eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۹۸ _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. _چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم میخوای مثل اون بار طولش بدی! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد. _این چه حرفیه عزیزدلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود....حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. _جانم محسن؟! _..... _نه شما برید ما حالا هستیم. _...... _قربانت یاعلی(ع)! _زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. _تو نگران نباش، نمیخوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. _دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید.فیگوری گرفت. _اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.مهیا در طول راه حرفی نزد.شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. _خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. _مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. _شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد. _میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. _باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون! _چشم هر چی شما بگی!! _لوس نشو من برم دیگه... _فردا کلاس داری؟! _آره! _شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. _نه خودم میام. _نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. _زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند.مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.خدا میدانست چقدر این دختر را دوست داشت... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۹۹ خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟ _آره دیگه کلاس ندارم. _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟! _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و سلام کرد. _سلام! _سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟ _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا! _غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید.. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن! _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. _پیاده شید بانو! از ماشین پیاده شدند.مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. _بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت. مهیا چشمکی زد. _آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: _ولی نمیدونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... _بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: _خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. _اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. _دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۰۰ شهاب سر جایش نشست. _به چی میخندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. _هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. _کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام میکرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. _وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. _شاید... شهاب کمی فکر کرد. _مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. _بفرما؟ _اون روز... امامزاده علی ابن مهزیار... _خب! _من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. _ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. _برا چی اون شب حالت بد بود؟!... نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد.... از چیزی که میترسید؛ اتفاق افتاد.شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. _چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. _مهیا، نگرانم نکن!! مهیا میدانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. _بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. _مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد.شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! _نه! _داری نگرانم میکنی... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
ادامه 5 پارت بعدی رو فردا میذارم براتون به امید خدا ☺️🎀🌹😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعاتــے خیلــے اندڪ از شہید بزرگوار مدافع حرم 🌷شہید حجٺ الاسلامـ محمدمہدے مالامیرے🌷 👇در حد بضــــاعٺ👇
💐 برخی ویژگیهـــای شهیــد محمــد مهــدی مالامیـــری 💐 🍃 از ویژگی‌های بارز شهید 👈 خوشرویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش 🏄بود و همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل جوانان می‌کرد. پرهیز از ریا، شاخصه دیگر ایشان بود؛ چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بی‌اطلاع بودند. 🌴 ارادت خاص نسبت به مولا علی بن موسی الرضــا (علیه السلام) داشت ... تداوم ارتباط با قرآن 📖و اقامه نماز صبح در مسجد🕌، زیارت هفتگی جمکران و زمزمه همیشگی دعای عهد، روح بیکرانه‌اش را زلال‌تر می‌کرد. در یک کلام، زندگی شهید طبق سفارش مقام معظم رهبری، آمیخته‌ای از تحصیل، تهذیب و ورزش بود. 😍 🌸 ویـژگی‌های شخصیتی شهیــد از زبـان همسر ارجمنـدشان 🌸 🌴 آدم کم حرف، ساکت و مظلومی بود اما در فضای خانه نیز شور و هیجان خود را داشت و به خوش پوشی☺️، شیک پوشی، پاکیزگی و همیشه معطری معروف بود ، اما ☝️اهل اسراف و ولخرجی نبود . 💕 ما ده سال و نیم با هم زندگی کردیم . او می‌گفت تعامل و رفتار طلبه باید به نحوی باشد که درسش برایش ✨ نور ✨ باشد. رفتاری صمیمانه‌ 💞 با ما داشت، زمانی را برای همه اختصاص می‌داد و زمانی برای بازی با فرزندان در برنامه‌اش بود. 🌹 دو دختر من👧👩 موقع شهادت پدرشان ۲ و ۴ ساله بودند .ایشان بیشتر نمازهای یومیه را به همراه بچه‌ها به مسجد🕌 می‌رفت آن‌قدر با حوصله با آنان رفتار می‌کرد برخی اوقات برای آماده شدن آن‌ها آن‌قدر صبر می‌کرد که یک نماز تمام می‌شد. ✨ اللهــم ارزقنــا🌷شهــادتــ🌷فی سبیلـکــ✨ منابع http://noshahronline.ir/fa/3719-C.html https://www.mehrnews.com/news/3611423/ ؟ ؟ : ... 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷 شهیــد مدافــع حرم حجتــ الاســلام محمـــد مهــدی مالامیـــرے🌷 ✨ تولد : ۲۶ خرداد ۱۳۶۴ مصادف با ۲۶ ماه مبــارک رمضــان ،نوشهــر مازنـدران ✨ شهــادت : ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ مصــادف با میـلاد امــام باقر علیہ الســلام، سوریـہ 👣اولیــن روحــانـے شهیـــد مدافع حــرم مازنــدران 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
شعــری کــہ یکــے از شــاگـردان شهیـــد مالامیـــری در وصفــ استــاد گرانقــدرش ســروده ☺️ 💕 سید حسن مبارز یکی از شاگردان خارجی وی که در جامعه المصطفی تحصیل می ‌کند شعری برای استاد شهیدش محمد مهدی مالامیری سروده است : 🌷همواره مهــر بودی و آبـان نداشتے دریــای بی‌کــرانه که پایان نداشتے 🌷ای چهــار فصل زنـدگی‌ات، عاشقــانه سبز گــل بودی و بهــــار، بیــابــان نداشتــے 🌷ای از جهــان رهــا و گرفتـار درد عشـق جز وصــل دوستــ ، چـاره و درمـان نداشتــے 🌷امــروز صبح به مـن گفتــــ زنـدگــے کــاری به کـار عالم امکــان نداشتــے 🌷با ما بگــو حقیقـتـــ پنهــان خـویـش را آری(خودش) همیشــہ نمایــان نداشتــے 🌷در لحظـہ‌هـای عاشقـےات، نیمه‌هــاے شبـــ آيا تــو از بهشتــــ فراخـــوان نداشتــے؟ منبع http://noshahronline.ir/fa/3719-C.html 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
کتاب « بی آشیــان ».... با موضوع زندگی نامه شهید روحانی مدافع حرم : 🌷 حجت الاسلام محمدمهدی مالامیری🌷است... که پدر شهید یعنی حجت الاسلام احمد مالامیری به سفارش ستاد کنگره شهدای روحانی استان قم نوشته... و انتشارات زمزم هدایت آن را با شمارگان دوهزار نسخه در زمستان 1395 منتشر و روانه بازار کرده است. .... ...🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❣خانم زهـرا احمــدی همسـر شهیــد میگویــد : 🌻 ۱۵ اردیبهشت کلیپی از رهبری پخش شد که شعری را با گریه خواندند که 👈 ما سینه زدیم بی صدا ... همسرم تماس گرفت من گفتم که این کلیپ مرا ناراحت کرد و شاید اگر ایشان می‌توانستند برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) مانند جنگ تحمیلی می‌رفتند. 🌹 من گفتم اگر قبول کردند مأموریت شما را تمدید کنند جهادتان را هدیه 🎁 کنید به حضرت آقا و به نیابت ایشان به جهاد در راه خدا بروید همچنین گفتم با این‌که دلم تنگ شده 😞 اما صبرم را تقدیم به آقا و حضرت زینب(سلام الله علیها) می‌کنم. 💕 این‌گونه نبود که رفتن او برایم بی‌تفاوت باشد و بسیار برایش گریه می‌کردم و به او می‌گفتم که تو 👣 شهید 👣 می‌شوی. 🌷 من حتی به او گفتم مسئله سوریه چند صباحی است که مطرح است چرا تا حالا نرفتی؟ او گفت مطمئن نبودم که رهبری در مورد اعزام طلبه‌ها رضایت دارند یا اینکه آنان باید برای ترویج علم به وظیفه عمل کنند و وقتی خاطرم جمع شد که نظرشان مثبت است تصمیم قاطع گرفتم. 👌👌 🌺بعد از شنیدن خبر شهادتشان من لبخند 😊 زدم که به آرزویش رسید، 👣 شهادت 👣 را برای او می‌دیدم .سخت بود اما لحظه به لحظه زندگی‌ام را با حضرت زینب(سلام الله علیها) مقایسه کردم و مصیبت‌های حضرت برایم تداعی می‌شد. همسر من گفت پس از من خاطرم از خانواده‌ام جمع است و در این آرامش به شهادت رسید اما حضرت امام حسین(علیه السلام) وقتی آثار مرگ برایشان نمایان شده بود، هنوز نظرشان به خیمه‌ها بود.😭😭 بچه‌های من همه جا با محبت روبرو شدند اما حضرت زینب(سلام الله علیها) پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) گفتند امان از اسیری.😭😓😔 ✨ اللهـمـ ارزقنــا🌷شهــادتــ🌷فی سبیلکــ✨ منبع https://www.mehrnews.com/news/3611423/ دٺ_خودش_پیدات_میکنہ 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5