عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_ویک شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پس
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_ودو
- مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن. میشدی جایگزین من، منم خودمو بازنشسته می کردم. گوش نکردی که. چسبیدی به تدریس! با اون حقوق میشه زندگی کرد؟ اون آلونک خونه است که نشستی توش؟
پدر غر می زد و شاهرخ با نگاهی صبور و چهره ای مهربان جوری نگاهش می کرد که انگار داشت قربان صدقه اش می رفت!بالاخره غرغرهای پدر تمام شد. شاهرخ گفت:
- خب بابا، من دیگه باید برم. خیلی دلم تنگ شده بود. هفته دیگه که اومدم انشاء ا... قرص ها رو براتون می آرم
شروین چهره پدر را می پائید و فهمید که پدر گرچه سعی میکند خود را از تک و تا نیندازد اما به راستی از این رفتن زود ناراحت است.
- خیلی خب، هفته دیگه شاید برم شمال. اگه نبودم قرص ها رو بده به غلام
- چشم،حتماً. کاری ندارید؟
پدر پکی به پیپش زد و با حالتی بی تفاوت گفت:
-خودت هیچی، این رفیقت گرسنش نیست؟ می خوای به ناصر بگم دو تا ناهار اضافه بگیره؟
- نه، ممنون بابا باید بریم
- به درک، برو تو همون آلونک! خوش اومدی
پدر این را گفت کنترل را دستش گرفت و در حالیکه سرش را به طرف تلویزیون می چرخاند دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد. شاهرخ خم شد، شانه پدرش را بوسید، خداحافظی کرد و همراه شروین از پله ها پائین آمد. مشت غلام که مشغول آب دادن درخت جلوی ساختمان بود شیلنگ را رها کرد و به سمت شاهرخ و شروین که از پله ها پائین می آمدند رفت.
- تشریف می برید آقا؟ ناهار می موندید!
- ممنون، کاری نداری؟ بیشتر مراقب بابا باش. اخلاقش رو که میدونی سر به سرش نذار
- آخه آقا...
- می دونم مشتی اینجوریه دیگه. نمیشه کاریش کرد. عصبانیش نکن براش خوب نیست
- چشم آقا، هرچی شما بگید. شمسی پاش درد می کرد نتونست بیاد، گفت سلام برسونم
- سلامت باشن انشاء ا... . علی که اومد میام بهشون سر می زنم، فعلاً خداحافظ
- خداحافظتون باشه آقا
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهل_ودو - مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل_وسه
سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابانی که اطرافش پر از درخت های تنومند چنار و نارونی بود که پیچکها از تنه شان بالا رفته بودند. وارد خیابان اصلی که شدند مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شروین طاقت نیاورد:
- چرا اینقدر راحت نشستی تا هرچیزی می خواد بگه؟
شاهرخ که در حال و هوای خودش بود متوجه سئوالش نشد.
- چی؟
- می گم چرا عین ماست نشستی و هیچی نگفتی؟
- چی باید می گفتم؟
- هر چی دلش خواست بهت گفت
- خب بگه، پدرمه، نمی تونم که باهاش کل کل کنم
- چون پدرته هر کاری دلش می خواد می تونه بکنه؟
-نه، من چون بچش هستم نمی تونم هر کاری دلم می خواد بکنم
- حداقل از خودت دفاع می کردی
- وقتی حرف می زنم عصبانی میشه، دوست ندارم ناراحتش کنم
- اقلاً پا میشدی می اومدی بیرون
- دلم تنگ شده بود می خواستم ببینمش. اگر می خواستم دار و درخت ببینم که نمی رفتم اونجا.به قول سقراط: درختان بیرون شهر چیزی به من یاد نمیدن
شروین متعجب گفت:
- عجب آدمی هستی ها! هرچی دلش خواست بهت گفت اونوقت تو دلت تنگ شده بود؟
شاهرخ با همان لحن ارامش گفت:
- اونم دلش تنگ شده بود. همین داد و قال هاش یعنی براش مهم ام. اون می خواد من خوش بخت باشم منتها تعریف خوش بختی از دید من و اون یکی نیست اما این به اون معنی نیست که منو دوست نداره
و بعد گویی چهره پدرش را جلوی خودش مجسم میدید لبخندی مهربان زد.
شروین که مثل همیشه با هیجان حرف میزد دست هایش را تکان داد و گفت:
- ولی تو دیگه بزرگ شدی اگر دوستت داره باید بذاره هر جور می خوای زندگی کنی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
عشق و
محبت میان
مادرشوهر و همسرتان
را بپذیرید و آن را به رسمیت
بشناسید. آنها مادر و فرزند هستند
و باید عاشقانه یڪدیگر را دوست
بدارند و این دوست داشتن
شان را ابراز
ڪنند.
#هرگلےبوےخودشوداره
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal