هم خودم بالاخره میفهمیدم. داشتم نگرانت میشدم دیگه! خودم میومدم سراغتو میگرفتم تا جوابمو بدن.
هنوز حرفهایم مانده که نگهبان از لای در سرک میکشد و میگوید:
_خانم وقتتون تمومه ها!
به همین زودی میخواهند میانمان جدایی بیاندازند. به اجبار چشم میگویم.
برمیگردم و به او میگویم:
_چرا بهم نامه ندادی؟
_نامه؟ چه نامه ای؟
اخم میکنم.
_چه نامه ای؟ جواب نامه هایی که دادم.
نمیدانم رنگ چشمانش چگونه است و تنها لب میزند:
_نامه ای ازت به دستم نرسید. همون روز قبل از این اتفاق میخواستم به اولین شهر بیام و بهت زنگ بزنم که نشد. معمولا ما برای شناسایی به کوهها و مناطق سخت میریم. واسه همین نمیشد بهت زنگ بزنم.
هنوز دلگیرم که در این چند وقت نتوانسته تماس بگیرد. دیگر چیزی نمانده به رفتن... باید اندکی از او دل بکنم. دستم را در موهایش میبرم و برای پرسش اخر میگویم:
_چطور شد که این شد؟ دیگه کجات زخمی شده؟
اول طفره میرود تا بگوید اما به اصرار من میگوید:
_جز چشمام یه زخم سوختگی و یه ترکش توی پام بود.
بعد ماجرایش را میگوید که عراقی ها یک روستا را به آتش کشاندند. او هم برای کمک به کسی که طلب داشته است رفته و چشمانش از آتش آنجا اینگونه شده.
دیگر به سوالاتم خاتمه میدهم. بعد از خداحافظی سخت از کنار تختش گذر میکنم. بدجور دلم در کنارش دراز کشیده.
از نگهبان عذرخواهی میکنم. با دیدن بچه ها سر جایشان خوشحال میشوم. راهمان را میگیرم و با تاکسی به خانه میرسیم.
ناهار سوپ درست میکنم تا برایش ببرم. غذای بچه ها را که میدهم قابلمهی سوپ را در سبد میگذارم. سفارشات لازم را باری دیگر تکرار میکنم و کوچه را به شوق او قدم میزنم.
در وقت ملاقات وارد اتاقش میشوم اما کسی نیست! تخت او خالی است! به سمت پرستار میروم و میپرسم:
_اون بیماری که توی اتاق ۷۱ بود کجاست؟
_کدومشون؟
_مرتضی... غیاثی.
لبهایش را جمع میکند و موقع حرف زدن از هم باز میکند.
_ایشون منتقل شدن به اتاق ۶۴. یکم از اون اتاق پایینتره.
تشکر میکنم و سبد به دست وارد میشوم. بی حرکت روی تخت دراز کشیده، با شنیدن صدای قیژ در که بلند میشود صداهای توی اتاق میخوابد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۹ و ۳۰۰
وارد اتاق میشوم و با مردی مواجه میشوم. گوشهی های چادرم را میگیرم و دستم را به چانهام میرسانم. سرم را پایین می اندازم و سلام میدهم.
مرتضی با شنیدن سلام کمی مایل میشود. دوستش درحالیکه نگاهش به پایین است جواب میدهد. سبد را روی میز میگذارم و سر خم میکنم.
_سوپ درست کردم، گفتم بیارم از غذای بیمارستان بهتره.
دوستش آهانی میگوید و مرتضی تشکر میکند. وقتی سر بالا می آورم و نگاهی به چهره اش می اندازم تازه متوجه میشوم او همان مردی است که وقتی در سپاه نشانی از مرتضی میگرفتم گفت که حالش خوب است و... سکوت عمیقی در میانمان جاری است که دوستش میشکند و میگوید:
_خب من میرم یه سر بیرون و برمیگردم.
سر تکان میدهم و چند قدمی برای بدرقه اش برمیدارم. تشکر میکنم که در کنار مرتضی بوده. نگاهش زمین را می پاید و با حجب و حیا میگوید:
_خواهش میکنم وظیفهست. من نمیخواستم بهتون نگم و نگران نشین اما یه وقتی حالش خیلی بد بود و مجبور شدم خبر بدم.
_خیلی ممنون. کار خوبی کردین.
خواهش میکنمی میگوید و راهش را میگیرد و خداحافظی میکند. سر تکان میدهم و زیر لب خداحافظی میکنم. در را میبندم و برمیگردم به داخل.
_خب... حالتون چطوره آقای غیاثی؟
آهسته میخندد و میگوید:" خوبم. تو چطوری؟ چرا زحمت کشیدی؟"
_زحمت چیه آقا؟ شما رحمتی بیش نیستی!
قابلمه را از توی سبد برمیدارم. سوپ را توی بشقاب سرازیر میکنم. کنار تختش که مینشینم، میشنوم دارد هوا را بو میکند.
اومی زیر لب میگوید.
_به به! از بوش معلومه چه چیزی شده.
قاشق را به طرف دهانش میبرم و خبر میدهم دهانش را باز کند. مزهی سوپ را که حس میکند زبان به تعریف میچرخاند.
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_ناهار که نخورده بودی؟
_چون مطمئن بودم به فکرمی هیچی نخوردم. میبینی حس شیشمم چقدر خوبه؟
آهسته لبهایم به خنده میشکفد. بشقاب را تمام میکند و ذره ای هم باقی نمیماند.
صدایش میزنم و جانش را راهی قلب مریضِ عاشقم میکند.
_میگم من میخوام پیشت بمونم.
_بچه ها چی؟
کمی برای فکر مکث میکنم و بالاخره جواب میدهم:
_میسپرم به مونا. مطمئنم بچهها اذیتش نمیکنن و خودشم بفهمه خوشحال میشه.
میخواهد ولی بیاورد اما من نمیگذارم. چطور توی خانه طاقت بیاورم درحالیکه او اینجاست؟ من اگر همدم سختی هایش نباشم که همدم نیستم!
در شادیها هم که نگاه کنی همه را همدم خود مییابی. وقتی برایش میگویم که بی او نمیتوانم یک دقیقه ام در خانه باشم و دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشد؛ دلش به رحم می آید.
میپذیرد که کنارش بمانم. با خوشحالی میگویم:
_پس میرم به مونا زنگ بزنم.
از اتاق بیرون می آیم. از تلفن بیمارستان زنگی به خانهی دایی میزنم. مونا برمیدارد و بعد از احوالپرسی کم کم ماجرا را برایش میگویم.
اولش شوکه میشود و حالم را دوباره میپرسد. خبر خوبی ام را میدهم و بعد از او میخواهم از بچه ها مراقبت کند.
فوری چشم میگوید و خیالم را راحت میکند. بعد هم میگوید همین حالا راه می افتد و بچه ها را میآورد به خانه شان تا خیالم راحت باشد.
کلی از او تشکر میکنم. به اتاقش که برمیگردم دوستش برگشته. از سر حیا نگاهش را میدزد و انگار مرتضی به او گفته من میمانم. درحالیکه لبخند بر لب دارد می وید:
_خب اشکال نداره شما وایستین. هر وقت خسته شدین و کاری داشتین بهم بگید تا من خودمو برسونم. مرتضی جان تعارف نکنیا!
مرتضی با لبخند از او تشکر میکند. من هم با ممنون بدرقه اش میکنم و بطرف در خروجی میرود. بعد از رفتنش به اتاق برمیگردم. تسبیحی که به من داده بود را درمیآورم و ازش میخواهم دستش را باز کند.
دستش را در دستم میگیرم و تسبیح را به او میدهم. کمی آن را لمس میکند و به طرف بینی اش میبرد. بعد از بو کردن آن نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_تسبیح امانتیه؟ خودشه نه؟
لبم را بهم میفشارم و حرفش را تایید میکنم. آن را روی سینه اش میگذارد و در مشتش فشار میدهد.
_ممنونم... خیلی حالمو خوب کرد.
