💖بهترین چله سال 💖
🌟روز شروع :
دوشنبه بیستم شعبان
🌟روز پایان :
آخر رمضان (۴۰ روز)
💎این چله بسیار نیکو و با ارزش است
👈غفلت نکنید و به اندازه توانتون حتما چله بگیرید
به هر نیت "مادی" یا "معنوی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💖بهترین چله سال 💖 🌟روز شروع : دوشنبه بیستم شعبان 🌟روز پایان : آخر رمضان (۴۰ روز) 💎این چله بسی
سلام دوستان 😊✋
با نزدیک شدن ماه مبارک میخایم یه کار مفید و بکر کنیم
اما دسته جمعی😍✌️
میخایم چله بگیریم
شروع: از فردا دوشنبه ۱۷ اردیبهشت
پایان: جمعه ۲۵ خردا
به اندازه توانمون، 💪هرچند خیلی کوچک👉 ، اما مدام و مستمر👌
مثلا 👇
🍃خوندن یه نماز مستحبی بعد یکی از نمازهای واجبمون
🍃خوندن یکی از زیارات (عاشورا، توسل، عهد بعدنمازصبح، )
🍃گفتن ذکر(صلوات «صدتا») یا اذکار دیگه که تو کتاب مفاتیح یا تفاسیر هست
🍃ترک یه اخلاق بد( هرچند کوچیک )
🍃انجام دادن یه کار خوب و مورد پسند خدا و اهلبیت(ع)
💥هر کدوم رو صلاح میدونید انتخاب کنین اما باید #حتما تا چهل روز تداوم داشته باشه 💥
سخت نیس چله گرفتن
فقط یه همت✌️ میخواد
و یه یاعلی محکم 💪
حالا هر کی حاضره بسم اللّه 😎✌️
#نشر_دادن_این_مطلب_صدقه_جاریه_است
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
.قسمت ۱۷
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت..
اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم
تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن
_یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره
و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
.
_ممنون
.
_بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
.
_خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
.
_اره..با کمال میل
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
.
-ممنونم زهرا جان
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت
_خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
_زهرا خانم؟
.
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
_اااا...خواهرم شمایید .نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر.......هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع ⛔️
منبع👇
💟iNsTAgRam:MaHDiBanI72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۰¤💜¤۰ مقصود من به ساحت
ممنوعــ🍎ــــه ات قسم
¤۰💓¤۰ بی اختیار دست دلم
بــــ😍ـی قــــ🙈ــــرار توست !!!
✍ #مجتبی_سپید
#درگیر_عشقت_شدم_وای_بفریاد_دلم
☺️😌🙈🙊
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5