عاشقانه های حلال C᭄
🌓🗞 🗞 #خادمانه سلام و ارادت✌️ شب همگے بخیر🌙 ✍رفقای پایگاه مجازی #رصدنما؛ الهےکہ اوضاع و احوالتون ر
#خادمانه
منتظرتونیم🙏
بقیه در حد یک بوق شریک خون بودند
شما هم در حد یک پیام شریک همبستگی باشید
✌️✌️✌️
آماده دریافت:
📝متن ها
👌رجز ها
📖اشعار
✊شعارها
⭕️پیام هاتون به اغتشاشگران
📸و تصاویر حضور در راهپیمایی
🆔 @shahidsadr313_313
💢 تمامیِ متون و شعارهای شما در کانال #رصدنما پست میشه👇
Eitaa.com/Rasad_Nama
Mohammad Motammedi - Mozhde Baran (320).mp3
8.93M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمد_معتمدی🎙
ایرانیانِ باستان همان هایے بودن ڪه هرگز بت نپرستیدن و همیشه پیروز بودن 😉
این بار هم با تڪیه به خداوند عزوجل رو سفید خواهیم بود ان شاءالله...(:😍♥️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دهم ] روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_یازدهم ]
از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست داشتم اگر خودم بانی مهمانی هستم فقط محیط شاد و پرهیجانی برای شرکت کنندگان مهیا کنم درست چیزی که خودم به آن احتیاج داشتم. خانه باغ فقط یک سالن بزرگ داشت و یک آشپزخانه. خیالم راحت بود که اتاق خاصی برای کثافت کاری بعضی ها مهیا نیست. از آن لحظه مدام چشمم به عقربه های ساعت مچی ام بود و لحظه شماری می کردم برای اتمام پارتی. اصلا به من خوش نگذشت و تمام حواسم به ساناز بود که توی مهمانی من باز هم سگش را به کسی نسپرد و خودش پی عیاشی نرود. انگار نگهبان خصوصی اش شده بودم. یک آن گمش کردم و به همه جا سرک کشیدم. آنقدر حالم بد بود و عصبی شده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. لیوان... را به زمین کوبیدم و شش دنگ حواسم را به اطراف جمع کردم. یک آن متوجه دستی به شانه ام شدم که تا روی رگ متورم گردنم به آرامی کشیده شد و صدایی مزخرف:
_ خوردی منو... چه خبرته همش دنبالم می گردی؟
با نفرت دستش را از گردنم جدا کردم و خودم را به مهزیار رساندم. میکروفن را برداشتم و گفتم:
_ مهمونی لو رفته. پلیس نزدیکه سریع اینجا رو ترک کنید.
به ربع ساعت نکشید که من تنها توی خانه باغ ماندم. درب را قفل کردم و از درب ورودی خارج شدم و در سکوت محض به آپارتمانم رفتم. هوای خانه سنگین بود. توی بالکن بودم که صدای جیر جیر پنجره و دخترک و ایستادنش به نماز توجهم را جلب کرد. ساعتم را نگاه کردم باز هم از نیمه می گذشت. پوزخندی زدم و به داخل اتاقم آمدم.
بدون هیچ رغبتی به ساعت دیواری اتاقم زل زده بودم و حوصله بلند شدن و کندن از تختم را نداشتم. سرم گیج میرفت. شب گذشته تا نزدیک صبح خوابم نبرده بود. خسته بودم از مهمانی نیمه تمام شده و بی محتوایی که صرفا جهت وقت گذرانی بود. فکر می کردم حالم خوب می شود. فکر می کردم تنوعی می شود بر زندگی کسالت بار و ویرانه ی تنهایی ام. چرا این روز ها اینقدر حس تنهایی خفه ام می کرد؟ من که از کودکی تنها بودم. مادربزرگ هم که چندسال پیش تنهایم گذاشت و باید به وضع خودم ثابت می شدم پس چرا این روزها اینقدر سایه شوم تنهایی را روی خودم و زندگی ام حس می کردم؟ از همان شب که غریبانه تا روز بعد بی حال افتاده بودم روحم تلنگر خورده بود و خوف تنهایی به عمق قلبم ریشه دوانده بود و هر لحظه بیشتر قلبم را می فشرد. باید کاری کنم. باید به خودم می آمدم. حسام همیشه تنها بوده و تنها می ماند. مگر تا چه اندازه می تواند این خفقان را تحمل کند؟ باید کمی حالم راعوض کنم اما نه مثل مهمانی پر دردسر و تهوع آور دیشب...
تلفنم زنگ خورد. طبق معمول تنها احوال پرس من افشین بود.
_ کجایی خوابالو؟
_ رو چه حسابی بهم میگی خوابالو؟
_ رو حساب صدای نخراشیده و کروکودیلیت. رو حساب کرکره مغازه بسته ت. رو حساب این لگنت که بیرون پارکینگ پارکه...
به عروسک من توهین کرد؟ اصلا چرا تو پارکینگ نیست؟ یعنی از دیشب بیرون بوده؟ عجب خریتی کردم حواسم کجا بوده؟ با صدای افشین به خودم آمدم.
_ مردی؟ درو باز کن پایینم.
دکمه آیفون را زدم و قبل از آمدن افشین به آپارتمانم آبی به دست و رویم زدم و منتظر روی مبل لم دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_یازدهم ] از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دوازدهم ]
هوا رو به تاریکی می رفت که راه افتادم. همیشه رانندگی به من آرامش می داد. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم با عروسکم بتازم و کمی از تلاطم های ذهنم را سبک کنم. وسایلم خلاصه می شد به کوله پشتی ام که حامل وسایل شخصی ام بود و روی صندلی کنارم جا خوش کرده بود. شیشه را پایین زده بودم. هوا خنک بود و عطر بهار و بوی گل های محمدی باغ های دو طرف جاده در آن خنکی اول شب به مشام می رسید. کمی سرعتم را کاهش دادم و با تمام وجود بو کشیدم. مجموعه ای از باغ های گل که قطعا گذر از کنارشان در ساعت روز زیبایی چشم نوازی داشت اما حالا که هوا سورمه ای رنگ شده بود اکتفا کردم به ، به مشام کشیدن عطر هوای آن منطقه...
ساعت از نیمه گذشته بود که به ابتدای گردنه رسیدم. آخرین غذاخوری قبل از گردنه را که دیدم توقف کردم. تک چراغ درب ورودی روشن بود اما غذاخوری تعطیل شده بود. ساعت را که نگاه کردم از ۲ می گذشت. ناخودآگاه جیرجیر پنجره ی خانه ی قدیمی توی گوشم پیچید و دخترک در ذهنم تداعی شد که این ساعت شب روی ایوان به نماز ایستاده. لبخندی بی معنا روی لبم نقش بست که...
_ تعطیله پسرم
_ بله... متوجه شدم پدرجان. یه آب به صورتم بزنم میرم.
_ خواهش میکنم. گردنه میری؟
_ بله. ویلا دارم اون بالا...
_ الآن که گردنه خیلی سرده. کسی توی ویلا هست؟
_ نه... مدتیه خالیه.
_ الآن بری اونجا یخ میزنی که. چیزی هم برا خوردن نداری حتما.
_ وسیله گرمایشی داره. فردا بازم برمی گردم پایین مواد خوراکی تهیه میکنم.
_ حالا برو سر حوض آبی به صورتت بزن.
مثل یک پسر حرف گوش کن رفتم و شیر آب را باز کردم و دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. پوست صورتم کرخت شد و خواب از چشمانم پرید. پیرمرد با دستمال دور گردنش مرا تعارف کرد که صورتم را پاک کنم.
_ دستتون درد نکنه خشکش نمیکنم که خواب از سرم بپره.
_ از من میشنوی امشب رو اینجا بمون. تازگیا توی گردنه خبراییه. ساعت از نیمه که میگذره دیگه امن نیست. کاری به اون بالا ندارم که پر از ویلاست و شلوغه. مشکل اصلی مسیر گردنه تا ویلاهاست.
_ چی شده مگه؟
_ راهزنا کمین می کنن. ماشینای مدل بالا رو هدف میگیرن در حال حرکت میزنن شیشه رو میشکونن. راننده های بی خبر هم پارک میکنن ببینن چی شده چرا شیشه شون خورد شده که یهو میریزن و میزنن و می برن. بیچاره ها خیلیا رو اینجوری سرقت کردن. ماشین تو هم که... اسمش چیه؟ من که دیگه این جدیدا رو نمیشناسم.
_ قابلتونو نداره "های لوکس"...
_ نمی تونم تعارفت کنم خونه م بیای زن و بچه م هستن و خونه م کوچیکه پسرم. غذاخوری هم که مال من نیست اجازه ندارم کسی رو راه بدم من فقط نگهبانم. اما میرم برات پتو میارم توی ماشینت امشبو سر کن. صبح که شد راه بیفت برو بالا هم تا شب ویلاتو گرم میکنی هم خدایی نکرده اتفاقی نمی افته.
با سکوت خود فهماندم که می مانم. ماشین را زیر چراغ ورودی غذاخوری پارک کردم و با آمدن پیرمرد آماده خواب شدم. پتو را دور خودم پیچیدم و درب ها را قفل کردم و با فکر اینکه روزی عروسکم را از دست بدهم خوابم برد
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
آقـای امـام رضـا [علیـه الـ🌿سلام]
ڪشـور غمـگیـ💔ن اسـت
در بغـل بگیـرید
و آرامـش کنید..
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
😢عِه دُسمَنِ بیعُدا اومَده بود ساهچلاغ
داداسام پَلیدن لَفتن پیس عُدا .😢😭
🏷● #نےنے_لغت↓
ـــــــــــــــــــــــــــــ🖤ـــــــــــــــــــــــــــــ
#آرتین_کنارتیم
#برای_آرتین
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
تو ࢪا ساده دوست دارم🌹|•
آسان و بےهیاهو ...!
تو را اندازه
انگشتانی که هنوز کودکانھ👼🏻|•
وقتِ شمردن کم میآورم دوست دارم😚|•
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
⃟ ⃟•💚ما را نبۍ "ص" قبیلہ سلمان
خطاب ڪرد
روی غـرور و غیرت ما هم حـساب ڪرد✨
⃟ ⃟•🗡از ما بترس طایفـہ اے پر اراده ایم
ما مثـل ڪوه پـشـت عـلے ایستاده ایم✋
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1608»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🌤.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
<💖> صــبور بآش..!
<😞> گاهــےوقتــآنیــازھبرےتودِلبــدترینها
<😇> براےبــدستآوردنبــھــترینها
#پایانِشبِسیهسپیداست 🌔
#شاهچراغ ✨
.
.
∫°🍂.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌤.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
پیامبر اسلام(صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم):
جماعت،مایه رحمت و تفرقه،موجب عذاب است.🌱
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
«💌» تو فقط بگو دوستت دارم
من احساسم را
چنان به نگاههایت گره خواهم زد
«🌤» که خورشید
هرروز صبح
قربان صدقه دلبریهای ما برود:)
#عشق
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
هدایت شده از رصدنما 🚩
[ °• #خبر_ویژه 🕵🏻♀🔍 °• ]
✅ ۹۶ هزار امضا در ۴۲ ساعت😎
📌پویش برخورد با عاملان ناامنی در کمتر از ۲ روز از ۹۶ هزار امضا گذشت. علاوه بر این بیش از ۱۲ هزار نظر هم زیر این پویش در سایت خبرگزاری ثبت شده است.
پویش را اینجا امضا کنید:
💻📲 farsnews.ir/my/c/169114
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
Very important & secretive👇😎
📰🗞| [• Eitaa.com/Rasad_Nama
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•💛• ناهــار خونہ پـدرش بودیم.
همہ دور تا دور سفــره نشستہ بودن
و مشغول غــذا خوردن.
•🌱• رفتم تا از آشپــزخونہ
چیزے براے سفــره بیارم.
چند دقیقــہ طــول ڪشید.
•😧• تا برگشتم نگـاه ڪردم دیدم
آقا مہــدے دست بہ غـذا نزده
تا من برگــردم و با هم شروع ڪنیم .
•💖• این قــدر ڪارش برام زیبــا بود
ڪہ تا الان توے ذهنــم مونده.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم مہــدے زینالدیــن
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
در لحظه حال زندگی کن...😍
منتظر نباش که شرایط بهتر و آسون تر بشه تا خوشحال باشی😌
زندگی همیشه چالش های خودش رو داره...🤓
یاد بگیر همین الان با چیزایی که داری خوشحال باشی☺️
وگرنه مجبوری تا آخر عمرت دنبال خوشبختی بگردی..🙄😕
#ایران_تسلیت
#شاهچـراغ
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
چادرت را سر ڪن اے بانوے خوبم
شڪ نڪن . . ✉❕
سربہ زیرے هاےنابت 😌
سربُلندت مے ڪــــــــــند . . . 🕊
#اللهمالرزقناشهادتفیسبیلالله
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
مداحی آنلاین - نماهنگ شاهچراغ.mp3
6.29M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
حاجے صدامونو دارے؟
هوامون و چے؟
داعش رسید به شیراز!