_قابلتو نداشت. این تسبیح خیلی آرامبخشه. منم وقتایی که نبودی و حالم بد میشد توی دستم میگرفتم و حالم خوب میشد.
تقی به در میزنند و دکتر مردی با پرستار وارد میشود. مرتضی را قهرمان خطاب میکند و با دیدن من آهسته سلامم میدهد. بعد هم با او شوخی میکند:
_میبینم خانمت که اومده رنگو رخسارت باز شده قهرمان!
من و مرتضی آهسته میخندیم. بعد هم مشغول معاینه میشود اما شوخیهایش را ادامه میدهد. پارچهی روی چشمش را به آرامی کنار میزند و چشمش را بررسی میکند.
سرم را جلو میبرم و میبینم مژههایش سوخته و بخاطر مواد ضدعفونی کننده پشت پلکهایش زرد رنگ شده. دلم با دیدن حال و روزش عجیب به درد گرفتار میشود.
دکتر پارچه را میبندد و من هم که دلم برایش میسوزد و چون طاقت دیدن این صحنه را ندارم نگاهم را میقاپم. دکتر متوجه حالات من میشود و با حرفهایش هم من و هم مرتضی را از نگرانی در می آورد:
_نگران نباشین. این چشم ها یکم که بسته باشن خوب میشن. علاج کار فقط یه استراحته و همین! پاش هم خوبه بعد عمل همینجوری بهبود داره پیدا میکنه.
آهسته روی شانه مرتضی میگذارد و با غرور میگوید:
_چند وقت دیگه روی پای خود راه میری پهلوون!
دلم برای آن روز میرود. تا آن روز سختی های زیادی در پیش است. همان شب متوجه این سختی ها میشود.
گاهی پایش خارش میگیرد و نمیتوان با زخم کار کرد. این کاری نکردن بدجور اذیتم میکند. فقط دست به دعا برداشته ام تا فرجی شود. تمام شب بالای سرش بودم و دستم در میان دستش بود تا کمی اینگونه آرام بگیرد.
نزدیکی های سحر خوابم میبرد اما طولی نمیکشد که با نوای اذان چشم باز میکنم. آهسته دستم را از دستش بیرون میکشم و به وضوخانه میروم.
بعد از گرفتن وضو سریع نماز میخوانم و به اتاق برمیگردم. چشمانم خواب آلود است و با چوب کبریت فقط میتوانم آنها را باز بگذارم.
با تمام اینها مرتضی را بیدار میکنم و کمکش میکنم تا تیمم کند. وقتی که سجده میخواهد کند مهر روی پیشانی اش میگذارم.
بعد از نماز میگوید برایم قرآن بخوان.قرآن جیبی ام را از توی کیف بیرون میآورم و خیلی ساده از آیه اول سورهی یس برایش میخوانم. من میخوانم و کیفش را هر دو میبریم.
ترکشی که به پایش اصابت کرده درست در مچ پایش نشسته و مچ را متلاشی کرده است. چند هفتهای مهمان بیمارستان هستیم. پرستارها دیگر من و مرتضی را خوب میشناسند.
گاهی که من نباشم از او میپرسند ریحانه سادات کجاست؟ یکی از بیماران در همان بخش، زنی است به نام منیژه. منیژه خانم در کهنسالی به سر میبرد و نزدیک هشتاد سالش است.
تمام بچه هایش هم یا خارج هستند و یا هم اگر هستند خیلی کم به مادر پیرشان سر میزنند.گاهی که مرتضی خواب است به او سر میزنم و حالش را جویا میشوم.
از بس دراز کشیده زخم بستر گرفته است. خیلی دلم به حالش میسوزد. گاهی با خودم میگویم چقدر انسانها بی مهر میشوند که حتی یک سر هم به مادرشان نمیزنند!
مادری که نه ماه آنها را در شکمش پروراند و دو سال از شیرهی جانش به آنها نوشاند. مادری که تمام عمر و آرامشش را فدای قرار بچه هایش کرد! آیا درست است محبت چنین مادری را با بی مهری جواب داد؟
دستمالی را نم دار میکنم و روی دست و پایش میکشم تا مرطوب شود. پیرزن کمتر میتواند حرف بزند. وقتی برایش از پدرم میگویم چشمانش پر از اشک میشود و گریه میکند.
