☀️🍃
#صبحونه
صُبحِـ زیباےِ دلَمـ♥•`
بآ سلامَٺـ✋🏻••⇣
کربلآیے مے شَود ... :))
☀️| #صبحاولهفتهتونزیبــــا💚😍
💕| #صبحتون_امامـ_حسینے
••
@asheghaneh_halal
••
☀️🍃
•• #ویتامینه🍹 ••
ڪارهاے سادهاے چون :
•🍲•پختن یڪ غذاے خوشمزه،
•💓•پیامڪهاے عاشقـانه،
•🍃•گذاشتن یادداشتهاے
محبت آمیز در جیب همسر و...
در رابطه صمیمے با همسرتان اثرات
شگفت انگیزے دارند...
#خودممخوشماومد😁👌
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
#چفیه🕊
🗣| حاج حسیـن همدانے
با بغض و اشـڪ تعریـف مےڪرد:
بسیجے را سر چهـار راه گیـر انداختـن.
💔| عڪس آقا دادن دستـش
گفتـن یا به آقـا فحش بدهـ یا عڪس را پاره ڪن یا با چـاقو مےزنیمت!!
💪| اون دلاور عڪس را بوسیـد و به
سینـه اش چسبونــد💚🌸🍃
😔| با چـاقـ🔪ـو از پشت قطع نخـاعش ڪردنــ!
#اینهـاتنهاـجانبازانوشهدایےبودندڪههنوزقاتلینشـونحتےبهدادگاههمبردهنشدند⁉️
#حججےهایتهران۸۸
🌷 @asheghaneh_halal 🌷
عاشقانه های حلال C᭄
📖🖋 🍃 🌻 #تیڪ_تاب 🌻 •| کتـــ📖ـاب |• •| ادواردو |• •←درمورد نحوه زیستن ادواردو
📖🖋
🍃
🌻 #تیڪ_تاب🌻
•↓• تکه اے از کتاب ادواردو
( درمورد نحوه ے زیستن
ادواردو آنیلے
شاهزاده مسلمان ایتالیایے)
-الان از سال 2000 رد شدیم.
اینجا اروپاست.
هر ڪس هرجور دلش خواست مےتواند فڪر ڪند.
هر جور دلش خواست مےتواند زندگے ڪند...
فقط بہ شرط اینڪہ بہ جامعہ،
بہ بقیہ آسیب نزند.
پس چرا باید بہ ادوارد گیر بدهند؟!
-نہ وقتے ڪہ پاے میلیاردها یورو سرمایہ در بین است؛
نہ وقتے ڪہ پاے یڪ دینے در میانݧ است بہ اسم اسلام ڪہ سال هاست مردم را از آن مےترسانند.
مسلمان؟...ادواردو مسلمان بود؟
•🖊• به قلمــ :
بهـــزاد دانشگـــر🙂
•❄️• @asheghaneh_halal
🕗🍃
💓
#قرار_عاشقی
بر آستانـ{🕌}ــ توام ،
دلـ{💚}ــ همیشه پابند است...
← وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُمْ ...
{😌}هرکس به شیوه ے
دل خود، به شما پناه مے آورد...
#زیارت_جامعه_کبیره📖
#السلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضـا🍃
#پناهم_بده💛
🍃 @asheghaneh_halal
🕗💓
#عیدانه
°🌙°امشبـ
°💚°رضـــویونـ
°🎊°همہ شادند همہ،دلـ
°🕌°در حرم رضا نهادند همہ
°🎁°عیدے ولادٺ از پدر مےگیرند
°😍°خشنود ز مقـــدم
°✋°جوادند همہ
#عیدڪم_مبروڪ😃🎈
°🎉° @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[😬]فَلدا یکسنبه اس
هِیلے بده فلدا باید بِلم مَدِسه
[☹️]همه دوسام تعطیلن
فَگط من بایت بلم
[😢]تولو حُدا بیاین
مامان ژونمو لاضے کنید
[🙁]فَلدا نَزاله بلِم مَدِسه
ه°~°ه
باشه گنجشک کوچولو قربون چشاے مظلومت بشمــ😘
گوشیو بده دسته مامانت تا راضیش کنیمــ☺️👌
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
📖💕
🍃
#خادمانه
سلامــ سلامــ
کاربراے خسته ز خانه تکانے😅
خسته نباشید و خداقوتتونــ🍃
منو شناختید؟؟🤓
بله درست حدس زدید!
بنده خادم
هشتک
#تیک_تاب هستم.😎
اومدم ازتون کمک دریافت کنم.
کاربراے فعالــــــــم😎
لطفا اگر کتاب خوبے میشناسید که دوست دارید در کانال معرفے بشه
وتا به حال در کانال معرفے نشده
یه
عکس با کیفیتــــ📸
و یه تیکه ے خاص
از متن کتابـــــــ📖
برامون به آیدے زیـــر👇🏻
@FB_313
بفرستید.☺️
•🌹•با تشکر
خادم #تیڪ_تاب.
#ساداتـــ💚
کلے کتاباے ژذابــ🤓👇🏻
@ASHEGHANEH_HALAL
💕
📖🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_هفت ♡﷽♡ باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_هشت
♡﷽♡
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو بده
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس
نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه
داشت.میخواستم پیاده شم که گفت:بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود
_برشون دار....
برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...
برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافت مندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خورد روی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت!
بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خالءبودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده
بود
صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده
خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه
فروشنده لازم دارم...اگه دنبال یه کار آبرو مند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو
زندگی من فرشته ی نجات،معلم،برادر نمیدونم...ولی هرچی بودامروزمو مدیون ایشونمو جوون
مردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش
باشه و ....
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_هشت ♡﷽♡ _میدو... _نه...نمیدونه پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_نودو_نه
♡﷽♡
اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا
شدم شیوا!شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش
میترسه!با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه...شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و
مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که...
شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید!
انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه
و می اندیشید چند مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند!البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر
دست به چنین کاری نزد من باب همان دست ودل لرزیده
من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن بابا همان پایی که داشت میرفت بلغزد!
بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.
حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالاخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش
سر در می آورد.
آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟
اشکی از چشمهای حورا چکید.سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت:تو میدونستی
حمید؟
حمید سوالی پرسید:چی رو؟
حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت:میدونستی آیه...آیه ی منه؟
حمید سکوت کرد.فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود.
تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی!
حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر...من
برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیح کنم؟
حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه...
_من میترسم حتی ندونه که مادرش همسر پدرش نیست!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_نودو_نه ♡﷽♡ اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند ب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست
♡﷽♡
حمید کلافه گفت:میدونه...میدونه....اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه.
حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟
_اوهوم یه همچین اسمی داشت...
حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت.
_حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام
بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش.
آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه
رویش خیره شد.
گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟
اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او
مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حالا پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از
زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ...
زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد.
برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها
کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش
کند!!!!!
و حالا این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر
خودش کرده بود!
دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف
کند.
سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