شاهچراغ و به خون ڪشیدن!🥀
رفتے و بے سر و پا ها
همگی شیر شدند . . .💔!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ز تو کی کنار گیرم؟!🤨
که تو😌
در میانِ جانی ...💙
#جانجانانمتوهستی❣
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوازدهم ] هوا رو به تاریکی می رفت که راه اف
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سیزدهم ]
با همهمه و صدای ماشین های اطرافم بیدار شدم. سرو رویم بهم ریخته بود و تیغ آفتاب به چشمانم میخورد. از ماشین پیاده شدم و سر حوض سیمانی آبی به دست و رویم زدم. برس را از کوله ام برداشتم و موهایم را از شلختگی درآوردم. پتو را تا زدم و با خود به داخل غذاخوری بردم. پیرمرد از پستوی آشپزخانه بیرون آمد و املت های آماده را جلوی دست مشری های اندکش گذاشت. لبخندی زدم و کنار یک میز ایستادم. مهرش عجیب به دلم افتاده بود. با آن چهره رنج کشیده و نگاه مهربان و لهجه زیبا و محلی اش انرژی خاصی را منتقل می کرد. پیش دستی کرد و سلام بلندی نثارم کرد.
_ سلاااام پسرم. خوب خوابیدی؟
پتو را به دستش دادم و مودبانه گفتم:
_ خدا رو شکر پدر جان. بد نبود و ممنونم بابت پتو.
_ خواهش میکنم. کره عسل، نیمرو یا املت؟
_ بی زحمت املت
_ ای به چشم. همین الآن میارم برات. ما املت و نیمروهامون با تخم مرغ محلیه خیلی خوشمزه س.
توی ذهنم حلاجی می کردم که چند روز بمانم و چگونه وقتم را بگذرانم که با آرامش به زندگی ام باز گردم؟ یکسال بود که پایم را به ویلا نگذاشته بودم. فقط کلید ویلا را یکبار به افشین داده بودم و با خانواده اش به آنجا رفته بود. دوست داشتم جای آرامی باشد. اوایل فقط سه ویلا بالای گردنه بود و رفتن به آنجا یعنی سکوت محض. اما از وقتیکه آنجا پر شده بود از ویلا و رفت و آمد مردم، دیگر آن آرامش قبل را نداشت این بود که خیلی کم دلم میخواست آنجا بروم.
_ یخ نکنه باباجان.
_ دستتون درد نکنه.
با خوردن صبحانه و بدرقه پیرمرد راهی شدم.
_ خیلی بهتون زحمت دادم. ممنون از مهمان نوازیتون
_ خواهش میکنم. تو هم مثل پسرم میمونی دوست نداشتم اتفاقی برات بیفته. الآن اول برو شهر خریداتو بکن بعد راهی گردنه شو. بذار کمتر رفت و آمد کنی باباجان.
از آنهمه محبت پدرانه دلم قنج رفت. چه خوب بود اگر کسی را می داشتم که اینگونه بی منت و چشم داشتی برایم دل می سوزاند و نگران احوالم می شد با خداحافظی راهی شهر و فروشگاه ها شدم. مایحتاج چند روزم را تهیه کردم و به سمت ویلا حرکت کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سیزدهم ] با همهمه و صدای ماشین های اطرافم ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهاردهم ]
خدایا این گردنه حتما تکه ای از بهشت توست. مناظر بکر و چشم نواز آن باعث می شد از سرعتم بکاهم و خودم را غرق در زیبایی اطرافم کنم. جاده شلوغ بود و قطعا خبری از راهزنان نبود. پس با خیال راحت حرکت می کردم و محو این خیال انگیز شده بودم. چیزی تا ویلا نمانده بود کنار آبشار کوچکی که از لای چندتخته سنگ نه چندان بلند سرازیر شده بود توقف کردم و هوای پاک آنجا را به اعماق وجودم کشیدم. چرا اینهمه مدت از آن شهر و خانه کسالت آور و پر از تنهایی بیرون نزدم؟ میوه فروشی محلی در کنار آبشار صندوق های میوه اش را چیده بود و کاسبی می کرد. کمی میوه گرفتم و بازهم حرکت کردم. به ویلا که رسیدم ریموت را زدم و وارد حیاط شدم. ماشین را پارک کردم و قفل درب ورودی را باز کردم و با خریدهایم وارد ویلا شدم. همه جا مرتب بود اما گرد و خاک زیادی روی تک تک وسایل آنجا انباشت شده بود. وسایل را روی اپن گذاشتم و به سختی شومینه را روشن کردم. درست بود که فصل بهار هوا سرد نبود اما شبهای این بالا در هر فصلی غیر قابل تحمل بود و بدون استفاده از وسایل گرمایشی امکان نداشت سرما به عمق جان رسوخ نکند. یخچال را به برق زدم. درب یخچال را که باز کردم از بوی ماندگی محیط آن حالم بهم خورد. دوباره از برق درآوردم و شروع به شستن آن کردم. بعد وسایل را در آن جای دادم. ویلا را گرد گرفتم و خسته گوشه ی کاناپه ولو شدم.
چشمم را که باز کردم عصر شده بود. چندساعت خوابیده بودم. صدای شکمم گرسنگی را به رخم می کشید. چند ساندویچ سرد آماده گرفته بودم. بعد از خوردن ناهار عصرگاهی ام تصمیم گرفتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و چادر ماشینم را که فراموش کرده بودم روی آن کشیدم و راهی شدم. هوا کم کم سرد میشد. از اکثر ویلا ها صدای شادی و قهقهه خنده می آمد. صدای جمعی شاد که حاصل دورهمی چندین نفر بود. این تنهایی چگونه به زندگی ام آوار شده بود که چنین غرق کرده بود مرا. تنگی آغوش تنهایی گاهی چنان روحم را میفشرد که حس خفگی می کردم.
نفس کسی را بیخ گردنم حس کردم و با یکه ای برگشتم.
_ ... میخوای؟
کمی با بهت نگاهش کردم و گفتم:
_ چی داری؟
_ ... و .... و .....
_ دو شیشه ...
_ آدرس ویلاتو بده میارم برات.
_ همین الآن به خودم بده
_ نمیشه نوکرتم. اینجوری روال کار من نیست لو میرم.
_ پس مشتری نیستم. نمیخوام.
_ اینجا فقط من دارم. پیدا نمیکنی
_ مهم نیست.
_ عه ما گفتن بود
خودم را به ویلا رساندم و از حرص نوشابه ام را سرکشیدم.
"عجب آدم کنه ای بود"
تلویزیون را روشن کردم و ماهواره را تنظیم کردم و غرق شبکه های آنور آبی شدم.
روی تکه فرش کنار شومینه خوابم برده بود که با صدای درب ویلا بیدار شدم. دیروقت بود و من اینجا کسی را نداشتم. چاقو را توی جیبم گذاشتم و با تردید درب را باز کردم. مرد جوان توی چشمم زل زد و کیسه پلاستیک را به دستم داد.
_ این چیه آوردی؟
_ داش... ما مشتریمونو همینجوری از دست نمیدیم.
_ من که گفتم نمیخوام. آدرس ویلامو از کجا آوردی؟
_ فرشته ها بهم دادن
و قهقهه ی مضحکی زد. اخمم را درهم کشیدم و نگاهش کردم.
_ بدغلقی نکن داش... حالشو ببر. من تو اون ماشین سفید میشینم تا پولشو بیاری.
درب ویلا را محکم بهم کوبیدم و با پول نزد او بازگشتم.
_ مکان پکان نمیخوای؟ همه جور دارم ها... قاطی پاتی. دم و دودی. خوش گذرونی...
_ اهلش نیستم. دیگه هم این ورا نبینمت.
_ ای به چشم.
ماشین را با تیک آف از من دور کرد. آنقدر ذهنم درگیر شده بود که تا چند ساعت نتوانستم بخوابم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
پر میکشـم
به سمـت ضـریحت🕊
که سالهـاست
گـم کـردهام کنـار حرم،
قلـب خـویـش را💙
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
خدا لَنعتسون تُنه . مَـ اثَلا اونَتم سیالت
دایم سُده بوتم. 😢°
اما #آرتین پُست بابادونس بود.😭°
🏷● #نےنے_لغت↓
اثَلا : مثلا
اونَتم :اومدم
سیالت: زیارت
ــــــــــــــــــــــــــــ🖤ـــــــــــــــــــــــــــ
#برای_آرتین
#آرتین_کنارتیم
#شاهچراغ
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🍂•/نگرانم که در این بُحبُحه یِ آزادی
نڪند از گرهِ عـشـقِ تو آزاد شـوم💔
پ.ن:
♥️•/ گـر این اسـارت است
مـا بـہ آن خوشـیـم😍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1609»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
#خادمانه📩
سلام رفقای کانال عاشقانه های حلال✋
شبتون بخیر و عافیت ان شاءالله
برای انجام #تبادلات
نیازمند #ادمین آشنابه کار هستیم
در صورت توانمندی ما رو از حضورتون
مطلع بفرمایید🙏
🆔 @jahadgar_enghelbi
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
^^يـک « صبـــح » دل انگيـز
هـوا نـم نـم بــاران...
مـن باشم و تــــو باشی و
پـاييــزِ پريشـان! 🧡🍁🌧
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