زن با محبت و صبوری است. او را مثل خانم جان دوست میدارم و تا جایی که وقت دارم و میتوانم سعی میکنم در کنارش باشم.
یک روز که برای سر زدن به او می آیم میبینم دورش را پرستار و دکتر گرفته اند.
زن بیچاره سکتهی مغزی میکند و در جا میمیرد. خیلی دلم برایش میسوزد.
چهرهی پر چین و چروک و دستان گرمش از خاطرم نمیرود. وقتی که خبر فوتش را به فرزندانش میرسانند تنها از پنج فرزند یکی می آید و کارهای کفن و دفن را انجام میدهد.
خیلی دوست داشتم جلو بروم و به پسرش بگویم که مادرتان چشمش به در خشک شد تا یک بار پیش از مرگ به سراغش بروید اما...
اما مطمئن نیستم بتوانم خودم را کنترل کنم چون واقعا حالم گرفته میشود وقتی با چنین بی مهری هایی مواجه میشوم. نماز لیله الدفن را برای منیژه خانم خواندم و به همراه مرتضی برایش زیارت عاشورا و سورهی الرحمن میخوانیم.
مرتضی را بخاطر مچ پایش شش بار عمل کردند اما ترکش کار خودش را کرده بود. یک روز که به مادر زنگ میزنم از او میخواهم به حرم برود و برای مرتضی از آقا شفا بخواهد.
خودم و مرتضی هم از راه دور به آقا متوسل میشویم. در این مدت بارها بچه ها را به دیدن مرتضی می آورم. آن روز، ساعت ملاقات، کمیل و مونا و بچه ها آمده بودند تا مرتضی را قبل از عمل ببینند.
دکتر میگفت این بار اگر اتفاقی نیافتد و تاثیری در مچ دیده نشود ممکن است دیگر نتواند برای همیشه مچ پایش را تکان دهد. خیلی دلم گرفته بود. اما سعی میکردم خودم را جلوی مرتضی خوب جلوه دهم.
از طرفی دیدن بچه ها و ابراز علاقه شان به من و مرتضی باعث میشود کمتر به آن موضوع فکر کنم. خیلی از دایی عذرخواهی میکنم که او و مونا را به زحمت انداخته ام.
شاید سر جمع دو شب در کنارشان بوده ام و آن دو شب هم از فکر مرتضی پلک روی پلک نگذاشتم. دایی و مونا از شیرین زبانی و حرف گوش کنی بچه ها تعریف میکنند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۱ و ۳۰۲
دایی میگوید بچه ها باعث شدهاند مونا از تنهایی که بخاطر نبودنهایش میکشد خلاص شود. محمدحسین مدام دور من میپیچد و با چرب زبانی از خوبیهای زن دایی اش میگوید.
زینب هم در این نیمساعت دست از سر مرتضی برنمیدارد. گلهایی که خریده اند را به دست مرتضی میدهد و میگوید:
_بابا من موقع نماز کلی برات دعا میکنم که برگردی خونه و زودی پات خوب بشه.
قند در دلم آب میشود و قربان صدقه اش میروم. وقتی که آنها میروند اتاق خیلی ساکت میشود. برای اینکه از سکوت فرار کنیم رادیو جیبی را درمیآورم.
مرتضی و من حتی در بیمارستان هم از اخبار روز عقب نیافته ایم. خبرها حاکی از اعتراضات مردم به عملکرد بنی صدر است. شنیده ام بیست و پنجم قرار است راهپیمایی دیگر و بزرگتری برگزار شود.
از مرتضی برایفردا اجازهمیگیرم تا ساعاتی به نیابت از هر دومان شرکت کنم. مرتضی خوشحال هم میشود. شب بعد از اینکه مرتضی میخوابد به نمازخانهی بیمارستان میروم.
هر چه دعا بلد هستم میخوانم و با اشک و آه از خدا سلامتی مرتضی را طلب میکنم. بدجور دلم هوای مشهد الرضا دارد. با خودم میگویم کاش در کنار پنجره فولاد میبودیم.
