eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۸۰ و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی‌ام را بخوانم که می‌دانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و می‌توانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی‌ام می‌آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمی‌کرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می‌کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی‌تابی‌های پدر پیرم را داد: _«عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم! ولی اگه می‌خوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می‌ذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمی‌دانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم می‌گذارد .... و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه1⃣ این داماد رافضی‌ات توبه کنه و وهابی شه! 2⃣یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! 3⃣یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون می‌کنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه‌ات خط می‌زنی! والسلام!!!» من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام‌هایی بلند به سمت در می‌رود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه‌ام، فریادش در گلو شکست: _«برو کنار الهه! می‌خوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی‌ام تصمیم می‌گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: _«مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: _«دیگه انقدر بی‌غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف می‌کنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: _«مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من می‌ترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می‌خواستم همسر و زندگی‌ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه‌اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی‌صبرانه تمنا می‌کرد: _«الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت می‌مونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می‌کردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی‌شد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی‌اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب می‌کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می‌دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می‌کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی‌قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت‌های پدر، تنها یک جمله می‌گفت: _«بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی‌شنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود... 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ادامه رمان رو پنجشنبه میذارم😊
نماز خواندن دو هم رزم مدافع حرم 🌸شیعه و سنی🌺 در کنار هم....😍✌️💪
شرمنده بخدا😂🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چون فردا نیستم مطالب 🌷شهید محمد کامران🌷 رو امروز میفرستم😊👌
اطلاعاتی خیلی اندک از شهید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید محمد کامران 🌷 👇در حد بضاعت👇
🌺از زبان همسر شهید 🌺 من متولد20 بهمن سال 72 هستم و محمد نهم اردیبهشت 67. ما 8 خواهر و 3 برادریم و محمدآقا 3 پسر و یک خواهر که محمد پسردوم خانواده بود. محمد در دانشکده افسری درس می‌خواند.😍 🌸به برکت حسینیه شیخ مرتضی زاهد🌸 پدرم خادم حسینیه شیخ مرتضی زاهد هستند که با پدرمحمد آقا که شغلشان جوشکاری است، رفاقت دارند. یکبار که برای جوشکاری به خانه ما آمدند، برایشان چای☕️ بردم. بعد از رفتنم، از پدر درباره من سوال‌هایی پرسیدند. من ته‌تقاری بودم. همان شب پدر و مادر محمد به خانه ما آمدند. نمی‌دانستیم موضوع از چه قرار است. وقتی رفتند تماس گرفتند و گفتند اگر اجازه بدهید فردا شب مجدداً به خانه شما می‌آییم اما این‌بار با پسرم👱 و برای امر خیر!💐 ادامه در منبع؛ https://www.farsnews.com/news/13950504000163/ 💞https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💐جواب مثبت در شب خواستگاری!💐😳 شب که آمدند خواستند که ما باهم صحبتی داشته باشیم. حدوداً 2 ساعت صحبت‌هایمان طول کشید. از کارش حرف زد و از مأموریت‌هایش! فکر می‌کرد اگر بیشتر توضیح دهد ممکن است من منصرف شوم. اما اصرار کردم هرچه باید بدانم را بگوید. گفت «می‌گویم. اما اگر به هر دلیلی این وصلت انجام نگرفت، در مورد نوع کارم با هیچ‌کس حرفی نزنید.» و ... آن شب بیشتر او حرف زد. همان شب از من جواب مثبت را گرفت!💝 💫💫💫💫 نماز جماعت صبح و شب‌مان😍 همیشه به‌راه بود. بعد نماز می‌گفت «سادات، دعا کردی شهید🕊 شوم؟» می‌گفتم «دعا می‌کنم اما حالا نه! الآن زوده.😢» می‌گفت «هرچیز در جوانی خوش است😍.» انگار بنا داشت تا جوان است جوانی کند.  💫💫💫💫💫 👣حتماً کربلا می‌رویم👣 خیلی دلش می خواست باهم به کربلا برویم. محمد کربلا رفته بود و من نه! می‌گفتم «محمد، تو تک‌خوری. من کربلا نرفتم!»وقتی حسرت مرا می‌دید می‌گفت «سادات تو رو خدا شرمندم نکن. حتماً شرایط را فراهم می‌کنم تا به کربلا بروی.» می‌گفتم «ولی من دلم می‌خواد 2 نفره کربلا بریم.» می‌گفت «خب معلومه که 2تای می‌ریم. این چه حرفهایی است که می‌زنی؟» می‌گفتم «نمی‌دونم. فقط می‌ترسم پای حرکت برات کاری پیش بیاد و بخوای بگی من با خانواده برم. واقعاً از همان چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد! بهار امسال با خانواده به کربلا رفتم، آن‌هم برای اولین‌بار! جای محمد واقعاً‌ خالی بود. قول داده بود باهم به کربلا برویم.... منبع: https://www.farsnews.com/news/13950504000163/ ؟! 😓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷نام ونام خانوادگی:محمد کامران 🌷تاریخ تولد: 1367/2/9 🌷تاریخ شهادت:1394/10/23 🌷آرامگاه: بهشت زهرا(س) – قطعه مدافعان حرم ردیف 115 شماره18 😭 😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5