۶ آذر ۱۴۰۳
۶ آذر ۱۴۰۳
کسایی از #زن_زندگی_آزادی حرف میزنن که روی تیشرت سربازاشون نوشته:
"" با زدن زنان باردار، با یک تیر دو نشان بزنید!!ْ! ""
❌واقعیت غرب
۶ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتانیاهو به فارسی شعار #زن_زندگی_آزادی سر داد
بالاخره پیمانکار اصلی پروژه مشخص شد
۶ آذر ۱۴۰۳
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نمای_دوم بیانات صبح امروز رهبر انقلاب درباره جنایت جنگی رژیم صهیونیستی و لزوم صدور حکم اعدام نتانیاهو و سران جنایتکار این رژیم.
💻 Farsi.Khamenei.ir
۶ آذر ۱۴۰۳
۶ آذر ۱۴۰۳
۶ آذر ۱۴۰۳
۶ آذر ۱۴۰۳
۶ آذر ۱۴۰۳
۷ آذر ۱۴۰۳
۷ آذر ۱۴۰۳
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲
دست زهرا را توی دستم گرفتم و از جا بلند شد، هرچه بیشتر فکر میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که تنها راه موجود همین است. بله باید دست بکار بشوم، حتما توی اون آشپزخونه کوفتی، چاقویی چیزی پیدا میشد. اگر کریستا و همدستانش میخوان منو امثال زهرا را برای اهداف شیطان پرستانهشان قربانی کنند، چرا من نتونم جان این ابلیسک ها را بگیرم؟! حتما میتونم...اما...اما بعدش چی؟
الان مطمئن بودم که توی اتاقی که هستم دوربین نداره، آخه اونجور که الی میگفت، تمام زوایای اتاق را بررسی کردم، بعدم این اتاق چیز به خصوص جای پنهان یا حتی تابلویی چیزی نداشت که دوربین کار گذاشته باشند و از طرفی مایی که اینجا آمدیم، همه جوره پاکسازی شدیم و انگار توی لندن وجود خارجی نداریم، پس واقعا لازم نبود ما را زیرنظر بگیرن و این یک شانس خوب بود برای ما...
همانطور که دست زهرا توی دستم بود، ناخوداگاه طول و عرض اتاق را میپیمودم، به میز و صندلیها رسیدم، زیر بازوی زهرا را گرفتم و روی صندلی نشوندمش و جلوی پاش زانو زدم. دست کوچک زهرا را توی دستم گرفتم و گفتم:
_زهرا جان، آنطوری که متوجه شدم ما الان توی لندن هستیم، تو گفتی که با بابا و مامانت لندن زندگی میکردی و بابات انگلیسی هست درسته؟!
زهرا که با بهت به من نگاه میکرد، آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانهٔ بله تکون داد. شانه های شکنندهٔ زهرا را توی دستم گرفتم و ادامه دادم:
_اگر یک اتفاقی بیافتد که بشه از این خونه فرار کنیم، آیا میتونی، جایی که زندگی میکردی را پیدا کنی؟ آیا آدرس خونهتان را داری؟!
زهرا سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه! لندن شهر بزرگی هست، من نمیتونم خونهمان را پیدا کنم، آخه همیشه با ماشین بابا یا مامان توی شهر میرفتیم..
گونهاش را ناز کردم و آه کوتاهی کشیدم که یکدفعه زهرا گفت:
_اگر یه موبایل داشته باشیم میتونم به پدرم زنگ بزنم من شمارهاش را حفظم
و شروع کرد به گفتن شماره ای که در خاطرش ثبت بود...انگار دنیا را به من داده بودند...زهرا میگفت و من تکرار میکردم...باید به فکر یک اسلحه بودم، یه چاقو و حتی یه کارد یا یه قیچی..
از جا بلند شدم، باید به بهانه غذا درست کردن دنبال اون وسیله میگشتم. دوباره زهرا را تنها گذاشتم و بیرون رفتم. داخل آشپزخانه شدم، یخ گوشت ماهی باز شده بود. کشوهای کنار اجاق گاز را یکی یکی باز کردم. خبری از چاقو نبود، اما چند تا کارد بود.
یکیشون را برداشتم و وانمود کردم می خوام باهاش گوشت را تیکه تیکه کنم، اما میخواستم ببینم چقدر تیز هست. نه خوب بود، در کابینت بالا را باز کردم و شیشه روغن را بیرون آوردم، گاز را روشن کردم و مشغول سرخ کردن شدم در همین حین در اتاق کریستا باز شد و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد با عجله به طرف در ورودی رفت.
خودم را به جایی رسوندم که در ورودی توی دیدم بود. متوجه نشدم کی پشت در هست ، اما یک شئ کوزه مانند با رنگی سیاه، به دست کریستا بود. کریستا کوزه سیاه را توی آغوش گرفته بود، انگار یک چیز خیلی گرانبها داره.
خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم داخل اون کوزه چی چی هست؟ کریستا نگاهی بهم انداخت و وارد آشپزخانه شد،بوی گوشت ماهی سرخ شده توی فضا پیچیده بود. انگار اشتهای کریستا هم باز شده بود. کوزه سیاه را روی کابینت کنار اجاق گاز گذاشت و قاشقی از جاقاشقی کنار سینک برداشت و به طرف ماهیتابه آمد. خودم را کشیدم کنار، کریستا همانطور که چشم به ماهی داشت گفت:
_به به...آشپزی هم بلدی پس..
پیش خودم گفتم چه آشپزی...خودم را نزدیک کوزه سیاه کردم و عمدا دستم را به کوزه زدم و در یک چشم بهم زدن کوزه نقش زمین شد و با صدای شترقی، شکست.. و سرامیک های کرم رنگ کف آشپزخانه رنگ میگرفت...باورم نمیشد.. همانطور که خیره به خون زیر پایم بودم ، متوجه کریستا شدم که خرناس کنان به سمتم میامد... ناخوداگاه کارد را برداشتم و به طرف اتاق فرار کردم.
کریستا که انگار دیوانه شده بود پشت سرم شروع به دویدن کرد و همزمان زیر لب فحش میداد.. خودم را داخل اتاق پرت کردم و در را بستم و پشت در نشستم. زهرا با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد و من گیج بودم. ولی زهرا حق داشت،کارد دستم و خونی که از کوزه روی لباس و پاهام ریخته بود باعث ترس زهرا شده بود و زهرا پشت سر هم جیغ میکشید و کریستا هم با مشت های محکم به در میکوفت مدام تهدیدم میکرد تا در را باز کنم.
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ آذر ۱۴۰۳