•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•>🥀<• گاهی ڪه میخواست از من انتقاد ڪند. سجــادهاش را پہــن میڪرد. نمــاز میخواند. با آن قـدِ بلند و سرِ خمیــدهاش آنقدر سر سجاده مینشست ڪه حدس میزنم دارد با خودش تسویه حســاب میڪند.
•>🌼<• میفہمیـدم ڪه میخواهد نڪتها؎ را تذڪر دهد. مثل بچــها؎ ڪه میداند میخواهد تنبیــه شود، میرفتم منتظر مینشستم تا حــرفش را بزند.
•>🌺<• این اواخر هر بار نمــازش طولانی میشد، مثل بچهها؎ شلــوغ و منتظــرِ تنبیه، میرفتم مینشستم تا بیاید از شلوغ ڪار؎هایم به خودم شڪایت ڪند.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
[❤️] حمٻــد همٻشہ سعۍ مۍڪرد راه رشــد من بستہ نشود. خٻلۍ سعۍ مۍڪرد این راه رشــد، از مسٻر "قــرآن" بگــذرد.
[🧡] هر بار ڪہ مۍخواست بـرود جبهــہ بۍطاقـتۍ نشـان مۍدادم، خٻلۍ گرٻہ مۍڪردم.
[💛] تا اٻنڪہ ٻڪبار رفتم سـر وقت آن دفتــرچہ ٻادداشت مشتــرڪ؛
[💚] نوشتہ بود: بہ جا؎ گرٻہ، هر وقت ڪہ مۍروم بنشٻـن برا؎ خودت قــرآن بخـوان! در اٻن صورت هم خودت آرام مۍگٻر؎ و هم من با دل قــرص مۍروم.
[💙] مۍگفت: تو ڪنار منۍ و همــراه من. اما خودت هم باٻد مسٻــر؎ داشتہ باشۍ ڪہ مال خودت باشد و در آن رشــد ڪنۍ؛ پٻش بـرو؎.
[💜] در ٻڪۍ از نامہهاٻش نوشتہ بود: از فرصت نبــودنم استفــاده ڪن و بٻشتــر بخوان مخصـوصا قــرآن را. چون وقتۍ باهمٻم آفتــم، و نمۍگذارم بہ چٻــز؎ نزدٻڪ شــو؎.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
📄° حمٻــد همان روزها؎ اول ازدواج، مدارڪ و پرونده تحصٻلی تحصٻـل آلمــانش را دور رٻخت.
📚° میگفت: اگر راضـی باشی با هم میروٻم قم. آنجا ٻڪ دوره مسائل شـرعی را صحٻحتر و سالـمتر ٻاد میگٻــرٻم. خودمان میروٻـم نه اٻنڪه در کتــابها بخوانٻــم.
💠° میگفت: همٻشـه ڪه نباٻـد نظر اٻن و آن باشـد.
🍃° سـه ماه بٻشتــر نگذشته بود ڪه درگٻــر؎ها؎ بانه بٻـن من، حمٻــد و افڪارش فاصلــه انداخت.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
{🍃♥️} همسر شہید همت آیہا؎ را یادش داده بود ڪہ اگر موقع رفتن همسـرش در گوشش بخواند، باز میگـردد.
{🍃💜} حمیـد سرش را خم ڪرده بود و من در گوشش میخواندم.
«إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ في ضَلالٍ مُبين»
{🍃🧡} ساڪش را برداشت ڪہ برود، گفتم بیا در گوش دیگــرت هم بخوانم.
گفت: بگذار برا؎ دفعہ بعد.
نرفتہ برگشت. میخواست بہ جا؎ ساڪ، ڪولہپشتیاش را ببــرد.
{🍃💖} وقتی رفت، تازه بہ خودم آمدم ڪہ این بار موقع رفتن آیہ سلامتی را در گوشش نخواندهام. دویدم دنبــالش؛ اما دیگر رفتہ بود.
{🍃💚} آرام و قــرار نداشتم. یاد حرف حمید افتادم ڪہ میگفت:
اینطور مواقع قــرآن بخوان؛ بیتابی نڪن.
آن قدر خـواندم تا آرام گرفتم.
این آخــرین دیدار با حمید بود.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌹/ زنــدگیمان خیلی ســاده بود. اصلاً از دنیــا حرف نمیزدیم.
🌼/ هروقت خرید ڪالایی ضرورت پیدا میڪرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچــهها؛ درست یڪ ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیـله میگفتم و حمید سریع میرفت، میخــرید و میآوردش.
🌺/ همیشه میگفت: درست زمــانی برو خرید ڪه واقعاً معطــل مانده باشی.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
👩🏻🎓• دانشگاه ڪه بودم، یڪ گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه ڪَسم شده بود حمید.
