eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌<💌> •< > . . •>🥀<• گاهی ڪه می‌خواست از من انتقاد ڪند. سجــاده‌اش را پہــن می‌ڪرد. نمــاز می‌خواند. با آن قـدِ بلند و سرِ خمیــده‌اش آنقدر سر سجاده می‌نشست ڪه حدس میزنم دارد با خودش تسویه حســاب می‌ڪند. •>🌼<• می‌فہمیـدم ڪه می‌خواهد نڪته‌ا؎ را تذڪر دهد. مثل بچــه‌ا؎ ڪه می‌داند می‌خواهد تنبیــه شود، می‌رفتم منتظر می‌نشستم تا حــرفش را بزند. •>🌺<• این اواخر هر بار نمــازش طولانی می‌شد، مثل بچه‌ها؎ شلــوغ و منتظــرِ تنبیه، می‌رفتم می‌نشستم تا بیاید از شلوغ ڪار؎هایم به خودم شڪایت ڪند. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . [❤️] حمٻــد همٻشہ سعۍ مۍڪرد راه رشــد من بستہ نشود. خٻلۍ سعۍ مۍڪرد این راه رشــد، از مسٻر "قــرآن" بگــذرد. [🧡] هر بار ڪہ مۍخواست بـرود جبهــہ بۍطاقـتۍ نشـان مۍدادم، خٻلۍ گرٻہ مۍڪردم. [💛] تا اٻنڪہ ٻڪ‌بار رفتم سـر وقت آن دفتــرچہ ٻادداشت مشتــرڪ؛ [💚] نوشتہ بود: بہ جا؎ گرٻہ، هر وقت ڪہ مۍروم بنشٻـن برا؎ خودت قــرآن بخـوان! در اٻن صورت هم خودت آرام مۍگٻر؎ و هم من با دل قــرص مۍروم. [💙] مۍگفت: تو ڪنار منۍ و همــراه من. اما خودت هم باٻد مسٻــر؎ داشتہ باشۍ ڪہ مال خودت باشد و در آن رشــد ڪنۍ؛ پٻش بـرو؎. [💜] در ٻڪۍ از نامہ‌هاٻش نوشتہ بود: از فرصت نبــودنم استفــاده ڪن و بٻشتــر بخوان مخصـوصا قــرآن را. چون وقتۍ باهمٻم آفتــم، و نمۍگذارم بہ چٻــز؎ نزدٻڪ شــو؎. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 📄° حمٻــد همان روزها؎ اول ازدواج، مدارڪ و پرونده تحصٻلی تحصٻـل آلمــانش را دور رٻخت. 📚° می‌گفت: اگر راضـی باشی با هم می‌روٻم قم. آنجا ٻڪ دوره مسائل شـرعی را صحٻح‌تر و سالـم‌تر ٻاد می‌گٻــرٻم. خودمان می‌روٻـم نه اٻنڪه در کتــاب‌ها بخوانٻــم. 💠° می‌گفت: همٻشـه ڪه نباٻـد نظر اٻن و آن باشـد. 🍃° سـه ماه بٻشتــر نگذشته بود ڪه درگٻــر؎ها؎ بانه بٻـن من، حمٻــد و افڪارش فاصلــه انداخت. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . {🍃♥️} همسر شہید همت آیہ‌ا؎ را یادش داده بود ڪہ اگر موقع رفتن همسـرش در گوشش بخواند، باز می‌گـردد. {🍃💜} حمیـد سرش را خم ڪرده بود و من در گوشش می‌خواندم. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى‏ مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى‏ وَ مَنْ هُوَ في‏ ضَلالٍ مُبين» {🍃🧡} ساڪش را برداشت ڪہ برود، گفتم بیا در گوش دیگــرت هم بخوانم. گفت: بگذار برا؎ دفعہ بعد. نرفتہ برگشت. می‌خواست بہ جا؎ ساڪ، ڪولہ‌پشتی‌اش را ببــرد. {🍃💖} وقتی رفت، تازه بہ خودم آمدم ڪہ این بار موقع رفتن آیہ سلامتی را در گوشش نخوانده‌ام. دویدم دنبــالش؛ اما دیگر رفتہ بود. {🍃💚} آرام و قــرار نداشتم. یاد حرف حمید افتادم ڪہ می‌گفت: اینطور مواقع قــرآن بخوان؛ بی‌تابی نڪن. آن قدر خـواندم تا آرام گرفتم. این آخــرین دیدار با حمید بود. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🌹/ زنــدگی‌مان خیلی ســاده بود. اصلاً از دنیــا حرف نمی‌زدیم. 🌼/ هروقت خرید ڪالایی ضرورت پیدا می‌ڪرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچــه‌ها؛ درست یڪ ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیـله می‌گفتم و حمید سریع می‌رفت، می‌خــرید و می‌آوردش. 🌺/ همیشه می‌گفت: درست زمــانی برو خرید ڪه واقعاً معطــل‌ مانده باشی. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 👩🏻‍🎓• دانشگاه ڪه بودم، یڪ گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه ڪَسم شده بود حمید. 