پدرم هر وقت مریضی پیش می آمد بعد از دارو و درمان به ما میگفت از امام رضا بخواهید تا ایشان از خدا سلامتی شما را بخواهند. این گوشه ای از ارث معنوی بود که آقاجان برایمان به جا گذاشته.
دم دمای سپیدهی صبح برای نیمساعت چشم روی هم میگذارم. یکی از پرستارها به سراغم می آید و با صدایش بیدار میشوم. از اینکه مرا از خواب بیدار کرده شرمنده است و میگوید:
_معذرت میخوام. مادر من مریضی کلیوی داره. هر چی دکتر و دارو براش خرج کردیم سلامتی نشد که نشد. الانم اصلا روحیه نداره. من شنیدم شما سادات هستین. مادرم به سادات ارادت ویژهای داره.میگم.. اگه ممکن یکم باهاش حرف بزنین، شما و شوهرتون با اینکه هفتهها توی بیمارستانین ولی روحیه تون خیلی خوبه. ممنون میشم با مادرم صحبت کنین و بهش روحیه بدین.
با اینکه هنوز خوابم می آید اما قبول میکنم. به صورتم آب میزنم و پشت سرش به اتاقی وارد میشوم. در کنار اخرین تخت می ایستد
و به زنی اشاره میکند که به خنکای اول صبح خیره شده. لبخند میزنم و دستم را آهسته روی دستش میگذارم. سرش را برمیگرداند و گنگ مرا نگاه میکند.
_سلام، خوبین حاج خانم؟
پرستار پیش می آید و میگوید:
_مامان ایشون سادات هستن.شوهرشون چند هفته ای که بخاطر ترکش توی پاشون اینجا بستری ان. خیلی زن مهربونی هستن خواستم یکم باهام آشنا بشیم.
لبم را به دندان میکشم و بعد میگویم:
_شما لطف دارین.
مادر خانم پرستار تبسمی به لبش می آید و آهسته از پس صدای خش دارش لب بهم میزند:
_شما سادات هستین؟ فرزندای پیامبر چشم و چراغ ما هستن.
دستش را آهسته فشار میدهم.
_بله، شما لطف دارین. ما کسی نیستیم.
فرزند و غیر فرزند نداره همگی بندهی خداییم. انشاالله که تقوا داشته باشیم.
لبهایش روی هم سر میخورند.
_بله... درست میگین. به نظرم زن متین و دین داری هستین. خدا شما رو برای مادرتون نگه داره.
تشکر میکنم. سعی میکنم با چند جملهای او را به رحمت خدا امیدوار کنم. پای حرفها و دردهایش مینشینم.
خیلی سختی کشیده. او تعریف میکند دخترش از دکتر و درمان کم برایش نگذاشته اما اتفاقی نمیافتد. از دردهایش میگوید که امانش را در این دو سال بریده.
شاید نتوانم تمام حرفهایش را درک کنم اما من هم یک بیماری قلبی دارم که از بچگی با من است. میتوانم طعم درد را بچشم.
این بار زن خودش دستم را میگیرد. اشکش را با دستمالی پاک میکنم و با لبخند میگویم:
_از رحمت خدا نا امید نشین. بیماریها هم یک جور رحمته. انشاالله اینها کفارهی گناهانمون باشن و ما رو پاک کنن.
بعد هم از او سوالی میپرسم:
_شما که اینقدر دوا و درمون کردین پیش امام رضا (علیهالسلام) هم رفتین؟شفاتون رو از ایشون خواستین؟
پرستار و مادرش سکوت معنا داری میکنند. زن تکانی به خودش میدهد و انگار که چیزی کشف شده باشد میگوید:
_ای وای! چرا عقلمون به این نرسید!
بعد سرش را پایین می اندازد و با شرمساری میگوید:
_این همه سال خودمون محب علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) میدونستیم و از رحمت خدا و ایشون غافل شدیم. خدا ما رو ببخشه!
دیگر باید برمیگشتم. از آنها خداحافظی میکنم. پرستار خیلی از من تشکر میکند و میگوید جبران میکند.
