•~•
💕
•[ #همسفرانه ]•
.
.
💓°/ او شوخ طبع بود و مهربان. بچهها را ميفهميد. هميشه با آنها هم سخن ميشد. از سر كار كه برميگشت يكراست ميرفت به اتاق دخترمان.
😄°/ آنها هميشه بر سر رشتههايشان با هم كلكل داشتند. آرزوهايمان براي دخترمان زياد بود. وقتي نگران ميشدم، ميگفت: من هستم، خيالت راحت باشد. خيالم راحت ميشد. راحت بود تا آن روز...
☀️°/ صبح زود بود، ساعت 6 بيدار شديم. نماز خوانديم و صبحانه را آماده كردم. حالم چندان خوب نبود. خوابم برد. با صدايش بيدار شدم كه ميگفت:« خانم غذاي ما را ميدهي برويم؟!»
😓°/ آمادهي رفتن بود. ايستاده بود آنجا. بايد بلند ميشدم تا مثل هميشه غذايش را به دستش بدهم، تا كنار در همراهش بروم. بعد او برود و من منتظر بمانم تا ساعت برسد به سه و نيم و او برگردد. بلند شدم.
👞°/ حالا توي حياط بود و داشت كفشهايش را ميپوشيد غذا را به دستش دادم. گفت خداحافظ و رفت كه ماشين را روشن كند.
🚗°/ ماشين را كه از خانه بيرون برد پياده شد سرش را از لاي در تو آورد نگاهم كرد و گفت خداحافظ. گفتم خداحافظ. در را بست.
آن سوي در حتما حالا نشسته بود پشت ماشينش و استارت زده بود.
⚡️°/ استارت زد و حس كردم باد مرا ميبرد. باد داشت مرا ميبرد. صداي مهيبي بلند شد و همه جا را پر كرد. در پرت شده بود وسط حياط. زلزله آمده بود. به خودم گفتم حتما زلزله آمده!
😭°/ اما آن بيرون او هنوز توي ماشين نشسته بود. جلو رفتم. نشسته بود آنجا اما نگاهم نميكرد. خشك شده بودم...
#همسر_شهید_علی_یارمحمدی🌿🌹
.
.
•[👀]• درگیر یڪ
نگاھِ تو شد ، روزگـار من👇
💕 @Asheghaneh_halal
•~•