🥰• خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح می‌نشستیم به صحبت اصلا خسته نمی‌شدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم می‌آمد. 😁• خیابان ڪه می‌رفتیم، می‌گفت: نخند! بد است. من بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. ♥️• خیلی اظهار محبت می‌ڪرد. از جبهه ڪه آمده بود، می‌گفت: نمی‌دانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یڪ اندازه‌ای ڪه می‌گذرد، تحملش سخت می‌شود. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . ⛔️⇦ از همان اول رو؎ ڪارها؎ شرعی و مذهبی‌ام دقت داشت. اگر چیز؎ می‌دید، تذڪر می‌داد. 📒⇦ دفتر؎ داشتیم ڪه قرار بود، اشڪالات یڪدیگر را در آن بنویسیم. دفتر از اشڪالات من پر می‌شد. ⚠️⇦ حمید می‌گفت: تو چرا به من توجه نمی‌ڪنی؟ چرا اشڪالاتم را نمی‌نویسی؟ 😉⇦ به شوخی می‌گفتم: تو فقط یڪ اشڪال دار؎؛ دست‌هایت خیلی بلند است و غیر استــاندارد! هر چه برایت می‌دوزم، آستین‌هایش ڪوتاه در می‌آید. 🙃⇦ حمید می‌خندید. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . ☀️|• از خودمان ڪہ حرف می‌زدم، چیز؎ نمی‌گفت. آمده بود بیمــارستان، قبل از تولــد احســان. 😅|• بہ شـوخی می‌گفتم: وا؎ حمید! بچہ‌مان آن قــدر زشت است ڪہ با تو مــو نمی‌زند؛ می‌خندید. ✋🏻|• اما تا می‌خواستم حرف دیگــران را بزنم؛ می‌گفت: برو بنــد ب. حرف دیگر؎ بزن. 🙂|• از این حســاسیت‌هایش ڪہ نشانہ سلامت روحش بود خوشم می‌آمد. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 📜°• حمید آبــادان ڪہ بود، نامہ‌ا؎ با یڪ عڪس برایم فرستاده بود. 🖼°• عڪس را می‌گذاشتم جلــویم و نامہ را با گــریہ می‌خــواندم. 🌴°• تڪیہ ڪرده بود بہ یڪ نخلــی در منطقہ ذوالفقاریہ با یڪ بادگیــر سرمہ‌ا؎. 😉°• بہ شوخی می‌گفتم: برا؎ صــدام ژست گرفتہ بود؎؟ گفت: ژست گرفتہ بودم ڪہ تو بپسند؎. 🌤°• می‌گفت: عصــرها ڪہ یادت می‌افتادم، می‌رفتم تپہ‌ا؎ یا تختہ سنگی پیدا می‌ڪردم و بہ غــروب نگاه می‌ڪردم. 💔°• آن وقت بیشتــر دلــم برایت تنگ می‌شد. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . خودم مـوها و ریـش حمید را ڪوتاه می‌ڪردم و همیشہ هم خــراب می‌شد. "💇🏻‍♂" مـوهایش آن قــدر چیــن و چــروڪ داشت ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود. "😅" بعــد از اصــلاح جلو؎ آینــہ می‌ایستاد و دستی در مــوهایش می‌ڪشید و می‌گفت: تو بهتــرین آرایشگر دنیایی. "😌" 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🌸/• در زمانی ڪه چروڪ بودن لباس‌ها و نامرتب بودن مـوها نشـانه بی‌اعتنـایی به ظواهـر دنیا بود، حمید خیلی خوشگــل و تمیـز بود. 🌼/• پوتین‌هایش واڪس زده و موهایش مرتب و شانه ڪرده بود. به چشـمـم خـوشگـل‌ترین پاسـدار رو؎ زمین می‌آمد. 🌷/• روح و جسمش تمیـز بود. وقتی می‌خواست برود بیــرون، می‌ایستــاد جلــو؎ آینـه و با مــوهایش ور می‌رفت. 🌹/• به شوخی می‌گفتم: ول ڪن حمـیــد! خودت را زحمت نده، پسنــدیده ام رفته. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 📚|| وقتے رفتیم خانہ خودمان، همراه ڪارتن ڪتاب‌هایم، یڪ چمدان لبــاس هم آوردم. 👚|| حمید ڪہ لباس‌ها را دید گفت: همہ اینها مــال توست؟ گفتم: بلہ زیــاد است؟ ☝️🏻|| گفت: نمےدانم! به نظــر من هر آدمے باید دو دست لباس داشتہ باشد؛ یڪ دست را بپوشد، یڪ دست را بشوید. 😊|| طور؎ به من فهماند لباس‌ها را ردشان ڪنم بروند. بـردمش مسجـد. 🎁|| اتفاقے مثل زلزلہ یا سیل افتاده بود و برا؎ آن منــاطق ڪمڪ جمع مےڪردند. دادم ببــرند برا؎ آنها. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal