eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°🐝| |🐝° نی‌میدم! اصدا دوشت ندالم پیسیامو بِعِت نسون بدم.🤨 الانم میجم بیان تولو بخولن😋 پیسییی!! پیسیییی بیا عاله لوو بخولــــل🤨 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
[• 💍 •] 🦋🌱 عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده. روی لبه ی تخت نشست و پرسید: _ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟ _کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد! _اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد: _به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله _بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و... ترانه کنارش نشست و پرسید: _چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا! _ترانه! _والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان... این بار تقریبا فریاد زد: _بس کن ترانه! _چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه... ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت: _آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی! و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد: _ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد. _از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟! با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن: _تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که... سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید، انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره: _من بچه دار نمی شدم! خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند... _دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه... هعی! نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه... خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد. به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری... • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍬🍃 (۴۵) | ۹۹/۳/۶ طعم شیـرین خـدا😋 🍃🍬
🍃🍬 سلام و ؏ـشق☺️❣ خوبیـد؟! حـالِ دلآتون خوبه ان‌شاالله؟!😉 بـا دوست و رفیق‌ت اومدے دورهمے دیـگه؟!😌 . آفریـن👌...چون تڪ خورے اصلا چـیز خوبے نـیست🤨 🍬🍃
🍃🍬 خب یواش یواش مےریم سرِ اصـل مطـلب😍 فقط قبلش یـه تشڪر ڪنم ازتـون بـابت نـظراتے ڪه دیشب فرستـادید و بانےِ دورهمے امشب شدید☺️🌸 . . « بـسم رب ؏ـشق (: » 🍬🍃
🍃🍬 دیـشب رو اگـه خوب یادتون مونـده باشه دورهمے رو بـا یه سوال تموم ڪردم... سوالِ‌مون چے بود؟! . . چیڪار کنیم ڪه همیشه بـه یادِ خـدا باشیـم؟!🧐 این سوال سوالِ بیشترِ همه‌ے ماسـت... ڪه به جوابم نرسیدیم هنوز... من جوابو به یه شڪل دیگه صریح میگم... جوابے ڪه قانع‌مون میڪنه و.. 🍬🍃
🍃🍬 حقیقتش ایـنه ڪه ما خیلے از خدا دور شدیـم...😔 به قدرے ڪه سوال خیلیامون اینه ڪه چیڪار ڪنیم تا همیشه یادِ خدا باشـیم... این سوال سوالِ آدمایےِ ڪه از حقیقت خودشون فرسنگ‌ها فاصله گرفتن...اصلا مگه میشه آدم بود و خدا رو فراموش ڪرد؟ ‌🍬🍃
🍃🍬 ڪسے ڪه از آدمیت فاصله دور نشده اصلا معناے فراموش ڪردن خـدا رو نمےفهمه ڪه بخواد الان رمـز همیشه به یادِ خدا بودن رو به دست بیاره! ڪسے ڪه از آدمیتش فاصله نگـرفته سوالش اینـاست؛👇 راستے میشه خدا رو فراموش ڪرد؟! چه جورے میشه؟! اگه خدا رو فراموش ڪردیم چه شڪلے میشم؟! آیا آدمے ڪه خدا رو فراموش میڪنه ،مےتونه زندگے ڪنه؟! اصلا ڪسے تا حالا زندگے رو بدون یادِ خدا تجربه ڪرده ڪه برا مـا توصیف ڪنه؟! اصلا اون حالے ڪه آدم بدون یادِ خدا داره،مرگـه یا زندگے؟! 🍬🍃
🍃🍬 امـا چرا اینطورے شدیم؟! چرا به یادِ خدا نیستیم؟ چرا به یادِ خدا بودن توے زندگے ما یه اتفاقه؟ اتفاقے ڪه خیلے وقتا نمےافته وقتے هم مےافته،زیـاد ادامه پیدا پـیدا نمےڪنه؟😕 خدا چه طورے باید خودش رو نشـونمون بده تـا همیشه به یادش باشـیم؟!🤔 اصلا یادش باشـیم یعنے چے؟! 🍬🍃
🍃🍬 یادش باشیـم یعنے؛ ‌‌‌بـه خاطرش نفـس بڪشیم، به خاطرش حـرف بـزنیم، بـه خاطرش سڪوت ڪنیم، به خاطرش بخندیم، به خاطرش گـریه ڪنیم، شـاد باشـیم،ناراحت بشیم، ڪمڪ و دستگیرے ڪنیم🤝 🍬🍃
🍃🍬 بارها و بارها این سوالو از آدماے مختلفے پرسیدم ڪه: «دل خوشیت تو این دنـیا چیه؟ به چه عشقے نفس مےڪشے؟ اگه بهت بگن تا یه ساعت دیگه از دنیا مےرے،غصه نرسیدن به ڪجا رو مےخورے؟! » . . باور ڪنید خیلیا حتے برا یه بارم تو زندگےشون به این فڪر نڪرده بودن؛حتے یه بار! خب چرا؟! چه جورے میشه این همه غفلت رو توجیه ڪرد؟ 🍬🍃