_جبران لازم نیست. شما وقتی حال مادرتون بهتر شد یه سفر مشهد ایشونو ببرین. انشاالله به واسطهی آقا، خدا هم شفا بده.
باز هم تشکر میکند و از هم در پایین پلهها خداحافظی میکنیم. ماجرا را برای مرتضی میگویم. صحبت راهپیمایی را خودش میزند و اصرار میکند بروم.
چیزی تا به عملش نمانده و دلم نمی آید او را تنهابگذارم اما مرتضی از منخواهش میکند تا بروم. دلم هری میریزد.
نمیدانم در مقابل خواهش و تمنایش چه چیز بگویم. ساعت نزدیک هشت است که میتواند مرا قانع کند. یک ساعت دیگر وقت عملش است.دوست مرتضی به جای من می آید، پیش از رفتن کنارش می ایستم و میگویم:
_انشاالله که عمل آخر باشه و خوب بشی. از مامانم خواستم بره حرم و برات دعا کنه. میسپرمت به خدا، هر چی خودش بخواد.
قول میدهم وقتی از عمل برگردد اول چیزی که ببیند چهرهی من باشد. خداحافظیمان طولانی میشود اما بالاخره به راه می افتم. تمام فکر و ذکرم مرتضی است.
تاکسی میگیرم. خیابانهای منتهی به محل اعتراضات را بسته اند و مجبور میشوم با پای پیاده خودم را برسانم.
فریاد "بنی صدر عزل باید عزل گردد" از حلق معترضین بیرون می آید.
من هم کم نمی آورم و به یاد آوارگی مردم جنگ زده و شهدایشان از ته قلب فریاد میکشم. گاهی صدایم از باقی خانمها بالاتر میرود و آنها بعد از من تکرار میکنند.
دست خودم نیست که اینگونه دلم جز و ولز میکند. در میان جمعیت چشمم به آشنایی میخورد ولی هر چه فکر میکنم نمیشناسمش.
خیلی زود وقتی طرف میبیند که نگاهش میکنم خودش را گم و گور میکند. فکر میکنم اشتباه کردهام.همین باعث میشود اندکی در شعار تعلل کنم و آهسته و همراه بقیه تکرار کنم.
جمعیت کثیری آمده اند و همین باعث قوت قلب است. از شنیدههایی که در میان جمعیت میشنوم شوکه میشوم. بعضی ها میگویند حامیان بنی صدر ماشینها را به آتش کشیده اند و شعار "بنی صدر حمایتت میکنیم" به دهان می آوردند.
مطمئنم پشت پردهی تمام این اتفاقات سازمان است که اینگونه از هم پیاله ای اش دفاع میکند. کمی از ظهر گذشته است که دیگر به بیمارستان برمیگردم.
دوست مرتضی میگوید هنوز بیرون نیامده. حدود دو ساعت پشت در اتاق عمل کارم شده است دعا خواندن. وقتی در اتاق باز میشود قلبم به تپش درمیآید.
سر و پایم از ضعف به درد آمده و به سختی روی پاهایم می ایستم و به طرف دکتر میروم. دکتر ماسکش را درمیآورد و میگوید:
_نگران قهرمان نباشین! الان نمیتونم چیزی بگم باید یکم منتظر باشیم.
جواب دکتر برایم قانع کننده نیست. کمی بعد تن بیهوش مرتضی را بیرون میآورند. نفس کشیدن برایم سخت شده و قلبم بیشتر و بیشتر تیر میکشد.
اشک از مژگانم میچکد و روی گونه ام سرسره بازی میکند. آن را با دست پاک میکنم و با قدمهای کوتاه به دنبالش میروم. وقتی کنارش می ایستم میتوانم اندکی به حال خودم فکر کنم.
قرصی را بی آب پایین میدهم و روی صندلی مینشینم. از دوست مرتضی تشکر میکنم و او میگوید در ساعت ملاقات به دیدنش می آید.
آنقدر به او زل میزنم که خوابم میبرد.با صدای ناله بیدار میشوم. چشمهایش مثل کاسهی خونی شده، دقیقا مثل روزهای اولی که پارچه را از روی چشمانش برداشته بودند.
پرستار را صدا میزنم و او مورفین بهش تزریق میکند. از چشمانش میپرسم و میگوید با پارچهی نم دار روی پشت پلکش بکشم.
پارچه را تا جایی که میتوانم میچلانم و بعد روی دیدگانش میگذارم. از نم پلکهایش خوشش می آید. گویی آب روی آتش ریخته ام. تشکر میکند و مرا ماهرو خطاب میکند.
_جانم؟
لبهای پوسته شده اش را تکان میدهد و با صدای گرفته میگوید:
_نتونستم بعد از این که به هوش بیام روی ماهتو ببینم چون چشمام بدجور میسوزه. اما یه چیزی بهتر گیرم کرد.
_چی؟
_محبت هات... واقعا شرمنده ام میکنی. توی این چند هفته توی درد و بی دردیم شریک بودی. تو نه تنها چهره ات برام مثل قرص ماهه بلکه مهربونیات مثل ماه بی دریغ و از سر دله.
اشک شادی در چشمانم نقش میبندد. لبهایم به تبسمی عاشقانه کش میرود و نجوای دل در ذهنم اکو میشود.
_مرتضی جان، من باید ازت معذرت بخوام که نتونستم خوب از بابت دردی که کشیدی درک کنم و بهت کمک کنم. گاهی وقتا که میبینم درد میکشی و از دستم کاری برنمیاد دلم میخواهد بمیرم. اینا وظیفه اس که دل به گردنم گذاشته. من از خدا خواسته این کارا رو میکنم.
سکوتش پر از مهر و محبت است.بوسهای که به دستم میزند عشق را متلاطم میسازد. رادیو را به اصرارش روشن میکنم. اخبار از راهپیمایی هزاران نفری میگوید.
مثل اینکه آقای رفسنجانی که ریاست مجلس را بر عهده دارند به مردم پیام داده اند، صداشان به گوش حکومت رسیده و به زودی این مورد بررسی میکنند. این قول با حمایت مردم به اجرا میرسد. فردای آن روز با طرح دو فوریتی بررسی کفایت سیاسی رئیسجمهور مواجه میشود.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴
بر این اساس طی چند روز موضوع کفایت سیاسی رئیسجمهور و اداره کشور پس از عزل او در مجلس مورد ارزیابی قرار میگیرد و در پایان در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ خورشیدی، ۱۷۷ نماینده مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت سیاسی بنیصدر می دهند.
آن روز از شادی در پوست خود نمیگنجیم.
مثل اینکه خونهای بیگناهی که بخاطر بی تدبیری بنی صدر به زمین ریخت امروز از مشت مردم سر درآورده و به گفتهی مسئولین به زودی رهبرمان تصمیم عزل بنی صدر را میگیرند.
هنوز خوشحالی این خبر به کامم نرفته که دکتر مرا به اتاقش میخواند. با ترس و دلهره روی صندلی مینشینم. از صورت رنگ پریده ام همه چیز را میخواند و جلویم لیوان آب میگذارد. من که تشنگی را ترجیح میدهم، میپرسم:
_کاریم داشتین آقای دکتر؟
دکتر سرش را که به پایین انداخته بلند میکند و میگوید:
_من میگم بهتره شما و قهرمان ما چند صباحی از دست ما و این بیمارستان خلاص بشین. برای روحیه خودتون و آقا مرتضی خوبه که برگردین خونه تون. البته ما روند درمانی رو ادامه میدیم و برای چکاب و کارای دیگه تشریف میارین.
از حرفهایش فقط یک چیز را میتوانم بفهمم و آن را به صورت سوالی بیان میکنم:
_یَ... یعنی شما میگین مچ پای شوهرم دیگه خوب نمیشه؟ اون نمیتونه دیگه پاش رو حرکت بده؟
بغض به گلویم رخنه میکند. دکتر سعی دارد مرا آرام کند اما نمیشود. بعد از حرفهایش سکوت میکند و میبیند فایده ندارد و من همچنان اشک میریزم. پا می شوم تا بروم. دکتر میگوید:
_اشکهاتون رو پاک کنین و دل قهرمان رو نلرزونین. از خدا غافل نشین! ما واسطه ای ایم و اصل کار خداست. من هم کوتاهی نمیکنم و دنبال راههای دیگه میرم.
تلنگر خوبی است و از ایشان تشکر میکنم. قبل از ورود به اتاق مرتضی آبی به صورتم میزنم و با لبخند وارد میشوم. او که هنوز از خبر عزل بنی صدر شاد است رادیو را روی میز میگذارد و میگوید:
_من مطمئنم امام بنی صدرو عزل میکنه. ایشون از اول هم میدونستن بنی صدر آدم خوبی نیست که به نفع مردم کار کنه.
فقط بخاطر رای مردم چیزی نگفتن.
حرفش را تایید میکنم. بعد از خوردن ناهار کم کم حرف از مرخص شدنش میزنم. انگار او چیزهای در دلم را نمیفهمد.
همین که از دست بیمارستان میخواهد خلاص شود خوشحال است. قبل از آمدنش، به خانه میروم و همه جا را مرتب میکنم. حیاط بوی نم خاک میدهد و مشامم را نوازش میکند.
به مونا تلفن میکنم از او میخواهم برای ناهار پیش ما بیایند. غذایم را روی گاز میگذارم و شعله اش را کم میکنم.
چادرم را برمیدارم و به بیمارستان میروم. بعد از رسیدن من دکتر می آید و توصیه هایی به مرتضی میکند و سپس اجازهی مرخص شدن میدهد.
مرتضی روی ویلچر مینشیند و من هم دستههای آن را میگیرم و هل میدهم. بچهها با دیدن پدرشان شاد میشوند و از سر و کولش بالا میروند. مونا به من در درست کردن سالاد کمک میکند. سفره را میچینیم
و غذای مرتضی را روی سینی میگذارم تا راحت به دیوار تکیه دهد ک پایش را دراز کند. دایی گاهی سر به سرش میگذارد. روحیه مرتضی از این رو به آن رو میشود و روز خوبی را پشت سر میگذاریم.
شب از درد پهلو مینالم و زودتر به بهانه خواب در پتو میخزم. گاهی جای بخیه ها میسوزد و آن وقت است که امانم را میبرد. تا صبح حرفی نمیزنم و نماز شبم را هم نشسته میخوانم.
به زور مُسکنها میتوانم اندکی بهتر شوم و صبح بیشتر میخوابم. مرتضی هم بچه ها را نگه میدارد تا مرا بیدار نکنند. از آن پس خانهمان برای عیادت از مرتضی پر مهمان میشود.
گاهی دوستهایش به او سر میزنند و با شوخیهایشان او را سر حال میکنند. یک دفعه هم حاج حسن و حمیده به ما سر زدند.
با اینکه من خبری از مجروحیت مرتضی به سلین جان نداده ام اما خیلی زود و کمی بعد از مرخص شدن او آنها هم از کندوان راهی میشوند.
درد قلب، پهلو و گاهی زخمهای قدیمی ام اوج میگیرد اما با همهی اینها مهماننوازی میکنم. با آمدن سلین جان کارم سبک میشود و مدام میبینم که مرتضی در خلوت به ایشان میگوید حواسش به من بیشتر باشد.
تابستان با آمدن تیرماه آغاز شده و محمدحسین به هوای بازی با پسرها دوان دوان به کوچه میرود. گاهی از پشت پنجره مراقبش هستم و نزدیکی های اذان او را به خانه میخوانم.
بعد از عزل بنی صدر توسط امام، مردم درس بزرگی میگیرند و آن هم این بود به هر کسی با وعده هایش اعتماد نکنند. افسوس که غرامت این درس با دادن هزاران لالهی سرخ تمام میشود.
دشمنی منافقین روز به روز عمیق تر میشود. شعارها و تبلیغات های شوم علیه آقای بهشتی بالا میگیرد. گویا اینگونه میخواهند از عزل بنی صدر انتقام بگیرند.