🌷 شهادت 🌷
💫در حین عملیات بدر و در حالیکه نیروهای عراقی با محاصره کامل سربازان تحت امر باکری در #جزیره_مجنون در حال زدن تیر خلاص به سربازان مجروح باقیمانده بودند،
✨احمد کاظمی و ✨محمود دولتی با اصرار از وی میخواهند که با عبور از دجله و پیمودن فاصله۷۰۰ متری که میان خط اول و خط دوم حمله جان خود را نجات دهد؛
ولی این درخواست هر بار با جواب منفی وی روبرو میشد تا اینکه بر اثر اصابت تیر مستقیم سربازان عراقی در تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ 🕊شهید شد.
در این هنگام در حالی که یاران او #سعی در #انتقال پیکرش بوسیله قایق به عقب را داشتند...
قایق هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی یکی از سربازان عراقی قرار گرفت و در اروند رود غرق شد.
پیکر #وی و سایر #سربازانش #هیچگاه یافت نشد و وی همچنان #مفقودالاثر میباشد.
منبع؛
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C_%D8%A8%D8%A7%DA%A9%D8%B1%DB%8C
#شادی_روح_شهید_خونش_را_پایمال_نکنیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از دوست عزیزی که زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشت
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌃من بریدم دل ز دنیا... آبرویم را مبر..
🌃رو زدم حالا به دریا... آبرویم را مبر..
🌃غرق در قعر گناهمـ.... جااان زهراااا...
جان مولاااااا... ابرویم را مبر.... 😭🙏
✨سیــد رضــا نریمانــے
✨مناجاٺ شبانہ
✨روضہ بانو حضرٺ رقیہ.س
#الـــٺـماسـ_دعـــا
#دلــہاٺــون_ݐــراز_عشــق_بہ_مـــولا
#براٺ_کربــــلا_نصیـــبٺــون
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۱
#رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود.
اگر هم بود خیلی #سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب #دعوت می کرد تا برایشان #سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
_من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم #آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت:
_"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم:
_"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا"
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
#هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد:
_"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم #جشن_تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
_چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
_ من #نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل #دوست_هایم #لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید.
ایوب فقط گفت:
_"چشمم روشن"
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5