🍃🍬 روزمرگے داره از پا درِمون مـیاره...😔💔 چـرا حواسمون نـیست؟! . . مےگن « البَلیَّـةُ إذا عَمَّت طابَت؛ وقتے یه بلایے عمومے میشه، پـاڪ میشه و دیگه ڪسے ازش فرار نمےڪنه و زشتش نمےدونه» فراموشے به قدرے همه‌مون رو گرفته ڪه دیگه از اون، دردمون نمےگیره و برامون عادے شده..😔 🍬🍃
🍃🍬 چـه قدر تـا ڪردن با ما آدماے دنیایے سخته! وقتے خواستید بدونید ڪه چه قدر امام زمان‌مون خوبه، به ایـن فڪر ڪنید ڪه چه جورے داره ماها رو تحمـل مےڪنه. اون بـا دغدغه‌هاے آسمونے؛ مـاها گرفتارِ دغدغه‌هاے زمینے... چقدر آقا خوبه ڪه داره ما زمـینیا رو تحمل مےڪنه! 🍬🍃
🍃🍬 دورهمے امشبون رو به اتمامه.. به خاطره وقفه‌اے ڪه بین دورهمے افتاد پوزش مےطلبم🙏 به رسم هر شـب با دعایے دورهمےمون رو تموم مےڪنیم 🍬🍃
🍃🍬 خدایـــا بچـشان به ڪاممـان طـعم شیرین بےمثـالت را (: آمـین یارب‌العالمـین . . 🍬🍃
🍃🍬 سپـاس از همراهےتون☺️🌸 لطفا نـظراے پـر مهرتـون رو به نشونے زیر بفرستید و همچنان ما رو دلگـرم ڪنید به بودنتون😉👇 •°→ @Khadem_eshgh ←°• التمـاسِ دعاے فرج یاعلے☺️✋ 🍬🍃
[• 😌☝️ •] بہ آینہ✨ زل زدهـ ام..👀 را مےبینــمـ||🤞🏻 کہ خیره اسٺ بہ مـოεـن🍃 نمیدانمـــــ🤷🏻‍♂ مـرا عاشق کردهـ اے یا آینہ را...🎈 ۱۴ ثانیه به عڪس☝️🥰 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• {✍🏻} 📿 😍 (755)📸 ⛔️🙏 °•🦋•° Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‴💍‴ •[ #همسفرانه ]• . . (💖) الحُب أنْ أحبكِ ألف مرّة وفى كُلّ مرّة أشعرُ أنى أُحبكِ للمرّة الأولى (💖) عشق آن است كه هزار بار دوستت داشته باشم...❣ و هربار حس كنم اولين بارى است كه دوستت دارم❤🍃 #نزار_قباني📝 #أنت_حبیبی🌹 . ••💜| تا نَفَــس دارم قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻 ‴💍‴ @Asheghaneh_halal
[• ♡•] 🌿…•خُــرداد اسـت ☝️🏻…•امــــا 🏹…•دلم تیر مےکشد ➖…•از نبود تو ! 🤕 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🍃🌈 🧡•°• [🌙] تو ماهۍ و [🐠] من ماهــۍِ [✨] این برڪہ‌ڪاشۍ خوشگل ــسازے😌👇 🧡•°• @ASHEGHANEH_HALAL 🍃🌈
💚🍃 #سین_مثل_سپاه 💪 خورشـ🌞ـیدهمیشہ‌سایہ‌اش‌برسرمـ🌙ـاه تاریخ‌عزیزانقلاب‌است‌گـ✌️ـواه حق‌است "امام‌خامنہ‌اے"فرمود "اعجـازامام‌خمینے"است‌تاسیس‌سپـ💚ـاه #سپاه‌افتخار‌ماست مردان بے ادعــا😌👇 •[🇮🇷]• @asheghaneh_halal 💚🍃
•{☀️}• { 🕗 } . به کارم گیر افتاده خودت مشگل گشایی کن در این دریای طوفانی دوباره ناخدایی کن •[🌊]• اجابت با دعای توست، عنایت در عطای توست کرامت با خدای توست، دعایۍ کن دعایۍ کن •[🙏]• 😭💔 🙃❣ . . {🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا هستــ یـادتـانــ!👇 @Asheghaneh_halal •{☀️}•
💚🍃 🍃 دوستان و بزرگواران سلامِ ویژه خدمتتون. وقتتون بخیر و امام زمانے. هرکس ڪه اهل کارِ جهادے هستش و پای کار خالصِ و نابِ مولا و دستی در تبادلات داره بفـــــرماید قدم رنجه فرماید پیوی☺️👇 🌸 @yazahra_ebrahim 🌸 نیاز به خادم و خادم داریم هرڪے میتونه بسم الله👆❤️ 🍃 💚🍃
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . {😉} به یقینم که من همین است {😋} دست‌من‌و دست‌تو ، کمێ هم وزش باد {😇} راهۍ بشویم از کرم و بخشش سلطان {😍} از بابِ جواد و برویم صحن گوهـرشاد 🌹🍃 😙❤️ 🌸✍ . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
[• 💍 •] 🦋🌱 ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟! پسر عموی خودمون؟ _آره... پسرعموی خودمون _شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه _می دونم حق داری _خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟! _داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید... _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟! همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد! هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین... نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی! _اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال. _آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها! زیرلب تکرار کرد: _طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد. به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