eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸ یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچه‌های مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده میسوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از ت.. به اون دختر، توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی میکنه... خدای من! حالا میفهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا.... و چقدر من نفهم بودم که اون موقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال میکردم که جولیا خیرخواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی، پاک و دست نخورده باقی میمانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه.. بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار میکرد: _اُمی... و من نگاهی به بالا کردم و گفتم: "خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام قسم میدم، من و زهرا را نجات بده..."😭 حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دستهام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخاستم، طوری وانمود میکردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمیبایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم: _عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب. اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن و چشمهایم را بستم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانه‌ای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل میتابید، فضا را کمی روشن کرده بود، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمیدانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا میکردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم. از جا بلند شدم، طول و عرض اتاق را بی هدف میپیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم... دلم یه چیزی میخواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من داشتم...نماز بخونم... آخه اینجا چطوری؟! آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟! اما من باید بخونم... نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم و‌ پتو را روی بدن نحیف و‌ کوچکش کشیدم و به سمت در رفتم. آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دستشویی رفتم، میخواستم وضو بگیرم، نمیدانستم وقت نماز صبح شده یانه؟ نمیدانستم قبله به کدام طرف است... اما میخواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف میخواندم. سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد... قدمهای رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم، در را بستم. بطرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم. یکطرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم: "خدایا، خودت قبول کن، من نمیدونم قبله کدوم طرف هست اما به اینطرف به نیت قبله میخونم..." و نیت نماز کردم. داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را میخواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد.. یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس میکشید، با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلندتر گفت: 🔥_چکار میکنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی.. اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم چیزی بگم اما کریستا... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰ میخواستم حرفی بزنم که کریستا باز به سمتم حمله کرد، انگار این موجود وحشی اون کریستایی که صبح دیده بودم نبود. دستهاش را مثل چنگال یک عقاب گرفته بود و مدام به من چنگ می‌انداخت و میگفت: 🔥_دیگه از این غلطا نکن، نکن، نکن.. خودم را کشان کشان به طرف میز و صندلی‌ها کشاندم و در پناه یکی از صندلی ها نشستم، دستهام را روی سرم قرار دادم و گفتم: _باشه...نماز نمیخونم، از این اتاق برو‌ بیرون... کریستا با شنیدن این حرف خرناس دیگه‌ای کشید و عقب عقب بیرون رفت. دست به صندلی گرفتم و از جا بلند شدم، سوزشی شدید در ساق پای راستم پیچید، لنگ‌لنگان به طرف در رفتم و در اتاق را بستم. پشتم را به در کردم و همانطور اشک میریختم اطراف را نگاهی انداختم و تازه متوجه شدم که زهرا هم بیدار است و با نگاه معصوم و کودکانه اش به من خیره شده.. با پشت دست اشک هام را پاک کردم و در حالیکه لبخندی ساختگی روی لبم نشانده بودم به سمت زهرا رفتم. روی تخت نشستم و زهرا را در آغوش گرفتم و‌گفتم: _میخواستم نماز بخونم، اما کریستا نگذاشت. زهرا بدون هیچ‌حرفی در آغوشم آرام گرفت و دوباره به خواب رفت، انگار مدتی که اسیر بوده خواب درستی نداشته و اینک آغوش منه بی پناه، پناه این دخترک بیگناه شده.. زهرا خواب رفت، او را روی تخت گذاشتم و به سمت تخت خودم رفتم، در فضای نیمه تاریک اتاق، دست بردم و قلب کوچک طلایی را که الی بهم داده بود، از زیر تشک تخت بیرون آوردم و‌داخل مشتم گرفتم و مشتم را روی قلبم گذاشتم. بالاخره روزی دیگر شروع شد، رغبت نداشتم بیرون برم، اما باید میرفتم، باید راه فراری پیدا میکردم، هرچند که واقعا امیدی به فرار نداشتم. باید بیرون اتاق میرفتم تا خوراکی برای زهرا ردیف کنم، خوب میدانستم اگر کل روز را از اتاق بیرون نریم، کریستا سراغی از ما نمیگیرید، حداقل برای آوردن خوردنی و.. اصلا به فکر ما نیست. زهرا را بردم دستشویی و آبی به سر و روش زدم و آوردمش داخل اتاق و گفتم: _عزیزم، همین جا باش تا من برم از آشپزخونه یه چیزی برای خوردن برات بیارم. زهرا دستم را چسپید و گفت: _منم میام.. اما من چون میترسیدم شاید اون بیرون ، با صحنهٔ خوبی مواجه نشم، اجازه ندادم زهرا بیاد و از طرفی میخواستم، حواسم جمع اطرافم باشه تا شاید بتونم سر از چیزهایی دربیارم و اگر زهرا میومد بیرون، میبایست حواسم پی اون باشه. زهرا هم قبول کرد. قبل از بیرون رفتن، از داخل چمدانم، عروسک کوچکی که یادگار چندسال پیش و هدیه مادرم به من بود و من خیلی دوستش داشتم و برای یادگاری همراهم آورده بودمش. عروسکی بافتنی که مامان خودش بافته بود، با موهای سیاه و صورتی سفید و لباس صورتی که همیشه به من لبخند میزد و من اسمش را دریا گذاشته بودم، چون چشمهای دکمه ای آبی رنگش منو یاد دریا می انداخت. دریا را به زهرا دادم و گفتم: _بگیر عزیزم، این اسمش دریاست، مال تو باشه اما الان که مال تو هست هر چی دوست داری صداش کن.. زهرا لبخند صداداری زد و با خوشحالی عروسک را از من گرفت. این اولین بار بود میدیدم این دخترک میخنده، انگار با خنده اش تمام دنیا را به من دادند. بوسه‌ای از گونهٔ زهرا گرفتم و از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. وارد هال شدم، خبری از کریستا نبود، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم. یخچالی که بالاش یه در کوچک داشت و فریزر محسوب میشد، در فریزر را باز کردم، گوشت قرمز بود اما من نمیدونستم گوشت چی هست و نمیخواستم دست به گوشت حرام بزنم، اینا که ذبح شرعی سرشون نمیشد و گوشت خوک و‌ گوسفند هم براشون یه حکم را داشت. پس دست بردم گوشت ماهی را برداشتم. پاکت گوشت را که چند تکه یود و اندازه من و زهرا میشد را داخل ماهی تابه گذاشتم تا یخش باز بشه و دنبال برنج بودم، اما هر چه کابینت‌ها را جستجو کردم نبود. درب قهوه ای رنگ آخرین کابینت پایین را بستم که متوجه حضور کریستا شدم. کریستا بالای سرم ایستاده بود و همانطور خیره در چشمام بود گفت: 🔥_دنبال چی هستی؟ از جا بلند شدم، صورت به صورتش ایستادم و زل زدم توی چشماش و گفتم: _دنبال برنج هستم، میخوام برای اون بچه یه غذا درست کنم. کریستا نگاهی داخل ماهی تابه کرد و گفت: 🔥_اینجا برنج نداریم، برای اون بچه هم نمیخواد چیزی ببری، اون نباید گوشت بخوره، این یک وعده را باید غذای خاصی بهش بدم. خواستی برای خودت درست کن.. با این حرف کریستا پشتم یخ کرد..یعنی چه؟! چه غذای خاصی؟ چرا زهرا نباید گوشت بخوره؟! نکنه نقشه ای.. یکدفعه فکری از ذهنم و گذشت و با مِن و من گفتم:
_اون دخترا...چی شدن؟! کریستا نگاه بی روحی به من کرد و‌گفت: 🔥_هر دوتاشون مردن... مردن... میفهمی؟! بغضی سنگین گلوم را چنگ میزد، بدون اینکه حرفی بزنم راه رفتن به اتاق را در پیش گرفتم. کریستا پشت سرم صدا زد: 🔥_چی شد؟! غذا درست نمیکنی؟! جوابی بهش ندادم و وارد اتاق شدم. در اتاق را بستم و پشتم را به در چسپوندم، هر چی بیشتر فکر میکردم، زانوهام شل تر میشد، پشت در زانو زدم. سرم را روی زانوهام گذاشتم و اشکهام جاری شد. یه حس بهم نهیب میزد، اتفاقی در پیش هست، یه اتفاق شوم که قراره دامن زهرا این دخترک معصوم و زیبا را بگیره و نمیدونستم چکار کنم ،اصلا هیچ‌کاری نبود که بتونم انجام بدم که جون زهرا را نجات بدم. همانطور که گریه میکردم یکدفعه به ذهنم رسید... آره خودش بود...وقتی اینا اینقدر وحشی هستن ،چرا من مقابله به مثل نکنم...مگه حفظ جان واجب نیست؟! باید یه کاری میکردم. با دستهای کوچک زهرا که روی شانه ام نشست به خود آمدم ... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسایی از حرف میزنن که روی تیشرت سربازاشون نوشته: ""‏ با زدن زنان باردار، با یک تیر دو نشان بزنید!‌!ْ! "" ❌واقعیت غرب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نتانیاهو به فارسی شعار سر داد بالاخره پیمانکار اصلی پروژه مشخص شد
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیانات صبح امروز رهبر انقلاب درباره جنایت جنگی رژیم صهیونیستی و لزوم صدور حکم اعدام نتانیاهو و سران جنایتکار این رژیم. 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا