「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی
.
.
🙂 هـر هفـته از هـمین شـنبه
☺️ مـن بے قـرار و منـتظرم
🧐 از بیـن روزها، کـدام را
😍 مـن زائـر حـرمم...؟!
.
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
آحیش ته بوی خوفی داله🌼
اینو بابایی بلا مامان تَلیده🙊
همیسِه وحتی از سَله کال میاد تونه😌
تُلای هوس لنگی هدیه میاله☝️🏻
مامان ازین تالش حیلی هوسال میسه☺️
🏷● #نےنے_لغت↓
💓 آحیش: آخیش
• تلیده: خریده
💓 وحتی: وقتی
• سله کال: سر کار
💓 تونه: خونه
• تلای: گلهای
💓 هوس لنگی: خوش رنگی
• هوسال: خوشحال
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🌻' تا حالا دیدی ڪھ باغبونی
سر گلی داد بزنه؟!☺️🌹
اگه گل مشڪلے داشته باشه،
باغبون مشکل رو شناسایی
و برطرف میکنه.
🌻' رابطه با کودک هم دقیقا همینه!
به جای داد زدن، مشکل رو شناسایی کن. والدی ڪھ فریاد میزنه مثل باغبونی
هست که به خاطر آفت،
سر گلهاش داد و بیداد میکنه! "
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
{🐣} ؏ـِشق جانـم
{😍} تــو نقطهی شروعِ
{😌} تمام اتفاقاتِ خوبِ زندگیمے
#دوستتدارم😚💞
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
💚}• با تو
این شب هایِ سردم😬
صبحِ فردا می شود🌞
🤝}• بینِ دستانت
پاییز🍁
غرقِ گرما می شود☺️
🔝}• سر ز خاکی
بر نمیدارد✋
تَن و جانم بی تو🍃
❤️}• با تو اما
چه قیامت ها👌
که برپا می شود😉
#م_ایزدی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1643»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
چه زيباست صبح، 💦°
وقتی روی لبهايمان😊°
ذكر الحمدلله به شكوفه مینشيند🌺°
و با دعا، روزمان آغاز میشود⛅️°
خدايا،🤲🏻°
روزمان را سرشار از آرامش💕🥺°
عشق و محبت و عطر ناب يادت كن💚🍃°
سلااااااااااااااااام
صبحتون بهشت😍🌸🤍
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
°'💖'° وقتے خانہ مےآمد،
خیلے خــوش رو بود.
با خودش شـاد؎ مےآورد، زیر لب سـوت مےزد؛
یڪ آهنگ خاصے... عـلامت آمدنش بود.
°'🧡'° با صدا؎ بلند سـلام مےداد.
بچہها مےدویدند جلو و سلام مےڪردند.
منصور جواب آنها را داده نداده،
سراغ من مےآمد.
°'❣'° هیچ وقت نمےشد من اول سلام ڪنم.
جواب سلامش را ڪہ مےدادم،
با دست مےزد پشتـم و مےرفت دنبال ڪارش.
°'💞'° گاهے فڪر مےڪردم،
بودنش خانہ را گــرمتر مےڪند،
حتے اگر تمــام مدت را از اتاق بیــرون نیاید.
🌷شهید دفاع مقدس #منصور_ستاری
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
چادر براۍ زن یڪ حریمہ
یک قلعه ویک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی ڪنید...
همیشه میگفت: به حجاب
احترام بگذارید ڪه حفظ آرامش
و بهترین امر به معروف برای شماست...😍
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
بعضیا فڪر میڪنند وقتی ازدواج ڪردند باید از خودشون و آرزوهاشون بگذرند و متعهدانه با طرف مقابلشون زندگی کنند...!😒
یه سؤالی ڪه ذهنمو مشغول میڪنه اینه که:⁉️
مگه آرزوهاتون چیه ڪه با ازدواج کردن مجبورید ازش بگذرید؟!🧐
یا اصلا چرا باید بعد از ازدواج از آرزوهاتون بگذرید!؟🤭
برام سؤاله بدونم ڪه به دست آوردن آرزو چه منافاتی با متعهد شدن داره؟!🤔
به اینطور آدما باید اینطور پاسخ داد ڪه شما به خودآگاهی فردی نرسیدید و به همین دلیل هست ڪه اشڪالتراشی میڪنید!🤫
ڪسی ڪه به خود آگاهی نرسیده باشه فڪر میڪنه ازدواج یعنی پایان خواستهها...!🙄
👈لطفا خودتونو رشد بدید تا بتونید مُشوق اصلی هم تیمیتون هم بشید...🤩
#آرامش
#ازدواج_موفق
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
1_1653571997.mp3
12.22M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_رضا_نریمانی🎙
نمیشه توکارنیارید؛زمین باتلاقیه که باشه!بریدفکـــــرکنیدچطورمیشه ازش ردشد؟!
هرکاری راهی داره ...
#شهید_حسن_باقری🌱
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
☃خـوش آمدےزمستان!
اگـرچـهسپـیدهدمهـاےتـو
ونـفسهاےسـردزمستانےات🌬
مـنراسـستوتنبـلمیکند
امـامنهنـوزعاشقـتهستـم❄️💙
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
در خنکاے پاییز🍂|
چه حس نابے دارد
گرماے دستانت..💙
#آرامشِمن😍
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ودوم ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_وسوم ]
النا عصبی گفت:
_ خودم میرم باهاش حرف می زنم. شما اینهمه تلاش کردین این فقط یه سوء تفاهمه که بر حسب اتفاق، من باعثش بودم.
_ نمی خواد... وقتی من اینهمه بی اعتبارم برای حوریا، دیگه چه فایده ای داره...
افشین گفت:
_ حسام جان احساسی برخورد نکن. بهش حق بده. اون توی مرحله شناخت تو قرار داره. ممکن بود برای هر کس دیگه ای این اتفاق می افتاد، همینطور قضاوت می کرد. درسته که تند برخورد کرده و از روی عصبانیت فرصت توضیح نداده و یه طرفه به قاضی رفته. اما با همین لحن تندش ثابت کرده اونم دوست داشته و این عکسا برای اونم گرون تموم شده وقتی حسش به تو رو که محکومی، پوچ دیده. تعجب می کنم چرا این چند روز هم خودتو، هم اون دختر رو زجر دادی. اگه عاشقی باااید بجنگی. دست روی دست گذاشتی که چی؟ که هر کس اومد یه انگی بهت بچسبونه و زندگیتو خراب کنه؟ والا با این غرور و سرسختی تو، این رفتار و بی دست و پایی واقعا بعیده.
انگار روح آزرده ام به این سرزنش و نهیب برادرانه احتیاج داشت. النا و افشین شب را خانه ی من ماندند. تا سحر چیزی نمانده بود.حرف زدیم ودلم آرام شد. هر چه در یخچال داشتم روی میزچیدم، سحری خوردیم وبعد از نماز آنها راهی منزلشان شدند. هنوزحاضرنبودم باحوریاحرفی بزنم یا فرصتی به دست آورم برای توضیح دادن اما دلم سبک شده بود. تا نزدیک غروب خوابیدم. خیلی خسته بودم و به این خواب احتیاج داشتم. بعد از چند روز گوشی ام را روشن کردم و ته دلم غنج می رفت که پیامی هر چند کوتاه، از پشیمانی حوریا ببینم. چون می دانستم النا قرار بود به منزل آنها برود و توضیحی را که به من فرصتش داده نشد، او بگوید. قبل از قضا شدن نمازم، دست و پا شکسته آن را خواندم و برای خریدن افطار و شام راهی محله شدم. در راه بازگشت محمدرضا را دیدم که عمدا سرعتش را کم کرد و با من توی کوچه ی خلوت ما پیچید در صورتی که می دانستم مسیرش از کوچه ی ما نمی گذرد.
_ کشتی هات غرق شدن؟
جوابی ندادم.
_ خوش گذرونیاتو حداقل تو ماه رمضان کنار بذار یا نه... کنار نمیذاری به درک... حداقل تو محله باهاشون نچرخ و نبرشون خونه...
خرید هایم را زمین انداختم و خیز برداشتم و یقه اش را گرفتم او را چسباندم به دیوار...
_ گنده تر از دهنت داری حرف می زنی. با این کارا و حرفا به هیچ جا نمی رسی. اون دختر چه با من ازدواج کنه و چه جوابش منفی باشه، مال تو هم نمیشه... می دونی چرا؟ چون ازت خوشش نمیاد. چون فکر میکنه بوی گند غرور، کل هیکلتو گرفته. چون خودشیفته ای فکر می کنی از همه سری... نمی خوادت. پس تو هم به جایی نمیرسی.
دندانش را روی هم فشرد و مشتم را که با یقه ی جمع شده اش، زیر گلویش را میفشرد پس زد و گفت:
_ تو اونو ازم گرفتی... همه چی داشت خوب پیش می رفت. تو عین اجل معلق اومدی و بین من و حوریا قرار گرفتی. تو...
مشتم را توی دهانش کوبیدم و گفتم:
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار وگرنه می کشمت.
دهانش غرق خون شد و همانجا خشکش زد. رهایش کردم و خریدهایم را از وسط کوچه برداشتم و راهی آپارتمانم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_وسوم ] النا عصبی گفت: _ خودم میرم باه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_وچهارم ]
#قسمتپایانی
شامم را خورده بودم که صدایی مثل آژیر آمبولانس یا شاید ماشین پلیس متوجهم کرد. دوست داشتم بی تفاوت باشم اما نتوانستم. بی قرار شدم و به بالکن رفتم. آمبولانس جلوی منزل حاجی ایستاده بود. انگار صحنه ی آن شب تکرار شد. حاجی را بردند و حوریا با مادرش پشت سر آمبولانس. لحظه ای که درب حیاطشان را می بست، چادرش را روی سرش محکم گرفت و نگاهی به بالا انداخت. لحظه ای نگاهم کرد و پشت رل نشست و رفت. بی قرار شدم. بی قرار تر از هر دل عاشقی، هر چند رنجیده... لباس پوشیدم و بلافاصله خودم را به بیمارستانی رساندم که دفعه ی قبل حاجی را بستری کرده بودند. نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم و اصلا نمی دانستم آنها و در اصل حوریا با من چگونه برخورد می کند چون اطلاع نداشتم از اینکه النا به منزل آنها رفته یانه. فقط می دانستم بخاطر دینم به حاج رسول اینجا هستم و صد البته ته دلم بخاطر بی پناهی حوریا و مادرش... به اورژانس رفتم هدایتم کردند به بخش مراقبت های ویژه. انتهای راهرو، حوریا را دیدم که با مادرش بی قرار توی راهرو می آمدند و می رفتند و حاج خانوم اشک می ریخت و دعا می کرد. تا چشم حوریا به من افتاد در مانده روی صندلی راهرو افتاد و چادرش را چنگ زد و اشکش مثل باران بهاری از گونه اش می لغزید. دلم از دیدنش در این حال به درد آمده بود اما خویشتن داری کردم و با سلامی ساده و آرام به سمت حاج خانوم رفتم و از او حال حاج رسول را پرسیدم.
_ ایندفعه خیلی حالش بد شد حسام جان. دفعه های قبل اصلا تا این حد اذیت نمیشد و مراقبت ویژه لازم نداشت.
اشکش جاری شد و ادامه داد:
_ خدا به من و این دختر رحم کنه...
نگران ار وضعیت حاج رسول، به دنبال پزشکی که از بخش مراقبت های ویژه بیرون آمد، رفتم.
_ آقای دکتر... این مریض جدیدی که آوردن حالش چطوره؟
_ وضعیتشون خوب نیست. چرا گذاشتین روزه بگیره؟ والا آدمای سالم هم نمیگیرن چه برسه به جانباز شیمیایی و آسیب دیده ی ریوی! اگه تا فردا نفسش بهتر بشه که لطف خداست... در غیر این صورت بازم باید بسپرید به خدا...
نمی دانستم حوریا پشت سرم آمده و حرف های دکتر را شنیده. با صدای گریه اش متوجه حضورش شدم. بی قرارش شدم. دوست داشتم بغلش کنم، دلداری اش بدهم، اشک هایش را پاک کنم و نوازشش کنم...
_ حاج خانوم... بیاید اینجا. حوریا خانوم رو ببرید، حالشون خوب نیست.
« چرا از موضعت پیاده نمیشی؟! نمیبینی حالشو؟ تو که خودت منتظر این فرصت بودی » به بوفه رفتم و چند حبه قند و یک لیوان یکبار مصرف و یک بطری آب معدنی گرفتم و خودم را به آنها رساندم و حاج خانوم مشغول درست کردن آب قند و دلداری به حوریا شد. نمی توانستم خویشتن داری کنم و غرور مردانه و له شده ام نمی خواست کوتاه بیاید. بهتر بود به حیاط بروم که این لحظات حوریا را نبینم.
_ من توی حیاط بیمارستانم، کاری داشتین خبرم کنین.
« چقدر بی رحم شدی حسام... الان زمانی نیست که بخوای تلافی کنی...» « بروبابا... بی رحم اون بود که جایی برام نذاشت تو زندگیش... من تو تنهاییام اشک ریختم حداقل اون مادرشو داره که اشکاشو پاک کنه و پدرشم هنوز زنده س» این چند وقت آنقدر با خودم درگیر بودم که روحم خسته و درمانده شده بود. روی یکی از نیمکت ها نشستم. هوا گرم و شرجی بود. حتی این وقت شب هم خنک نبود. یکی دوساعتی می گذشت که حوریا پیام داد « معذرت می خوام » همین دو کلمه کافی بود برای به دست آوردن دلم. اما پیام های بعدی « بازم برای خودم متأسفم که به اون حد از عقلانیت نرسیدم که کسی رو زود قضاوت نکنم. واقعا شرمندم. » بارها و بارها پیام را خواندم. دلم برایش پر می کشید اما جوی سنگین مانع از باز شدن یخِ رابطه ی نوپای منجمد شده مان می شد. دو ساعت بعد نزدیک سحر پیامک سوم « دکتر گفت وضعیت بابا بهتر شده، خدا رو شکر خطر رفع شد. اگه بیدارید و هنوز توی بیمارستانید گفتم بهتون خبر بدم » بلند شدم و به داخل رفتم. حاج خانوم از خستگی گوشه ی صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و انگار خوابش برده بود. از کنار حوریا گذشتم و از پشت شیشه حاج رسول را دیدم که با آن دستگاه تنفس مخوف، به آرامی و عمیق نفس می کشید و چشم هایش بسته بودند. چنگی به موهایم زدم و عرض راهرو را چند بار قدم زدم.
_ حسام...
صدایی که از ته چاه در می آمد مثل یک توهم شیرین از پس تارهای گوشم گذشت و این بار کمی بلندتر، با صدایی لرزان.
_ حسام جان... توروخدا منو ببخش.
چشمم را بستم و تمام هوای سنگین و مسموم بیمارستان را یک نفس به داخل ریه هایم کشیدم و به سمتش برگشتم. نگاه مشتاق و بی تابم میان چشم های کهربایی اشکبار و لغزانش حل شد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
#پایان_فصل_اول
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
سلام و نــ✨ــور
سپاس از حضور سبـ🍃ـز و گرمـ🔥ـتون
پیام ها💌 و نظرات فوق العاده تون🌺
انگیزه ای به قلـ✍🏼ـمم داد که بی اغراق
تأثیر انرژی مثبتـ+ـتون رو با تموم وجـ😇ـود
درک کردم طوریکه دوست دارم شما رو به
#فصل_دوم_توبه_نصوح 😍 بشارت بدم.
حق نگهدارتون خادم شما #طاهره_ترابی
💞✍🏼 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
💙نـوشـید هـر کسـے
🕌که به مشـهد سـفر نـمود
✨در بیـن صـحن هـاے تـو ،
❄️یـخ در بهـشت را!
#جعفرابوالفتحی
#حرمِبرفے🌨
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
« #نےنے_شو 👼🏻» .
.
.
شلام
شب بعیر😴
بلیم بعوابیم
🏷● #نےنے_لغت↓
بریم بخوابیم دیگه..
نینیمون خوابشون میاد😴😴😴
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
هرگاه کودکانتان به هفت سالگی رسیدند رخت خوابهایشان را جدا کنید.
پیامبر اکرمﷺ🌱
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
[😜] وقتی میخوای به معشوقت بگی
[😍] در هرصورت عاشقشی!
[😉] مثل #مولانا بگو:
[🌿] گر چنینی گر چنانی،
[🤤] جان مایی جـانِ جـان
#بعله 😌💝
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
📝}• شعر گفتن
کار سختی نیست❗️
وقتی حرف توست😘
👌}• تو خودِ شعری
که هر دَم👌
بر زبانم می تَپی❤️
#مریم_حیدری /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1644»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
💗🍃
#اطلاعیه
سلام به همراهان وفادار
الهی حال دلتون جوری باشه که
سیر و سلوکتون به سمت خدا
و بندگی عاشقونه ان شاالله
کند نباشه و قطعا نیست☺️🌱
اومدم بگم هیچجا نرید😁😎
وگرنه رمان جدید فرداشب
که قراره کار بشه و فعلا
اسمش رو نمیگیم تا سوپرایز بشید
رو از دست میدید و جا میمونیدا😍
از ما گفتن✋️
ما فرداشب در همون تایم همیشگی
با رمان زیبا و جذاب و جدید
درخدمت شما خواهیم بود😌✌️
کنارمون باشید♥
که یک عاشقانه های حلال کنار شماست💓
یاعلی مدد
@Asheghaneh_halal
💗🍃
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
[🌻☕️]صبح است و گل در آینه بیدار میشود
[🕊👀]خورشید در نگاه #تو، تکرار میشود
[💓☀️]خورشید نیز می شکند در نگاه #تو،
[💫☁️]وقتی که آن ستاره پدیدار میشود
#حسین_منزوی
#صبحتون_بخير🙃💕🍃
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
امـام حسیـن(ع)✨
هـر گـاه دو نـفر قـهر باشنـد، آنڪه براے آشتے پیـش قـدم شـود؛ زودتـر از دیگرے وارد بهشـت خواهـد شـد😇
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|📿| چه دعايے ڪنَمَت
|🧐| بهترازاين
|🌿| ڪہ شود
|✨| عاقبتت
|😌| ختمِ به من
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌹`` همیشہ همسـردار؎اش خـاص بود؛
وقتی میخواستیم با هم بیــرون برویم،
لباسهایش را میچیــد و از من میخواست تا انتخاب ڪنم.
🌹`` از طـرف دیگر توجہ خاصی بہ مــادرش داشت،
هیچ وقت چیـز؎ را بالاتر از مادرش نمیدید.
🌹`` تعــادل را رعایت میڪرد بہ خاطر دل همسـرش، دل مــادرش را نمیشڪست
و یا بہ خاطر مــادرش بہ همســرش بیاحتـرامی نمیڪرد.
🌷شهید مدافع حرم #مهدی_نوروزی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal