eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۴ _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت‌شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی‌استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی... _چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش _آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون... _خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل... تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...گریه امانم نداد...از خیسی، دستش کمی جمع شد...سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد... با صدای من بیدار شد... با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم... _یا ... زهرا... یا... زهرا.. _باباجون! ...خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار... _نیستی ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. غریب... نیست.. پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن.. _یا امام رضا... یا امام رضا... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم... خواهش میکنم... یا امام رضا.. _ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم... صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد...اما ...چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون اتاق 110 رو ترک کردم...کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...این غبار داشت جذب گنبد میشد.. با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم رفتم...یاد گذشته هام افتادم...از خودم به شدت متنفر شدم.... فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...بهشون حق میدادم...چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما...گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم.. فقط و فقط تند میرفتم...بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم...نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم... اصلا تو حال خودم نبودم....فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد...یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود... البته چفیه هم مانع میشد..نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...پاهام سست شد... با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. پس تا حالا کجا بودی.؟.. تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد... نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۵ 💤دنبال صدا دویدم...صدای آرام بخشی بود...وسط یه حیاط بزرگ...یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید...پا گذاشتم رو پله اول....بازم صدا میگفت بیا...خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما... فقط پله ها رو بالا میرفتم...با آرامش تمام قدم برمیداشتم...دیگه نمیدویدم...صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...سمت راست ...یه راهرو دیگه بود...شبیه... شبیه جایی نبود... اما پر از اتاق....از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منوصدامیزد بگوشم رسید... خیلی آشنابود...بسمت اتاق رفتم...اتاق شماره 14 _اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... غریب نوازه......حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم...تو خیلی کارا باید انجام بدی..هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا... منم قول میدم بیام پیشت... اما... به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم من هاج و واج ...فقط خوب گوش‌میکردم... و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم...مثل قاب عکسش... تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم... 💤💤💤💤 🕊🕊🕊🕊 _باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن... نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد..پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود... که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد... شوکه شدم... اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم... _داخل حرم برم... با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید... _معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه... پاشو... پاشو باهم بریم... یاد چایی افتادم...طعمش هنوز توی دهنم بود..آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم... دستم رو گرفت و راه افتادیم...همش سنگفرشها رو خیس میدیدم..رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...اما... اما از راه پله خبری نبود... جمعیت موج میزد... _پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران..اما اینجا داخل حرمشه... اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو ..السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا... اشک امانم نمیداد... یاد باباجون افتادم...یاد عمو حسین...اصلا احساس تنهایی نمیکردم... صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود.... 💭_باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین... صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...اللهم صلی علی محمد و آل محمد همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...دیگه آروم شده بودم... خالیِ خالی.. خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم... _ببخشید..آقا... +بگو پسرم... _میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا... +اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره... _آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم... بدون اینکه تعجب کنه گفت: +بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن... باید همیشه ویژه باشی پسرم....که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم‌های خوب بودی...مهمون ویژه بودی... معلومه خیلی دوستت دارن...مواظب خودت باش... یاد بیمارستان افتادم... 🍂ادامه دارد.... 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی 🍃 🍃 قسمت ۲۶ (قسمت آخر) یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود.. _ارشیاخان خوبی پسرم... صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد... نتونستم طاقت بیارم... از گریه هاش همه چی رو فهمیدم...سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت.. مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... خوش به حالش... هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه... ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید.. _هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من.. سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف...حسابی همه چی رو گفتم... خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود... _مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه... مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم.. _توکل؟؟... یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه... خیلی تنها شدم.. +چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی تعجبم بیشتر شد محرم هم از راه رسید _زیارت قبول محرم مش عیسی بین تعجب من ادامه داد +وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکر نکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار...غیرت... یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم... که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...» مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی.. اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی... کمی آروم شدم... رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!» مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!... یعنی بازم به خدا توکل کردی!...الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی... سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟... سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد.. _بیدلی در همه احوال خدا با او بود... 🕊🕊🕊🕊🕊 بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...پشت سر آمبولانس...مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود... اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن... از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...همه تو قابِ آیینه بودن... یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس... _باباجون شرکا اومدن... اما ... قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم... آخه عمه و دخترش هم بودن... چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید.. اما ... آروم بودم... اینبار آگاهانه «توکل» کردم...همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم...آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود... 🍂پایان🍂 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂 اثــرے از؛✍ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✨ مواظـب خودٺ بـــــــاش ٺا مــہمـون ویژهـ باشــــے #لبخند_شهدا_نصیبتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جدید هم اماده ست😍 اسمشو نمیگم😜👻 فردا میذارم براتون 😉😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطــــــلاعــــــاتـے خیــلے اندڪ از شــہید بــزرگوار دفــــــاع مقــــــدس؛ 🌷شــــہید امیر حــاج امینے🌷 👇در حد بضـــــاعٺ👇
🌷خصلــــٺ شہید حاج امینی🌷 🌷خستگی نداشت.... می گفت‌؛ ✨من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش 📞بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد… 🌷اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود.... به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه. 🌷هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به 👈بچه های یتیم 👉هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد… یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….” ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش😭…. می گفت: ✨من خاک پای شماهام …. منبع؛ http://www.noonoab.ir/post/48526/ 😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾شهید امیر حاج امینی🌾 🌾تاریخ تولد: سال 1340 در متولد روستای علیشار از توابع زرند ساوه 🌾بیسیم چی لشگر ۲۷ محمد رسول الله 🌾تاریخ شهادت: ۱۰ اسفند ماه ۱۳۶۵  🌾محل شهادت: کربلای شلمچه 🌾مزار قطعه۲۹ گلزار شهدا تهران منبع؛ http://www.noonoab.ir/post/48526/ 😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5