eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . ☕️💌بخیر مےشود این صبح‌هاے دلتنگے! ببین ڪہ روشنم از یادِ خوب لبخندت...🙂💖 ✍🏻🍃 . . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ مولا علـے «علیہ السلام»: 🌱إنَّ المَرأَةَ رَيحانَةٌ و لَيسَت بِقَهرَماَنةٍفَدارِها عَلى كُلِّ حالٍ ، وأحسِنِ الصُّحبَةَ لَها لِيَصفُوَ عَيشُكَ 🌱 🌷←•° زن، گل است، نہ پیشڪار! پس در همـہ حال، با او مـدارا ڪن💞 و با وے به خوبی همنشینے نما تا زندگے ات با صـفآ شـود→•°🍃 ✍ •/ مـن لا یحـضـر الفـقـیہ، جـ۳ـ صــ۵۶۶ــ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . "'🌹''' خیلۍ وقت‌ها ڪہ بر اثـر فشــار فعـالیت‌ها شب دیر بہ منــزل مۍآمد، بہ شوخۍ مۍگفتــم: «راه گــم ڪردۍ! چہ عجب از این طــرف‌ها!» متواضعــانہ مۍگفت شرمنــده‌ام… "'🌸"' رعایت اهل منــزل را زیاد مۍڪرد. خیلی مقیــد بود ڪہ در مناسبت‌ها حتماً هــدیہ‌اۍ براۍ اعضاۍ خانــواده بگیـرد؛ حتۍ اگــر یڪ شاخہ گل بود. "'🌼"' با بچہ‌ها بسیــار دوست بود. دوستۍ صمیمۍ و واقعۍ و تا حد امڪان زمانۍ را بہ آنها اختصــاص مۍداد. "'🌺"' بچہ‌ها بہ این وقت شبــانہ عادت ڪرده بودند. وقتۍ ساعت مقــرر مۍرسید، دختــرم بهــانہ حضــورش را مۍگرفت. "'🌷"' با پســرم محسن بازۍهاۍ مــردانہ مۍڪرد؛ بدون این ڪہ ملاحظہ بچگۍ یا توان جسمۍ او را بڪند. بہ جد ڪشتۍ مۍگرفت و این مایہ غــرور محسن بود. 🌷شهید مدافع وطن . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . اهمیّت حجابـ🧕🏻 ♥️ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . دیدے می‌گـن عشـق یه چیز گـران بهـاست؟!!🙂 این تصور به وجود میاد ڪه عشـق قیمت خاصے داره‌؛🙁 در صورتی ڪه اینطور نیست...😏 عشـق یه اعـتباره...😍 آیا می‌شـه اعتبار ڪسی رو خرید؟!!!🧐 مسلما نه!❗️ پس چی؟!🤔 عشق یافتنی نیست ڪه بگردے و تو فلان محـل پیداش ڪنی؛ بلڪه عشـق ساختنیه...♥️ 👈باید بسـازے😍 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
بنات الحیدر.m4a
8.09M
↓🎧↓ •| |• . . بی تعلق چون فرشته...🧕🏻 بال ارامش به دوش...😇 در دلِ میدان بنات الحیدریم...(: . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• . - ●• گل بـراے ـــــــــــــــــــــایران🇮🇷 ✌️ . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
🇮🇷 بسم الله الرحمن الرحیم تاپای‌جان‌برای‌ایران💪🇮🇷 به‌ دنبال‌ اهداف‌شوم‌ برای‌ مخالفت‌ و ممانعت‌ازحضور سربازان‌ِ‌غیورِملی‌ایران درجام‌جهانی‌قطر نیازمند کمک و یاری همیشگی‌مردم‌ایران هستیم😎✋ ✅همگی‌تاپایان‌حضور تیم‌ملی‌ایران در جام‌جهانی قطر 🕔هرروز راس ساعت ۱۲ و ۱۸ در برنامه اینستاگرام و توییتر در پیج باریکنان تیم ملی ایران🇮🇷 کامنت "تاپای‌جان‌برای‌ایران" @asheghaneh_halal @heiyat_majazi @rasad_nama
31.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷💚 🍃 •🇮🇷• ‌● نماهنـگِ بـراے ایـ🇮🇷ـران ● ــــــــــــــــــــــــــــ✌️🍃 🔸| تهیه‌کننده: مجتبی میرزایی 🔶| ترانه‌سرا: محمدجواد الهی پور 🔸‌| خواننده: حسین جعفری 🔶| آهنگساز: محمد پورفرخی حامدجهانبخش 🔸| صدابردار: حامد داوری 🔶| تنظیم: استودیو کارو | 🇮🇷 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💚🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 2⃣3⃣ وقتی مجردی و با دو اکانت ب
«💕» «🤩» ↩️شرڪت ڪننده: شماره 3⃣3⃣ قندمنی قندمنی قند(:💙 چالش قشنگمون فراموش نشه☺️ جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وچهارم ] از کاری که حوریا کرده بود، س
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برای رفتن به رستوران قصد داشتم بروم و ماشین خودم رابیاورم اما می ترسیدم محل زندگی ام لو برود و در ثانی، نشستن در آن ماشین با آن ارتفاع، کمی برای وضعیت حاج رسول سخت می شد. پس ترجیح دادم سکوت کنم و من همراه آنها با ماشین آنها بروم. گوشه ی ایوان منتظر نشستم که حاضر شوند. حاج رسول و حاج خانوم روی ایوان آمدند. حاج رسول با عصا و کمک من سوار ماشین شد. ویلچر را محض احتیاط روی باربند ماشین بستم. آخرین نفر حوریا بود که به حیاط آمد. خدا می داند که دیدن آن چهره ی مهتابی و چشمان کهربایی اش میان شال سبز خوشرنگی که پوشیده بود چقدر تماشایی بود. چادرش را جلو کشید و درب حیاط را باز کرد و سوییچ را به سمتم گرفت: _ رانندگی که بلدید؟ من میخوام صندلی عقب، کنار مامانم بشینم. با این حرفش لبخندی به لبم آمد. _ اگه تصادف کردم و ماشینتونو داغون کردم چی؟ _ مهمون بابام هستید دیگه... یا بیخیال میشم یا میام از صاحب کارتون، حقوق یه ماهتونو برای خسارتم برمیدارم. از پاسخ شوخی ام به وجد آمدم و پشت رل نشستم و ماشین را بیرون زدم. تمام طول مسیر سعی کردم به کف خیابان متمرکز باشم و نگاهم آینه را دید نزند و محیط ماشین را برای حوریا خفقان آور نکنم. رستوران زیبایی را سراغ داشتم که فکر می کردم برای عرض اندام و کمی جنتلمن بازی، جای مناسبی بود. روی میز نشستیم و منتظر منو غذا شدیم. بعد از انتخاب و سفارش غذا، به درخواست من و موافقت حاج رسول، با حوریا به قسمت سلف رفتیم و بشقاب های اردو و سالاد و مخلفات راطبق سلیقه مان پر کردیم که تا صرو غذا، مشغول باشیم. با فاصله از حوریا و در سکوت حرکت می کردم. _ چشمم روشن فراری... و صدایی منزجر کننده و قهقهه ای عصبی... « خدایا نه...» بدون اینکه کاری کنم و بی توجه به اینکه مثلا با من نبود، به کارم ادامه دادم. حوریا نیم نگاهی به ساناز انداخت و مشغول شد. _ لیاقتت همینه با این امل مشکیا هم قدم بشی. کار داشت خراب می شد و مرا با این چرت و پرت ها عصبی می کرد. حوریا ایستاد. بشقاب را زمین گذاشت و رو به من گفت: _ ایشون با شما هستن؟ ساناز با لب هایی که بیش از حد بزرگ شده بود گفت: _ اوه... چه لفظ قلم. میخوای بگی باهم ندارین؟ یا حتی صمیمی نیستین؟ یا اینکه... _ دهنتو ببند و مزاحم نشو... و رو به حوریا گفتم: _ شما بفرمایید. منم میام خدمتتون. حوریا برافروخته بود اما محجوب تر از قبل با قدم هایی استوار به سمت میز رفت و چند کلمه با پدر و مادرش حرف زد و سرش را پایین انداخت. _ اینجا چه غلطی می کنی؟ حقش بود همون شب جاتو به پلیس لو می دادم و مینداختمت زندون کثافط هرجایی. _ تند نرو... می خواستی نیای... دندانم را روی هم ساییدم و بشقاب ها و مخلفات را روی سینی چیدم و به مسئول پخش گفتم که دنبالم بیاید. سر میز که نشستم از شرم سرم را نمی توانستم بلند کنم و از عصبانیت سرخ شده بودم. نگاهم سمت حوریا رفت که عرق روی پیشانی اش نشسته بود و سعی می کرد بی تفاوت باشد اما چهره اش رنجور به نظر می رسید. گارسون مخلفات را پخش کرد و رفت. مشغول خوردن شدیم که... _ اینا رو از کدوم امل آبادی پیدا کردی؟ قاشق و چنگال را وسط بشقابم کوبیدم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _ حرف حسابتون چیه؟ چرا مزاحمت ایجاد می کنید؟ مگه نمی بینید خانواده نشستن؟ پوزخندی زد و لب هایش را کج و کوله کرد و گفت: _ نه بابا... این چه طرز حرف زدنه عشقم... حاج خانوم گفت: _ دخترم... اگه غذات تموم شده برو. اگه تموم نشده برو بشین بخور. اگه هم آشنای آقا حسام هستین یا صبر کنین غذامون تموم بشه یا صندلی بیارید کنارمون بشینید شاید بیشتر باهم آشنا بشیم. لحن آرام و کوبنده ی حاج خانوم هر سنگی را آب می کرد اما ساناز برای آبروریزی آمده بود. _ تو چی میگی خاله سوسکه؟ من هرگز همنشین عقب افتاده ای مثل تو نمیشم. حوریا مشتش را گره کرده بود قبل از اینکه چیزی بگوید زبان باز کردم. _ حرف دهنتو بفهم و تنهامون بذار. _ ساناز بیا دیگه... از چند میز آن طرف تر، چند دختر و پسر اورا صدا می زدند. _ برو زودتر... بدتر از خودت سر اون میز نشستن منتظر سرگروه بی مقدارشون هستن. مگه نمیگی همنشین ماها نمیشی؟ گورتو گم کن. حاج رسول دستم را گرفت و مرا نشاند. توی یک حرکت یقه ام کشیده شد. ناچار از روی صندلی بلند شدم. _ تو هم با اینا همنشین نمیشی. بی لیاقت... جات اونجاست پیش خودم. حوریا با عصبانیت بلند شد و روی بازوی ساناز را چنگ زد و گفت: _ دستتو بکش. گورتو گم می کنی یا... _ مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ سیلی ام توی گوش ساناز فرود آمد و دست حوریا از بازوی ساناز ول شد. _ یا همین الآن با دار و دسته ی بدتراز خودت از اینجا میری یا زنگ میزنم به پلیس. تمام رستوران به تماشا نشسته بودند و رییس رستوران به سمت ما آمد و گفت: _ چه مشکلی پیش اومده؟ _ مزاحمت ایجاد کردند. همه ی حضار هم شاهدن. همهمه فروکش کرد