🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈قسمت ۲۱ تا ۴۰👇۲۰ قسمت👇
👈قسمت ۴۱ تا ۵۱👇تا اخر رمان👇
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲
شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند، سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی، روی صندلی نشسته بود که در اتاق زده شد.
+بفرمایید.
در باز شد و حسین و دو سه تا از دوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش را گرفتند.
حسین:_توکه بازم زنده ای.
یاسین:_گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما.
+اصن ببینم شماها اینجاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟
محسن:_مرخصی گرفتیم یه چند روزی.
=علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن.
_باشه عزیزم.
سمیه از اتاق خارج شد.
عباس:_خوبی علی؟دردنداری؟
+آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم.
حسین:_سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟
(سمیه پشت دیوار ایستاده بود)
+نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه. وگرنه حالش از همه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش...
یاسین خواست جوراعوض کند:
_علی کِی برمیگردی سوریه؟
+نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم.
عباس:_آره...همین هفته! اخوی پوست دستت که بلند نشده،دو تا تیر خوردیا.
علی خندید:
+خب بابا..چراعصبی میشی؟
_کمِ کمش باید یه ماه بخوابی!
+اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟
.
.
.
.
دو سه روزی گذشت و علی مرخص شد. سمیه به خانهشان آمده، الان دراتاق علی دوتایی هستند.
علی روی تخت نشسته و به شیطونی های سمیه نگاه میکند. سمیه دفتر علی را از کتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت:
+این دفترت بودخوندمش.
_بله.
+بخونم بقیشو؟
_نه.تو مگه الان میذاری من وسائل شخصیتو ببینم؟
+بله که میذارم.آره اصن دختر ساده میشه. احمق میشه، من همه چیمو میدم به تو ولی تو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم.
_عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ.
+نمیخوام قهرم.
_بازش کن شوخی کردم.
+نمیخوام.
_سمیه...
+باشه.
صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته:
✍پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشو به آبو اتیش میزنه تابرم؟
(سمیه بلند میخواند)
✍قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری....
و پایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲
خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد.
_بفرمایید.
در باز شدوعالیه سینی به دست وارد شد:
_بفرمایید نهار. زنداداش ناهار شمارم آوردم.
+دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم.
_نه بابا.
علی لبخندی زد:
=دستت دردنکنه آجی جونم.
_خواهش میکنم داداشم.من میرم..
+عالیه توام بیاپیشمون..
_نه،شماراحت باشید.
+راحتیم ما.بیا توام.
_باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴
چند روزی از مرخص شدن علی میگذرد. امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.
سمیه با آنها نرفت و گفت که این چند وقتی که علی هست را میخواهد کنارش باشد.
قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علیاینا بیاورند و این چندروز راسمیه خانه آنها بماند،اما هنوز نیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خورد و بعد قطع شد.
به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:
_مامان؟
+جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا.
_نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟
+گفتن صبح زود.ساعت۷،۸.
_پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم....
+میاد ان شاالله.نگران نباش.
درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد.
عالیه:_من باز میکنم.
به طرف آیفون رفت وجواب داد:
_بله؟....بیاتو....سمیه اومد داداش.
علی از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد سمیه آمد:
_سلام.
=سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟
_ممنون.
=چقدر دیر کردی! مامانت گفت صبح زود میرن.
_راستش ماماینا صبح زود رفتن.خواستن منو بیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود، رفتن. بابا گفت زنگ بزنم به علی....ولی....
علی عصبی گفت:
_پس چرا زنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون.
+خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟
درحالیکه سعی داشت آرام باشد گفت:
_حال من مهمه یا تنها رفتن تو؟
سمیه خجول سرش را پایین انداخت. عاطفه خانم لبخند معناداری به علی زد و گفت:
_ولش کن علی.عهـ.بیا سمیه جان.... بیا بشین.
+چشم...
.
.
.
تقریبا یکماه وچند روز میگذرد.امروز علی به همراه سمیه وعالیه بیرون آمدند.روی صندلی روبروی هم نشستند.چند لحظه بعد کافی مَن به طرفشان آمد:
_چی میل دارید؟
+لطف کنید سه تا بستنی مخصوص..
_چشم.
و رفت.
امروز تولد سمیه بود.علی هم چیزی به رویش نیاورده بود.سمیه کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
کمی که گذشت،کافی مَن بستنی ها را آورد و کیکی شکلاتی به شکل قلب هم همراهشان روی میز گذاشت.
سمیه متعجب به علی خیره بودکه علی لبخندی زد:
_تولدت مبارک زندگیم.
عالیه:×اوووووووو.
سمیه متعجب تر شد.
_چیه؟خوشت نیومد؟
+چ...چرا...شوکه شدم.
علی جعبه کوچکی رااز جیبش بیرون کشید وبه دست سمیه داد:
_ببخشید عزیزم.بیشتر پولم نرسید.
سمیه آن را باز کرد.انگشتر طلا با توپهای سفید و طلایی خودنمایی میکرد.:
+دستت دردنکنه.چقدخوشگله.
_مبارکت باشه عزیزم.
عالیه هم پاکتی که همراهش آورده بود را روی میز گذاشت:
×بفرما.تولدت مبارک زنداداشم..
+مرسی عالیه جون.
پاکت راباز کرد و روسری زیبایی ازآن بیرون آورد:
+مرسی...خیلی خوشگله.
×خواهش میکنم.مبارکت باشه.
سمیه لبخندی زدودردل خداراشکرکرد.
×نمیخوای کیکتو ببری؟
_بنظرم اول بستنی روبخوریم.آب میشه.
+باشه بخوریم...بسم الله..
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶
امروز ۱۸ ذیقعده است. علی سه روز پیش به سوریه برگشت. عالیه از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مادرش با تلفن صحبت میکرد.
آرام سلام کرد و بدون اینکه به صحبت های مادرش توجه کند،به طرف ظرفشویی رفت و دستش راشست. عاطفه خانم خداحافظی و بعد تلفن راقطع کرد. عالیه روبروی مادرش روی صندلی نشست:
_سلام.صبح بخیر
±سلام عزیزم.صبح توام بخیر.
عالیه مشغول خوردن صبحانه شد.
±نمیخوای بپرسی کی زنگ زده بود؟
_آهاراسی کی بود؟
±معصومه خانم (همسایهشان) بود. پسر خواهرش برای یکی دوهفته از قم اومده تهران. دنبال یه دختر خوب میگردن براش. معصومه خانم هم تو رو معرفی کرده. گفت اگه اجازه بدین امشب یا فردا بیان خواستگاری.راستی طلبه ام هس...
عالیه اخم کرد:
_مامان خواهش میکنم بگو نیان.
±چرامثلا؟
_چون من فعلا قصد ازدواج ندارم. در ضمن اگرم داشتم الان که علی نیست، نمیشه.
±علی باشه مثلا چیکارت میکنه؟
_مامان...نه نمیخوام.
±نخوا.فعلا رضایت تو لازم نیست. منو بابات باید تاییدش کنیم.
_ممنون..
±خواهش میکنم.صبونتو بخور فعلا.
_چشم.ولی بگم اگه شمام تاییدش کنین، جواب من منفیه.
±خوشبختی یبار درخونه آدمومیزنه.
_ینی این...اسمش چیه؟
±اقاطاها.
_همین...ینی آقا طاها خوشبختی منه؟
±معلوم نمیشه.باید تحقیق کنیمو باعقل جلو بریم....
چند روز ازآمدن خواستگارها میگذرد. آقامحمد و عاطفه خانم طاها را تایید کرده اند اما عالیه راضی نمیشود. تلفن خانه زنگ خورد.عالیه آنرا برداشت:
+بله؟
_سلام آجی خوشگلم.
عالیه با ذوق گفت:
+سلام داداش.خوبی؟
_شکرخدابدنیستم توچطوری؟
+منم خوبم!ملالی نیست،بجز دوری شما.
_چقد خوب شدخودت برداشتی گوشیو. میخواستم باهات صحبت کنم.
+جانم؟
_جانت بی بلا.میخواستم باهات درمورد طاها حرف بزنم.
+توازکجامیدونی؟مامان آمار داد؟
_نخیر.سمیه بهم گفت.گفت ماماینا راضی ان، خودت ناراضی ای.
+آره.
_ببین عالیه...من مث بقیه داداشا نیسم که تا برای آجیم خواستگار اومد،غیرتی بشمو یقه پاره کنم و بابای بدبخت خواستگارم درآرم. الانم زیاد وقت ندارم، پس حرفامو خلاصه میکنم.من طاها رو دورادور میشناسمش.پسر بدی به نظر نمیاد. سمیه ام که میگه باباینا تاییدش کردن. این حرفاروکه مابهت میزنیم،صرفا بخاطر این نیست که توفشار قرار بگیریو جواب مثبت بدی! اینا رو میگیم که با عقلت تصمیم بگیری.نه اینکه بگی درس دارم و قصد ازدواج ندارم.یهو دیدی اینو ردش کردیو بعدم کسی که میخوای نیومد. اونوقت باید تاآخر عمرت بدون همدم بمونی. نه اینکه بگم اون حتما خوشبختت میکنه. میگم که تحقیق کنی. درموردش تحقیق کن،باهاش حرف بزن، ببین باهم تفاهم دارین؟معیارهاتو داره؟بعد اگه مورد خوبی بود،جواب مثبت بده. منم دورادور حواسم هست....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸
عالیه کنار سمیه نشست:
_میدونی سمیه...باهاش حرف زدم..بنظرم مرد زندگیم نیست.
+خب اگه اینطوری فکرمیکنی،جواب منفی بده. ماکه اون حرف هارو میزدیم بخاطر این بود که خوب فکرکنیو از رو احساسات جواب ندی.
_دقیقا حرفای علیو میزنی.
سمیه خندید:
+خب قطعاهمینطوره که همه میگن.
_پس جواب منفی میدم.
+میل خودته.فقط ازروی عقل تصمیم بگیر.
_باشه....راستی...باعلی صحبت کردی؟
+دیروز حرف زدم.
_کِی میاد مرخصی؟
+تازه رفته حالا که.
_دلم خیلی براش تنگ شده.اون روز که زنگ زد باهام درمورد طاها حرف زد،خیلی دلم گرم شد.خیلی حس قشنگی بود. احساس کردم پشتم گرمه.داداش داشتن خیلی خوبه.
+خیلی.خیلی خوبه.
_اون موقعی که ما اومدیم خواستگاریت، داداش تو ناراحت شده بود؟
+خب بالاخره یکمی استرس داره. مطمئن باش تا تو جواب منفی ندی علی ام همش استرس داره.
_آره خب.
+تو دوست داری عروس شی؟ینی خوشحال شدی اومدن خاستگاری؟
عالیه کمی فکرکرد:
_نه...مهم نیس برام.بیشتر درسم برام مهمه.توچی؟قبل اینکه مابیایم دوس داشتی؟
+راستشو بخوای،آره.
_اَی شیطون.
سمیه خندید:
+خب هردختری آرزوشه عروس شه و لباس عروس بپوشه.
_آره واقعا.خودمنم دوست دارم.
+تو دختری پیداکن که دوست نداشته باشه.
_واقعا...
.
.
.
یک ماهی میگذرد.امروز اول محرم است. درطول این یک ماه،علی یک هفته ای به مرخصی آمد و دوباره برگشت.
ده شب اول محرم را،خانواده مهدویان مراسم دارند.سمیه از صبح به خانه شان آمد تاکمک کند.
_مامان علی نمیاد برا این چن شب؟
±نه..گف خیلی دوس داشتم بیام ولی مثل اینکه دهم محرم عملیات دارن،برای اون آماده میشن.
سمیه آهی کشید:
_ده روزه رفته...ولی خیلی دلتنگشم.
عاطفه خانم درآغوشش کشید:
±فدای دلت بشم من.گفتش برا دوازدهم محرم مرخصی گرفته.میادان شاالله.
_ان شاالله.
±این چند شبو بجای علیم عذاداری کن. خیلی این مراسمات رو دوست داره. تا پارسال خیلی ذوق داشت برای این ده شب. انقدر دوست داشت که من واقعا متعجب میموندم...مگه میشه آخه... مطمئنم دلش خیلی گرفته که نیست امسال....
.
.
.
ده شب به خوبی برگزار شد.امشب شب آخر بود که مراسم داشتند. فردا یازدهم بود. آخر شب بعد از اینکه مهمانها رفتند، خانواده سمیه هم حاضر میشدند تا بروند.
خانمهادر آشپزخانه مشغول جمع کردن بودند، بجز سمیه که پیش آقایون روی مبل نشسته بود و در اینستاگرام چرخ میزد.
سمانه خانم از آشپز خانه نگاهی به سمیه انداخت:
_دختر پاشو برو حاضرشو. دیر وقته.
+چشم چشم.میرم الان.
±بذارید امشب بمونه اینجاسمیه.
_ان شاالله وقتی علی آقا برگشت تندتند میاد سرمیزنه.الان بریم.
±باشه..من اصرار نمیکنم.ولی دوست داشتیم که....
باجیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماند و همگی ترسیده به طرف سمیه رفتند....
🥀ادامه دارد....
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی
🕊 #به_شرط_عاشقی
🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰ و ۵۱
امروز دهم محرم است.از صبح عملیات را آغاز کرده بودند. عملیات خیلی سختی بود، ولی علی باقدرت میجنگید. پشت سنگر پناه گرفته بود که حسین به طرفش آمد و کنارش نشست:
_علی...ف..فرمانده...فرمانده میگه برو عقب..کارت داره...
+این وسط کار چی آخه؟
_نمیدونم...نگفت چیزی به من.. برو زود بیا.
+باشه.
بلند شد و به سختی به عقب برگشت و پیش فرمانده رفت.
=اومدی علی؟
_بله...چیشده؟
=سردار زنگ زده،باید بری تهران.
_چی؟چرا؟
=گفت یه کاریه که فقط از دست خودت برمیاد.
_الان باید برم؟
=آره.
_ولی فرمانده...
=ولی نداره.
_من از کِیه منتظر این عملیاتم.
=باید بری
_یعنی هیچ راهی نداره؟
=....صبر کن به سردار زنگ بزنم.
تلفن را برداشت و به سردار زنگ زد. بعد از چند دقیقه قطع کرد:
=خیلی اصرار کرد.گفتم که میخوای تو عملیات باشی،گفت:"باشه بعد عملیات بیاد." بعد عملیات برو حتما.
_چشم.
.
.
.
علی چند داعشی را به هلاکت رساند. وضعیت بدی بود.فقط چند نفری مانده بودند و صدها داعشی. علی تیری به سویشان پرتاپ کرد که متوجه شد محسن زخمی شده.
_محسن...خوبی؟
=آره....چی...زی...نیس...
_صبر کن.الان میبرمت عقب.
=نه...چطوری...می...بری؟
در همین لحظه حسین به طرفشان آمد:
+بچه ها...برگردیم عقب...نمیتونیم کاری کنیم..
_باشه.
کمک کردند محسن بلند شود و به سختی به طرف مَقَر رفتند.کمی که جلو رفتند، ناگهان تیری به پای علی خورد که موجب شد روی زمین بیفتد.
+علی....
_برید شما...فکر منو..نکنید..دارن میان..
فریاد زد:
_برید دِ.
لحظهای گذشت که داعشی ها رسیدند و علی را بلند کردند.علی سعی کرد از دستشان بیرون بیاید..اما نتوانست.. داعشی با لگد به شکم علی زد و با خودشان بردنش....
با جیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماند و همگی ترسیده به طرف سمیه رفتند.سمیه گوشی اش را روی مبل پرتاپ کرد و شروع کرد به هق هق کردن.
سمانه خانم:_سمیه...چیشدی؟....ها؟..
