eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
پادکست علمدار.mp3
10.21M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 روایتی از 28 سال مدیریت و راهبری رهبر انقلاب تا سال 1392 روایتگری حاج حسین یکتا در هیئت فاطمیون قم . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . روا بود☝️🏻 همـھ خوبانِ آفرینش را ڪه پیشِ صاحب ما، دست بر ڪمر گیرند!👀∫•° ❤️ 😌💓 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد ] با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با اینکه برایم سخت بود اما ترجیح دادم پاک و صادقانه پیش بروم هرچند به ضررم تمام می شد و حسابی غرورم به خاطر اشتباهات گذشته ام له می شد. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ پیج اینستامو دیدین؟ با انگشتش بازی می کرد که با شنیدن این حرف چادرش را توی مشتش مچاله کرد و گفت: _ بله... بابا درمورد گذشته تون... و... توبه تون کاملا برام توضیح داده. سرم را بالا گرفتم و به چشمان کهربایی اش خیره شدم. _ آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از دو ماهه میگذره و... بیشتر از دوماهه که از همه چی پاکم. همه چی... خیلی خوش شانس بودم که یکی مثل حاج رسول سر راهم قرار گرفت. _ بعد از دیدن عکس هایی که توی پیجتون بود حقیقتا دلم لرزید. گفتم این قضیه به جایی راه نداره و... امیدی به تکیه گاه شدن و مرد زندگی بودن این شخص نیست. اما وقتی به توبه تون و نماز خالصانه و عمیقی که پله پله یاد گرفتین و می خونین و اراده تون برای روزه گرفتن فکر کردم، کمی دلگرم شدم. به همین خاطر انتظار داشتم رفتار خودتون و ثبات شخصیتی که تازگی بهش رسیدید، بهم ثابت بشه و دیگه سراغ گذشته تون نرید. وقتی حرف به سندا و حسابای بانکیتون رسید خیلی عصبی شدم که چرا فکر کردید اینجوری باید خودتونو ثابت کنید. من از بعضی رفتارا متنفرم. یکی مثل محمدرضا رو بخاطر غرورش و اینکه فکر می کرد همه چی تمومه و من باااید چشم بسته بهش بله رو بگم، جواب منفی دادم و خواستگاریشو رد کردم. من و مامان و بابام همینجوری هم خوشبختیم و چیزی رو به غیر از سلامتی حاجی، کم نداریم. حس کردم بغض کرده سکوت کردم. بعد از مدتی گفتم: _ چطور می تونم خودمو بهتون ثابت کنم؟ من... اصلا نمی خوام از دستتون بدم. رنگی از شرم و حیا روی چشمان کهربایی اش نشست. چقدر دلم تو را می خواست و چقدر نگران بودم برای از دست دادنت. _ بهم فرصت بدید بشناسمتون. باید خیالم راحت بشه انتخابم درست خواهد بود. توی محله نمی تونم باهاتون رابطه یا رفت و آمد خیلی خاصی داشته باشم. خودتون می دونید حاج آقا میمنت و خانواده ش برای همه شناخته شده و زیر ذره بین اکثر هم محله ای ها هستن، پس مجبورم دورادور رفتارتونو ببینم و بشناسم و به یقین برسم و البته... این به منزله ی جواب مثبت نیست. تمام حرف هایش مثل خون تازه به رگ هایم جان می داد و جمله ی آخرش موجی از نگرانی را به روحم کوبید. حسی عجیب و دوگانه داشتم. عشق و ترس با هم ادغام شده بود و بین امید و ناامیدی معلق بودم. این دیگر به جنم حسام بستگی داشت که به حوریای دلواپسش بفهماند، حسامی که رو به رویش ایستاده گرچه ظاهرش و تیپ و قیافه اش فرقی نکرده اما باطنش زمین تا آسمان با آن حسامی که توی عکسهای اینستاگرامش در حال خوردن... و دورتادورش پر از دختران برهنه وسط رقص نور پارتی ها بود، تفاوت داشت. نگاهی به گلها کردم و گفتم: _ چندین روزه منتظر امروز بودم و کلی برنامه ریخته بودم. اینقدر با عجله و سر به هوا اومدم که نه لباسمو عوض کردم نه دسته گل خیلی خاصی آوردم. _ از این گل های رز خاص تر؟ اینهمه گل خریدین... یکی از یکی زیباتر... به پهنای صورتم لبخند زدم. حوریا... تو برای من لیلی باش ببین چگونه مجنون ترین مجنون می شوم. از آنها خداحافظی کردم. هرچه اصرار کردند برای افطار نماندم. ظرفیت قلب بی تابم برای اینهمه احساسات لبریز شده، تکمیل شده بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ویکم ] با اینکه برایم سخت بود اما ترج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی قرار حوریا بودم. شرطی که برایم گذاشته بود کار سختی نبود. فقط باید خود حسام، حسام واقعی را به او می شناساندم. حسامی که اگر پدر پزشکش زنده می ماند، اگر مادر خوش قلب و سراسر ادبش برای تربیتش وقت می گذاشت و زنده بود، حسامی که چنین مادربزرگ با اخلاق و با خدایی داشت، اگر طبق آداب آنها پیش می رفت به این حد از لاقیدی پوچ و بی آبرویی نمی رسید. باید آن حسام می بودم. بخاطر حوریا و بخاطر خودم و پیشینه ی خانوادگی ام و چقدر راضی بودم از این حسام جدید و چقدر آرامش داشتم و دیگر ذره ای ترس از تنهایی نداشتم. با پیامی به حوریا دلم را آرام کردم. « سلام حوریا خانوم. حالا که شماره تونو دارم می تونم گاهی بهتون پیام بدم؟ » طولی نکشید که جواب داد « سلام شبتون بخیر. موردی نداره » دلم لبریز شد. کی می توانستم بی اغراق و با نهایت صمیمیت به تو بگویم دوستت دارم؟ شاید برای من خیلی راحت تر از اینها بود که حتی همین الآن پشت پیامی تمام الفاظی را که برای حوریا آرزویش را داشتم، ردیف کنم و با یک عاشقتم و دوستت دارم اوج احساساتم را به او منتقل کنم اما رفتاری که از این دختر دیده بودم دست و پایم را می بست و مرا وادار می کرد به خویشتن داری. همین خویشتن داری در برابر حیای حوریا اوج احترام به او بود و دختر حاج رسول قطعا این را می فهمید پس نباید تنها با یک کلمه عجولانه خاطرش را مکدر کنم یا خودم را برای همیشه از داشتن دختری که حالا عشقم شده بود، محروم سازم. « می تونم تماس هم داشته باشم » این بار جوابی دریافت نکردم. خواسته ام را در اوج احترام بیان کردم پس نگران دلخوری اش نبودم. فقط سکوتش را به نشانه ی نظر منفی اش تلقی کردم. پیام دیگری ندادم. بیش از یک ساعت گذشته بود که « اینم موردی نداره آقاحسام. با پدرم در این مورد صحبت کردم گفتن برای شناخت بیشتر چون نمی خوایم خیلی رفت و آمدی توی محله داشته باشیم تماس تلفنی بهتره. البته در چارچوب و به اندازه » با خواندن هر یک از کلمات رسمی اش طنین صدای زیبا و دخترانه اش توی گوشم می پیچید. خودم را توی بالکن انداختم و بلافاصله تماس گرفتم و قبل از اولین بوق ممتد جواب داد. خنده ام گرفته بود و فهمیدم هنوز گوشی توی دستش بوده و منتظر جواب پیام یا تماس من... _ سلام حوریا خانوم. حالتون چطوره؟ _ سلام. ممنونم. شما خوبین؟ _ من؟؟؟؟ من عاااالی ام. مگه می تونم خوب نباشم؟ سکوت کرد. چشمم را بستم و چهره اش را وقتی شرمگین می شد یا خجالت می کشید از ذهنم گذراندم. _ باید قربون چند نفر برم باز هم سکوت... _ اول خدا که نمی دونستم انقدر بامرامه... بعدم... حاج رسول که یه فرشته نجات شد برا زندگی من و بخاطر داشتن دخترش که شما باشید. می دونید چیه... با وجود اون همه دارایی و البته خوش گذرونی همیشه احساس تنهایی کردم اما حالا با وجود این همه تنهایی فقط با به یاد آوردن خدایی که فراموش شده بود انگار خود خدا داره باهام زندگی میکنه و اتفاقا در تدارکه یه خانواده واقعی هم بهم ببخشه. آدما خیلی وقتا بیش از حد از خدا ناسپاس میشن و آلزایمر میگیرن. حوریا خانوم... _ بله. گوشم با شماست. _ اگه شما خدایی نکرده جای من بودید چطور می شد آینده و زندگی تون؟ _ واقعا نمی دونم. شاید بدتر شایدم خیلی بهتر. به نظرم اینا مهم نیست. وقتی زمانی که سپری شده رو به اسم گذشته نام گذاری شده، یعنی گذشته دیگه... می تونست خوب بگذره، عاقلانه و سنجیده بگذره اما الان این مهم نیست آقا حسام. مهم اینه برنامه ریزی کنید و با اراده و محکم حال و آینده تونو بسازید و شکرگزار باشید که به اشتباهتون پی بردید. راستش خیلی به گذشته تون فکر کردم. چندین بار عکسای پیجتونو زیرورو کردم. با هر بار دیدنش هم حقیقتا اذیت شدم و یه ترس عجیبی به دلم می افتاد اما چیزی که الآن برای من مهمه آینده شماست. دل حوریایم را لرزانده بودم آن هم از ترس؟! اولین کاری که بعد از قطع تماس باید انجام دهم حذف اکانت آن پیج لعنتی بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• سپاسگزاریم از حسن نظری که نسبت به کانال خودتون دارید.🌸🙏 پیام شما قوت قلبِ خادمینِ مجموعه‌ی فانوسِ ماست!☺️❤️ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
「💚」◦ ◦「 🕗」 🌎 از کـل جـهان 🌊 مقـصد قلـبم، 🕌 حـرم توسـت 💌 این عـشق ♥️ کـه دارم ☘ به تو هـم، 🌸 از کَـرم توست! ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
💌🍃 •• | •• ازینڪه به ما اعتمادتون رو میدید و با نگاه و توجهتون مارو همراهے میکنید سپاسگزاریم☺️🌱 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
💌🍃 •• | •• بشدت خرسندیم از این اتفاق که شما به واسطه‌ی این رمان ارزشے به فکر این واجبِ فراموش شده هستید و دغدغه‌ی هدایت دارید.☺️💙 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
«🍼» « 👼🏻» . . شلام شلام😃 ما دو خواهرا دوتولوییم😌 همو تیلی دوشت دالیم❤️ هوای همو دالیم😁 خوسبحال مامان ژونی که مالوداله😍 🏷● ↓ 🦋دوتولوییم:دوقلوییم 🦋تیلی:خیلی 🦋دالیم:داریم 🦋مالوداله:مارو داره ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌براي بالا بردن اعتماد بنفس فرزندتان: احساس همدردي كنيد اگر كودكتان خودش را به شكلي ناخوشايند با خواهر برادرها يا همسالانش مقايسه مي‌كندمثلا مي گويد: «چرا نمي تونم مثل دوستم توپ پرت كنم» ، با او همدردي كنيد و بعد روي يكي از توانايي‌هايش تاكيد كنيد. مثلا بگوييد، «آره راست مي‌گي. دوستت توپ پرت كن ِ خوبيه. تو هم خيلي تند مي‌دوي». اين به كودكتان كمك مي‌كند متوجه شود كه ما همه نقاط قوت و ضعفي داريم و لازم نيست كه حتما بي عيب باشد تا احساس خوبي درباره خودش داشته باشد. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [⏸] به تو که می‌رسم، مکث می‌کنم [😍] انگار در زیبایی ‌ات [💕] چیزی جا گذاشته‌ام [😌] مثلاً در صدایت آرامش [😇] یا در چشم‌‌هایت زندگی . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 😎}• غیرتِ این طایفه شهره یِ اَهل اَدب است👌 🌹} "کُردها" را هرگز از ولایتمداری باکی نیست✋ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1639» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . •|🌺|• بر بوی آن که بویِ تو دارد نسیم گل •|🌸|• پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست •|🌱|• سودای تو خوش است و وصالِ تو خوشتر است •|💦|•خوشتر از‌ین و آن چه بود؟ آنَم آرزوست.... صبحت بخیرررررر رفیق😍🌹🧡 . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . [🌌] گفتم شب وصالت ، آیا شود نصیبم؟! [😌] گفتا نمی توان گفت ، اما خدا کریم است..! 🙃⁉️ . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 💝•° سال اول ازدواجمــان قول داده بود براے ایام عیــد نــوروز حتما بہ یــزد بیاید تا با هم باشیم. قبل از عید امام خمینی(ره) از رزمندگان درخواست کردند کہ بہ علت کمبود نیــرویی کہ در آن ایام با آن مواجہ بودیم هرکس می تواند مرخصـی نگیرد و در جبهــہ بماند. 💓•° خود من بہ حضــرت امام(ره) ارادت قلبــی داشتم از طرفی می‌دانستم قلب حســن هم براے «سید روح اللہ» می‌تپد، دست بہ کار شدم و نامہ‌اے برایش نوشتم. نوشتم چون "ولیِ زمان" دستــور داده‌اند نگـران قول و قرارمان نباش، در جبهــہ بمان و از اسلام ناب دفــاع کن. 💖•° نامہ کہ بہ دستش رسید سریع با من تمــاس گرفت کہ تشکــر کند. گفت: «راستش رو بخواهی مونده بودم چطور بهت بگم! کہ الحمداللہ خودت پیام امام رو فهمیــدی و بهترین تصمیم رو گرفتی.» 💗•° آن سال گذشت. سال بعد کہ همراه حسن  بہ اهــواز رفتم و در آن جا مستقر شدیم. باز هم ایام نــوروز رسید و باز هم بہ این فکر می‌کــردم کہ امسال عیــد را با هم جشن می‌گیریم یا نہ؟ نزدیک نــوروز بود کہ بہ حسن گفتم: امسال عید ان‌شاءاللہ باهم بہ یــزد می‌رویم. نگــاهی کرد و خنــدید.... گفت: ان‌شاءاللہ، تو عمــودے ومن افقــی! 💜•° خیلی جا خوردم، دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد. حسن کہ حالــم را دید سرم رو بہ سینہ گرفت وگفت: شوخی کردم، جدے نگیر. بعد هم سریع موضــوع بحث را عوض کرد. 💔•° روزی کہ براے عملیــات رفت دلم فــرو ریخت.... لحظہ خداحافظی بہ دلم افتاده بود کہ این آخــرین دیــدار من است. حق با او بود، من بہ یــزد برگشتم در حالی کہ او....  🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ . . آنهاچفیه‌داشتند… توچادرداری...!✨ آنان‌چفیه‌می‌بستندتابسیجی‌واربجنگند.. توچادرمی‌پوشی‌تازهرایی‌زندگی‌کنی..💚 آنان‌چفیه‌راخیس‌می‌کردن‌تانفس‌هایشان آلوده‌ی‌شیمیایی‌نشود.. توچادرمی‌پوشی‌تاازنفس‌های‌آلوده‌دورباشی.. آنان‌باچفیه‌زخم‌هایشان‌رامی‌بستند.. تووقتی‌چادری‌می‌بینی‌یادزخم‌پهلوی‌مادرمی‌افتی.. آنان‌سرخی‌خونشان‌رابه‌سیاهی‌چادرت‌امانت داده‌اند . . !🙃 توچادرسیاهت‌رامحکم‌می‌پوشی‌تاامانتدارخوبی‌باشی.. ❤️ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . اغلب مردم فڪر می‌ڪنند وقتی باید ازدواج ڪنند ڪه همه‌چی تـموم باشند...!😇 یعنی خانوم خونه همه مسائل خونه‌داری و همسرداری رو بلد باشه...!💁‍♀ و آقای خونه هم از نظر اقتصادی و فرهنگ‌ِرابطه ڪامل باشه...!💁‍♂ در صورتی ڪه اصلا اینطور نیست و این تفڪر از پایه غلطه!!❌ به خاطر اینڪه ازدواج یه فرصت تڪامل و پیشرفت هست ڪه باید در ڪنار هم رشد ڪنید💑 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
💓🍃 💚 ❌توجه توجه❌ قطعا شما مخاطبینِ فعال و دقیقِ عاشقانه هاے حلال اسم مجموعه‌ی تشکیلات فانوس رو شنیدید و بهتر از هرکسِ دیگه ای میشناسید. مجموعه ای که شبانه روز در تلاشه تا بهترین هارو به وجودتون هدیه بده.. چون معتقدیم ، شما مستحق بهترین‌هایید تشکیلاتی که در آستانه‌ی ۸ساله شدن هست.☺️✋ حال این بار مجموعه‌ی جهادی ما چشم امید به دستان پربرکت شما دارد و حمایت یکایک شمارا خواستار است سهم هر نفر: ۳۰هزار تومن🌱 ان شاءالله چندین برابرش رو خداوند در زندگی تون جاری کنه🦋 5892-1013-5910-8111 عالی‌نژاد - سپه ❤️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 💓🍃
رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883 رمان توبه‌ی نصوح🌸👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509 رمان نقاب ابلیس🌸👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
diffrent-MADAHAN-molody-hazrat-zeynab-seri-114.mp3
5.76M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 تو کوه صبر باشی و من نگاهم به بی صبرانی باشد که ادعای اسوه بودن دارند ؟! تو فرمانبردار امام خویش باشی و من غافل از امام حاضر و حیّ خود باشم ؟ یاری ام کن! 😍🌱 •پیشــاپیش❤️😍• . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[ ✌️ ]• اگر به تلویزیون دسترسی ندارید، اصلا نگران نباشید!😉✌️ پخش زنده بازی تیم ملی ایران و آمریکا فقط و فقط از طریق لینک زیر😍👇 از اینجا مشاهده کنید 👇👇👇👇👇 🌐 https://www.fam.ir/player/tv3/eitaa?eitaafly آرزوی موفقیت برای تیم ملی فوتبال ایران❤🤍💚 🇮🇷 کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 ⚽️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ⚽️ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ⚽️ Eitaa.com/Rasad_Nama
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊😍•° 🎈∫ ‌∫🎈 جانـم زینـب‌♥ هرڪسے ڪھ دختر زهــرا نمیشود☺️ زینب شدی ڪھ زینت عالـم شوے♥ پ.ن: ولادت حضرت عمه‌ی ساداتﷺ به شما اهالی عاشقانه‌هاےحلال ویژه مبارڪ☺️😍🍃 [ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ] 🎊💛•°
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ودوم ] بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ من بهتون قول میدم، قسم میخورم دیگه هرگز طرف اون روزهای زندگیم نمیرم و توبه مو تا ابد نگه میدارم. اون روزی که ناخودآگاه راه کوه رو پیش گرفتم خیلی درمونده بودم. نمی دونستم با یه توبه ی ته دلی از کوه بر می گردم. _ منم براتون دعا می کنم. مطمئن باشید منم اگه قصد رد کردن خواسته تونو داشتم همون اول بهتون جواب منفی می دادم و اینهمه زمان و ثابت کردن رو پیش نمی آوردم. پس به خاطر خودمم که شده عمیقا دعاتون می کنم. صدایش می لرزید تا حرفش را تمام کرد. لبخند رضایت از ابراز احساس مبهمش روی لبم نقش بست و ترجیح دادم سکوت کنم که اورا خجالت زده نکنم. کمی گذشت گفتم: _ میاید روی ایوان؟ بدون حرف بعد از چند لحظه این بار با روسری که به سرداشت و نه با چادر رنگی روی ایوان آمد لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: _ چند وقته خونه مون رو می بینید. _ نمی دونم. چند باری توی دوره ی جاهلیت. خندیدم و ادامه دادم: _ و هر شب در دوره ی حریت. فاصله مان خیلی زیاد بود و متوجه واکنشش نمی شدم اما تمام قلبم راضی بود از این لحظات نابی که برایم رقم می خورد. _ چرا با وجود اون دو تا خونه مستأجرید؟ _ تا حالا از تنهایی... تحمل اون خونه ها رو توی تنهایی نداشتم که عزیزانم نبودند. از درد تنهایی هم آروم و قرار نداشتم تقریبا هر سال جا به جا شدم و محله مو عوض کردم اما اینبار محاااااله جا به جا بشم و هر دو خندیدیم. من مردانه و او ظریف و محجوب و دخترانه. _ دوست نداشتین درس بخونین؟ _ تقریبا انگیزه ای نداشتم و اینکه بچه که بودم با همون فکر و خیال بچگانه و توی اوج تنها موندنم، مدام با خودم می گفتم پدرم اگه پزشک و جراح نبود اون شب برای عمل نمی رفتن و حداقل الان پدر و مادرم رو داشتم. منم تا دیپلم بیشتر نخوندم. البته اگه بخواید سعی می کنم بخونم هر چند هیچ علاقه ای ندارم. _ خواسته خودتونم مهمه. شما آدم موفقی هستید و شغل مناسبی دارید و گلیمتونو از آب می کشید بیرون. این به نظرم مهمتره. حالا هر وقت تمایل داشتین ادامه تحصیل هم بدید که خیلی بهتر میشه و صد البته برای خودتون. ادامه داد: _ چرا از من سوالی نمی پرسید؟ همش من دارم می پرسم. یک لحظه هم از او چشم بر نمی داشتم. انگار نمی توانستم در حد یک پلک به هم زدن نگاهم را از دیدنش محروم کنم بخصوص الان که خودش هم می دانست من کجا هستم و اورا می بینم. اما او خیلی خویشتن دار بود و فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و بقیه حرف هایش را همانطور که توی ایوان ایستاده و به ستون ایوان تکیه داده بود می گفت. _ خب خودتون از شرایطتون بگید. من همین حوریایی که دیدم با همین حد شناخت، پسندیدم. دوباره بالا را نگاه کرد و گفت: _ دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. بیست سالمه و البته مربی باشگاه هم هستم. _ چه عالی... پس شما هم ورزشی هستین؟ _ بله. از همون بچگی شروع کردم و حالا توی همون رشته مربی ام. _ چه رشته ای؟ _ تکواندو... باشگاهمون دو تا کوچه بالاتر از مسجده. بچه های سه تا ده سال رو مربیگری می کنم. _ عالیه... موفق باشین. پس هر زمان چیزی لازم داشتین درب مغازه من به رو تون بازه. _ ممنونم. شاید برای خرید وسایل و لباس بچه های جدید بعدا مزاحمتون بشم. آقا حسام من باید قطع کنم. دیروقته برا سحر بیدار نمیشیم. دلم نمی خواست قطع کند. تازه جان گرفته بودم‌. دوست داشتم او بگوید و بگوید و بگوید و من تا ابد بشنوم و با طنین صدای دخترانه اش غرق رویا شوم. بی تابش می شدم و بی قرار بودنش. اصلا انگار دوست نداشتم از بالکن اتاقم که به داخل آپارتمان می آمدم، حوریا را توی محیط خانه ام نبینم. می دانستم این حس غیرمنطقی است اما بعد از چند سال تنهایی و یکنواختی انگار روحی تازه به زندگی ام دمیده شده بود و دوست داشتم از این حس یک نفره بودن و هر گوشه ی خانه، حسام را دیدن، خلاص شوم. تماس که قطع شد مثل هر شب چیزی خوردم و ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کردم و خوابیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وسوم ] _ من بهتون قول میدم، قسم میخورم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تماس های تلفنی و دیدار هرروزه در مسجد و بی قراری برای همان دیدار ساده و در چارچوب مرا به آرامشی رسانده بود وصف ناشدنی. کم کم باورم می شد حوریا مال من شده چرا که محبت کلام اوهم گاهی هر چند کوتاه و ناخواسته از پشت فرکانس های صوتی، به من منتقل می شد و من فهمیده بودم درست پیش رفته ام و این حس اعتماد، هم برای حوریا و هم خانواده اش تاحدودی فراهم شده بود. به نیمه ی ماه رمضان رسیده بودیم. به شدت وزن کم کرده بودم اما بدنم تازه به این وضع عادت کرده بود. بعد از مجلس ختم قرآن چند نوجوان و یک مداح، شعر هایی درمورد امام حسن خواندند و اعلام کردند که تولد امام حسن مجتبی است. فرصت را غنیمت شمردم و به حاج رسول گفتم شام و افطار را مهمان من هستند و به حاجی اطمینان دادم اتفاقی نیفتد و ماجرای رستوران تکرار نشود. توی حیاط با حاج رسول به حوریا و مادرش پیوستیم. از دور که آنها را دیدیم برای یک لحظه نگاهم غرق حوریا شد و حوریا با نگاه من ناخودآگاه لبخند زد. بعد از دعوت رسمی ام از آنها برای شام و افطار، از آنها جدا شدم اما نگاه سنگین و آزار دهنده ای وجودم را هدف گرفته بود. جلوی شبستان مسجد را نگاه کردم، محمدرضا ایستاده بود و خصمانه و عبوس مرا نگاه می کرد. بی تفاوت به او از مسجد بیرون رفتم. کلی کار داشتم و برنامه... این بار باااید درست و آبرومندانه برنامه هایم را می چیدم. بعد از استراحت کوتاهی از خانه بیرون زدم. به قنادی رفتم و یک سینی کوچک افطار سفارش دادم که حاوی زولبیا و بامیه و خرما بود. یادم بود که منزل حاج رسول در آن شب آزاردهنده و دعوت محمدرضا، نان و پنیر و سبزی هم به طرز زیبایی درست شده بود اما من از این کارها بلد نبودم. جایی هم نمی شناختم که این چیزها را بشود خرید. به همین دلیل چند نوع میوه خریدم و راهی پاساژی شدم که مغازه ام در آن قرار داشت. دوست داشتم به بهانه ی این عید، یک کادوی زیبا برای حوریا بخرم و اولین کادوی زندگی ام را به او بدهم اما بخاطر اینکه خجالت نکشد برای حاج رسول و حاج خانوم هم کادو خریدم. یک پیراهن شکلاتی رنگ برای حاجی و یک کیف دستی برای حاج خانوم. برای حوریا از دل و جان دوست داشتم حلقه یا انگشتری بخرم که دیگر کسی به او نگاه چپ نیندازد اما چه کنم که هنوز صورت خوبی نداشت اگر این کار را می کردم. چهار مدل روسری انتخاب کردم که جنس و رنگ و طرح زیبا و دوست داشتنی داشت. یک عروسک کوالای سفید خیلی کوچک و یک بلوز به رنگ زرد اخرایی که عجیب به دلم نشست. از جلوی گالری نقره که رد شدم، نتوانستم روی دلم پا بگذارم و نیم ست زیبایی که طرح قطره بود و نگین های ریز سفید دورش داشت و یک نگین سبز زمردی تک تکشان را زینت می داد، خریدم. دوست داشتم کل پاساژ را خالی کنم. چه حس جالبی بود که تاکنون تجربه اش نکرده بودم. از وقتی مادربزرگم فوت شده بود برای هیچکس کادو نخریده بودم. آن هم کادویی که اینگونه با وسواس انتخاب شود. جعبه کادویی متوسطی که مکعبی مخملی با توپک های زرد رنگ بود خریدم و سر مسیر از گل فروشی یک باکس گل شش تایی و کوچک که توی جعبه ی کادویی جا شود تهیه کردم. نزدیک همان پارک کوهی که در یکی از خروجی های شهر واقع بود، سفره خانه ای خانوادگی، بین مردم اسم و رسمی پیدا کرده بود. به آنجا رفتم و محیطش را دید زدم. برای افطار و شام و لحظاتی که می خواستم رقم بخورد عالی بود. یکی از لژها را رزرو کردم و به آپارتمانم آمدم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. پیراهن حاجی و کیف دستی حاج خانوم را که همانجا کادو پیچ و روبان زده تحویلم دادند اما کادوهای حوریا را یکی یکی تا زدم و توی جعبه چیدم و عروسک را گوشه ای گذاشتم و جعبه ی کوچک نیم ست را توی باکس گل گذاشتم و باکس را بالای همه ی خرید ها گذاشتم. می خواستم روی یکی از روسری ها کمی از ادکلن خودم را بپاشم اما ترسیدم ناراحتش کنم و با پخش شدن بوی ادکلن، خجالت بکشد. راضی از کارم به حوریا پیام دادم و ساعت قرار را اعلام کردم. به حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباسی رسمی و مرتب انتخاب کردم و پوشیدم. کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید. آنقدر رسمی که حس دامادی به من دست داد. میوه های شسته شده و سینی افطار را روی صندلی عقب گذاشتم و راهی منزل کوچه پشتی شدم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• شکرخدا که این رمان روی کیفیت نمازهامون تاثیر بسیار مثبتی گذاشته، برای صاحب قلم و خادمین مجموعه دعای خیرتون رو دریغ نکنید🙏🌸 ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