🥰• خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح مینشستیم به صحبت اصلا خسته نمیشدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم میآمد.
😁• خیابان ڪه میرفتیم، میگفت: نخند! بد است. من بیشتر خندهام میگرفت.
♥️• خیلی اظهار محبت میڪرد. از جبهه ڪه آمده بود، میگفت: نمیدانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یڪ اندازهای ڪه میگذرد، تحملش سخت میشود.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
⛔️⇦ از همان اول رو؎ ڪارها؎
شرعی و مذهبیام دقت داشت.
اگر چیز؎ میدید، تذڪر میداد.
📒⇦ دفتر؎ داشتیم ڪه قرار بود،
اشڪالات یڪدیگر را در آن بنویسیم.
دفتر از اشڪالات من پر میشد.
⚠️⇦ حمید میگفت:
تو چرا به من توجه نمیڪنی؟
چرا اشڪالاتم را نمینویسی؟
😉⇦ به شوخی میگفتم:
تو فقط یڪ اشڪال دار؎؛
دستهایت خیلی بلند است
و غیر استــاندارد!
هر چه برایت میدوزم،
آستینهایش ڪوتاه در میآید.
🙃⇦ حمید میخندید.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
☀️|• از خودمان ڪہ حرف میزدم،
چیز؎ نمیگفت. آمده بود بیمــارستان،
قبل از تولــد احســان.
😅|• بہ شـوخی میگفتم: وا؎ حمید!
بچہمان آن قــدر زشت است
ڪہ با تو مــو نمیزند؛ میخندید.
✋🏻|• اما تا میخواستم حرف دیگــران را بزنم؛
میگفت: برو بنــد ب. حرف دیگر؎ بزن.
🙂|• از این حســاسیتهایش ڪہ
نشانہ سلامت روحش بود خوشم میآمد.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
📜°• حمید آبــادان ڪہ بود،
نامہا؎ با یڪ عڪس برایم فرستاده بود.
🖼°• عڪس را میگذاشتم جلــویم
و نامہ را با گــریہ میخــواندم.
🌴°• تڪیہ ڪرده بود بہ یڪ نخلــی
در منطقہ ذوالفقاریہ با یڪ بادگیــر سرمہا؎.
😉°• بہ شوخی میگفتم:
برا؎ صــدام ژست گرفتہ بود؎؟
گفت: ژست گرفتہ بودم ڪہ تو بپسند؎.
🌤°• میگفت: عصــرها ڪہ یادت میافتادم، میرفتم تپہا؎ یا تختہ سنگی پیدا میڪردم
و بہ غــروب نگاه میڪردم.
💔°• آن وقت بیشتــر دلــم برایت تنگ میشد.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
خودم مـوها و ریـش
حمید را ڪوتاه میڪردم و
همیشہ هم خــراب میشد. "💇🏻♂"
مـوهایش آن قــدر
چیــن و چــروڪ داشت
ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود. "😅"
بعــد از اصــلاح
جلو؎ آینــہ میایستاد
و دستی در مــوهایش
میڪشید و میگفت:
تو بهتــرین آرایشگر دنیایی. "😌"
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌸/• در زمانی ڪه چروڪ بودن
لباسها و نامرتب بودن مـوها
نشـانه بیاعتنـایی به ظواهـر دنیا بود،
حمید خیلی خوشگــل و تمیـز بود.
🌼/• پوتینهایش واڪس زده و
موهایش مرتب و شانه ڪرده بود.
به چشـمـم خـوشگـلترین
پاسـدار رو؎ زمین میآمد.
🌷/• روح و جسمش تمیـز بود.
وقتی میخواست برود بیــرون،
میایستــاد جلــو؎ آینـه و
با مــوهایش ور میرفت.
🌹/• به شوخی میگفتم:
ول ڪن حمـیــد!
خودت را زحمت نده،
پسنــدیده ام رفته.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
📚|| وقتے رفتیم خانہ خودمان،
همراه ڪارتن ڪتابهایم،
یڪ چمدان لبــاس هم آوردم.
👚|| حمید ڪہ لباسها را دید
گفت: همہ اینها مــال توست؟
گفتم: بلہ زیــاد است؟
☝️🏻|| گفت: نمےدانم! به نظــر من هر
آدمے باید دو دست لباس داشتہ باشد؛
یڪ دست را بپوشد، یڪ دست را بشوید.
😊|| طور؎ به من فهماند لباسها را
ردشان ڪنم بروند. بـردمش مسجـد.
🎁|| اتفاقے مثل زلزلہ یا سیل افتاده بود و برا؎ آن منــاطق ڪمڪ جمع مےڪردند.
دادم ببــرند برا؎ آنها.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal