فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #شهید_زنده •]
⚔•. جهـاد ڪنید منتهے
جهاد نظامے فعلا لازم نیست!
.•📱جهـاد تبلیغے،فڪرے،
روحیہاےبـر همہ واجب است.
#جـنگنـرم
#سیدعلےحسینےخامنہاے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
---
🌾🍃
---
#آقامونه
🎥 بيانات مهم امام خامنه ای درباره گناه بزرگ مسئولانی كه در جامعه ايجاد فتنه ميكنند.
#سخن_جانان💚
---
🌾🍃
---
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وهفت هادی نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ ابرویی بالا برد. -به جون ما
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_وهشت
گهگاهی که از حالت کسل و خمیده اش بیرون می آمد معلوم می شد چقدر پرانرژی است ولی بیشتر مواقع افسردگی بر همه وجودش تأثیر می گذاشت اما حالا هیچ خبری از آن کسالت نبود. در همین حین شروین که از فرط خنده دل درد گرفته بود دستش را روی دلش گذاشت و با نفس هایی منقطع گفت:
- ببخشید ... ببخشید ... من باید برم اروپا! خیلی فوریه
و از اتاق پرید بیرون. وقتی رفت هادی رو به شاهرخ گفت:
- خیلی محو تماشا بودی! اشتباه گرفتی اخوی
شاهرخ نیشخندی زد ولی جواب نداد.
- بهش عادت کردی؟
شاهرخ بدون اینکه سربلند کند جواب داد:
- آره
هادی با مکثی کوتاه پرسید:
-شبیه فرهادِ، نه؟
شاهرخ سربلند کرد و در چشمهای هادی خیره شد اما خیلی کوتاه. با اینکه هادی از او کوچکتر بود اما نسبت به او شرم عجیبی در خودش احساس می کرد. سرش را پائین انداخت.
- خیلی، مخصوصاً حرف زدنش و چال صورتش موقع خندیدن. شباهتش منو یاد گذشته میندازه. من و فرهاد خیلی به هم وابسته بودیم. گاهی دوست دارم بغلش کنم و بزنم زیر گریه
شروین وارد اتاق شد:
- اوه! اوه! اینجا چه خبره؟ دو دقیقه تنهات گذاشتم
بعد نشست و ادامه داد:
-بهت می گم از تنهائی مخت هنک کرده می گی نه
و رو به هادی گفت:
-باید به فکری به حالش بکنیم. می ترسم بچه از دست بره
هادی خندید و گفت:
-فعلاً فقط هوس بغل کردن تو به کلش زده، هنوز خیلی خطری نشده
- چه بد سلیقه! من روسری سر کنم خیلی زشت می شم ها! این بهتره! هم قدش بهت میاد، خوشروتره، خوشگل تر از منم هست. فقط باید این ریش هاشو بزنه، یه کم هم از این چیزمیزها می خواد که بماله صورتش. با اون چشم های سیاهش معرکه میشه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_وهشت گهگاهی که از حالت کسل و خمیده اش بیرون می آمد معلوم می شد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهفتاد_ونه
هادی خنده اش گرفته بود ولی شاهرخ بدون اینکه حرفی بزند با لبخندی به شروین خیره شده بود. شروین گفت:
- نخیر، انگار کار از کار گذشته، باشه من فداکاری می کنم
بعد دست هایش را با کرد و ادامه داد:
-بیا بغل بابا!
شاهرخ از جا بلند شد و شروین که فکر می کرد حرفش را جدی گرفته به مبل چسبید و داد زد:
- شوخی کردم بابا، بی خیال، کمک !!
هادی از خنده روده بر شده بود. شاهرخ سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و مثل فنری که از هم باز شود دوباره راحت روی صندلی نشست. بعد همانطور که با قیافه ای نگران و متعجب به در زل زده بود گفت:
- این چش شد یهو؟
هادی با لحنی موذیانه گفت:
-حالا مگه بغلت کنه بده؟
شروین خودش را عقب کشید و نگاهش را از در به سمت هادی چرخاند. نگاهی طلبکارانه به هادی کرد و گفت:
-جداً؟ اگه بد نیست بگم تو رو بغل کنه
هادی پایش را روی پایش انداخت و دستش را تکان داد و با بی تفاوتی گفت:
- دیدی که بهش گفتی، قبول نکرد
- هه هه!
شاهرخ وارد اتاق شد، شروین دوباره به مبل چسبید.
- وای! اومد!
شاهرخ یکراست به طرفش آمد، خم شد و دستانش را دراز کرد. شروین همانطور که به مبل چسبیده بود داد زد:
-بذار اقلاً وصیت کنم
شاهرخ راست شد. شروین با چشمهای بیرون زده به هادی اشاره کرد و گفت:
-به خدا اون از من خوشگل تره!
هادی که دیگر نمی توانست جلو خنده اش را بگیرد گفت:
-خوبه ترسیدی و دست بردار نیستی. وصیتت همین بود؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهفتاد_ونه هادی خنده اش گرفته بود ولی شاهرخ بدون اینکه حرفی بزند با ل
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد
شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را بست.چند لحظه ای به همان حال ماند اما وقتی خبری نشد یکی از چشم هایش را باز کرد و وقتی شاهرخ را روبرویش دید هردو تا چشم هایش را باز کرد، راحت سر جایش نشست ونفس راحتی کشید. شاهرخ اشاره ای به روی پایش کرد. نگاهش را از شاهرخ به پائین دوخت. صفحه اول آلبوم بود و عکس بزرگ توی آن. باورش نمی شد. آلبوم را برداشت و حیرت زده به عکس خیره شد.
- فرهاد، برادرمه!
شروین نگاهی کوتاه به شاهرخ انداخت و دوباره به عکس خیره شد.
- غیرممکنه، چقدر شبیه منه! ببین هادی
و آلبوم را به طرف هادی چرخاند.
- آره، دیدم، خیلی شبیهِ
تفاوت اندکی وجود داشت. موهای فرهاد مشکی و فر بود و چشمانی آبی مثل شاهرخ، دماغی زیباتر و صورتی تپل تر از شروین.
- نگفته بودی داداش داری
- داشتم
شروین سربلند کرد و شاهرخ گفت:
- 18 سالش بود که مرد. خودکشی!
- خیلی متأسفم
شاهرخ غمگین لبخند زد. شروین پرسید:
-می تونم بقیه عکسها رو ببینم؟
و وقتی شاهرخ سری به نشانه تأیید تکان داد، شروع کرد به ورق زدن آلبوم. در بعضی از عکسها شاهرخ هم بود.
هادی گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی خواد منو بغل کنه؟
شروین همانطور که سرش روی عکس ها خم بود چند لحظه ای ثابت ماند. بعد سر بلند کرد و در چشمان شاهرخ خیره شد. به راحتی غم را در نگاهش می دید. در همین موقع هادی نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
- چی شده؟
هادی بلوز را از روی مبل برداشت و گفت:
- باید برم، منتظرن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