سمیه همانطور که هق هق میکردبه گوشی اش اشاره کرد:
+ع...ع...عل...علی...
عاطفه خانم:_علی چی؟
سینا گوشی سمیه رابرداشت وطوری گرفت که همه ببینند.
فیلمی بود:
[دو داعشی دور علی ایستاده بودندوعلی هم بادستان بسته وصورت زخمی میانشان ایستاده بود.یکی از داعشی ها با زانو محکم پشت پای علی زد که موجب شد زانوهایش خم بشود و روی زمین بیفتد. داعشی چیزی به عربی گفت که علی سرش را بالا گرفت و محکم گفت:
🕊_اربابم...ممنون که گذاشتی تو راهت باشم ومثل خودت و تو ماه شهادتت و روز شهادتت شهید شم...
بعد سرش را پایین انداخت.داعشی هم دوباره چیزی گفت و بی رحمانه شروع به بریدن سرعلی کرد😭💔....]
عالیه جیغ زد:
_نه....این واقعیت نداره... دروغه... الکیه...
وشروع کرد به هق هق کردن.سینا بهت زده گوشی را روی میز گذاشت و با دستانش صورتش را پوشاند.نگاه همه به عاطفه خانم بودکه چیزی نمیگفت و به گوشه ای خیره شده بود و آرام اشک میریخت.
میترسیدند از اینکه گریه نمیکند.اقامحمد بغضش را قورت داد و به طرفش رفت:
_عاطفه جان...
عاطفه خانم بیحال گفت:
_دروغ نبود...الکی نبود....علیِ خودم بود... همینطور که همیشه عاشق امام حسینه... اینجام گفت...خودش بود...به خدا خودش بود...
روی زمین افتاد وبلند بلندگریه کرد:
_به خداخودش بود.....
🇮🇷پ.ن:آنکس که تورا شناخت،جان راچه کند؟..
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟..
دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی...
دیوانه تو هردوجهان راچه کند؟
.
.
.
تقریبا یک ساعتی بودکه پیکر بی جان علی را آورده بودند.همه فامیل و آشناها خانه اقامحمد جمع شده اند. خانواده علی، در اتاقش کنار پیکرش نشسته بودند عاطفه خانم اشک میریخت و ارام لالایی میخواند:
_پسرم،آروم بخواب..آروم بخواب...
آقامحمدنمیگذاشت که تابوت را باز کنند، سر نداشت...سمیه باگریه به طرف اقا محمد برگشت:
_بابا...
±جان بابا؟
_میخوام باهاش تنها باشم... لطفا... میشه؟
±آره عزیزم.
به،طرف عاطفه خانم و عالیه وعطیه رفت:
_عاطفه جان...پاشین بریم بیرون...سمیه میخواد باهاش تنها باشه.
به سختی بلند شدند و از اتاق خارج شدند و در را بستند.به طرف تابوتش رفت. در کاری که میخواست بکند،تردید داشت.ا
شکهایش راپاک کرد و ارام تابوتش را باز کرد و پارچه سفید رنگ را از روی صورتش کنار زد.با دیدن صحنه روبرو، هق هق کرد و سرش را روی تابوت گذاشت:
"خدایا چرا...چرا باید زندگی بدون علی رو تحمل کنم؟...اصلا اگه نمیخواستی بمونه برام، چرا آوردیش توی زندگیم؟... نه... نه... همون بهتر که اومد...من دوسش داشتم... الانم دارم... فقط فرقش اینکه... الان بیشتر دوسش دارم... علی خیلی دوست دارم....."
سرش رااز روی تابوت برداشت وگفت:
"علی نامردی کردی این اول راه رفتی... البته از اولم قرارمون همین بود...من فقط یه وسیله بودم...وسیله ای برای عروجت... علی خیلی دلم گرفته... خیلی... کاش...کاش..."
هق هق کرد:
"کاش سری آخرکه زنگ زدی،باهات حرف میزدم...کاش صداتو میشنیدم. کاش.... علی بی تو زندگی برام معنایی نداره... قرار نبود انقد وابستت شم که طاقت دوریتو نداشته باشم...نمیدونم چیشد که اینطوری شد...ولی هرچی بود...حس شیرینی بود دوست داشتنت... علی... دلتنگتم... دلتنگ اون روزایی که بودی... دلتنگ روزایی که معنای خداحافظ گفتنامون تا فردا بود..."
اشکهایش را پاک کرد:
"قبل اینکه بری دلتنگت بودم...آخه میدونی... دلتنگی ینی کنار کسی که دوسش داری باشی اما...اما بدونی رفتنیه... علی من از اولم میدونستم رفتنی ای...ولی نمیخواستم باور کنم این حقیقت تلخو...علی حواست خیلی بهم باشه...خیلی...آها...راستی...حالا دیگه میتونم وصیتنامه تو بخونم...من به قولم عمل کردم علی...توام به قولت عمل کن.. شفاعتمو بکن پیش بی بی..."
وصییت نامه را ازجیبش درآورد و بوسه ای روی آن زد. بازش کرد، روی خطش دست کشید و باگریه خواند:
✍"به نام تک نوازنده گیتار هستی...که مهربانترین نوازنده است....سلام عشق دلم.... مطمئنم الان که اینو میخونی دیگه من نیستم کنارت و به قولت عمل کردی وامانت دار خوبی بودی...امیدوارم حالت خیلی خوب باشه...میدونم سخته برات از دست دادنم...ولی ازت میخوام زیاد بی تابی نکنی، آخه من طاقت دیدن اشکات رو ندارم..میدونی که میبینمت!پس گریه نکن..چون عذاب میکشم..سمیه شهادت آرامش من بود..چیزی که ازخدا سالها میخواستمش.. پس خوشحال باش که به آرزوم رسیدم...حالا که من نیستم خیلی مراقب عالیه باش..خیلی نگران آیندشم.. کمکش کن خوشبخت شه..ازهمه ام برام حلالیت بگیر.طاقت عذاب حق الناس ندارم...به ماماینا بگو خیلی دوسشون دارم...خیلی دوستت دارم سمیه... خیلی... برات ارزوی سعادت و خوشبختی و شهادت دارم...راستی...ناراحت میشم اگه مورد خوبی باشه و ازدواج نکنی.. دلخور میشم ازت...همگیتون رو دوست دارم و به خدا میسپارمتون...
ارادتمند شما:علی
وخط پایینش نوشته بود:
دوستت دارم آیه عشق من....
روی آیه عشق،قطره اشکی به یادگار از علی ریخته شده بود...
برگه را به لبهایش چسپاندو هق هق کرد:
_اروم بخواب عزیزم...
.
.
.
رویش خاک میریختند..روی تمام خاطراتش... تمام عشقش...تمام رویاهایش... باچشمهای گریان خیره بود...
آرام زمزمه کرد:
"دلتنگی یعنی تو...وتو یعنی تمام دنیا... من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...."
🥀......پایان.....🥀
🌷نویسنده: خادمالرضا
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈قسمت ۴۱ تا ۵۱👇تا اخر رمان👇
👈این رمان هم تمام شد👉
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام دوستان و همراهان✋ ❌رمان #آقای_طلبه_خانم_دکتر نمیذاریم چون چاپ شده و نسخه صوتی و pdf هم نداره
❌ #عشق_بدون_مرز نمیذاریم
عالیه ولی نمیتونیم بذاریم چون چاپ شده نسخه صوتی اون هم باز باید خریده بشه نشر مجازی نداره
❌ #بهارِ_هامون این رمان رو نمیذاریم چون به بهونه اینکه قراره مذهبی نوشته بشه قبح گناه رو میشکنه
❌رمان #حسرت (نویسنده؛ رهایش) رو نمیذاریم چون اصلا مذهبی نیست
☘رمانهای زیر رو هنوز نتونستم پیدا کنم؛؛
رمان معجزه زندگی
رمان الفبای جنون
رمان پروژه نجات
لینک کانال یا سایت رو بدین تا بخونم