eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جانم میرود.. دو تا نسخهpdf داشت فرستادم..
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
رمان جانم میرود.. دو تا نسخهpdf داشت فرستادم..
اگه کار نمیکنه یا خرابه یا کیفیت نداره... خودتون از اینترنت مستقیما بگیرین خیلی از دوستان پیام دادن برا نسخه pdf رمان..
وقتی میگم همه خوبان تو کانال حقیر جمع شدن... بگین نه😭😭 لبیک یا خامنه‌ای 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعاتی خیلی اندک از شهید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شهید مهدی زین الدین 🌷 👇در حد بضاعت👇
🍃فعالیت شهید 🍃 ✨پس از انقلاب ۵۷ به واحد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و نقش پررنگی در سرکوب مخالفان در و بر عهده داشت. ✨پس از آغاز ایران و عراق وی به همراه یک گروه با گذراندن کوتاه به جبهه رفتند. ✨وی پس از مدتی واحد و بعد از آن مسئول واحد پاسداران انقلاب اسلامی در و شد ✨و پس از مدتی به سمت دست یافت. ✨در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ مهدی زین الدین همراه به منظور منطقه از به سوی در حال حرکت با درگیر شده و 🕊کشته شد. 👣پیکر او در قطعه ۵ گلزار شهدای به خاک سپرده شد.👣 منبع کامل؛ https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C_%D8%B2%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾فرمانده بی ادعا🌾 🌾لقب:حاج مهدی 🌾تاریخ تولد:۱۳۳۸ 🌾محل تولد:تهران 🌾محل دفن:قم 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸خاطره ای از 🌸 🌹«شهید زین الدین» در افراد و استعدادهای در وجودشان توان داشت. درست مثل یک اخلاق و عرفان عمل می کرد. 🌹در یکی از در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت: «بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم خوانها بسیار !» آنگاه که چرا (ع) نسبت به 👈 باید این قدر باشد. 🌹 نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی را می گزید، همه جا با خود می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد. 📌یعنی در این مدت رویش می کرد، او را مورد قرار می داد و کاملا به نقاط👈 👉 آگاه می شد. 🌹پس از شهادت 👣آقا مهدی👣، تا آخر جنگ، دوستان در لشگر این بود که ما خوردیم از خوردیم. 🌹یعنی هر چه نیروی و در طول داشتیم، حاصل زین الدین بود.🌹 منبع؛ https://www.mashreghnews.ir/amp/70851/ .... .... ... 😔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساده زیستی بی آلایشی سردار تهذیب نفس فرماندهی 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜فرازی از وصیتنامه شهید 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
وقتی دلم از زمونه خسته میشه... میام تو گلزار میشینم.. یکی یکی رد میشم از کنارتون.. عکس شما رو میبینم... خسته شدم آی شهدا😭 از این دورزمونه ✨مداحی ✨شهدایی ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟لیست شهدا....شـــہـــ👣ــدایے که براشون هدیہ صلواٺ فرسٺاده شده البٺہ ٺا الان...👌🌟 سرے اول؛ 🌷🌷شہداے
لیست شهدایی که براشون هدیه صلوات گرفتیم... برا رفقای باصفایی که شهید معرفی میکنن یا دوست دارن شهید مدنظرشون تو لیست باشه😊👌
سپاس فراوان از دوست عزیزی که زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۱ چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند. ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود.با سر و صورت کبود و خونی. جیغ کشیدم _ "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه _"هیچی،کتک خوردم...." هول کردم _"از کی؟ کجا؟" _ توی راه جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید... که ریختند سرم آستینش را بالا زدم + فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار می داد. _ خب قیافه ام هم تابلو است که .. و خندید. دستش کبود شده بود. گفتم: _باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد... خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم... میخواست همه جای را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد.. و نگران و حرام بودنش نبود. ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی می شد. رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. شیطنت ایوب گل کرد.. دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود.... ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۲ وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود . دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند.گفتم _محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت. _ حالا کجاست _فکر کنم تا الان پدر نگهبان را درآورده باشد. رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد. تا رسیدم گفت: _خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد. + زحمت کشیدید آقا اشک هایش را پاک کردم. + بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی. صدای ایوب از پشت سرم آمد _ سلام بابا برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد. صدای نگهبان بلند شد. - آقا کجاا؟؟ محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد. _ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلند گریه می کرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5