عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاهم🦋🌱 با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرد
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاه_و_یکم🦋🌱
دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد...
_چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت:
_با منی؟
_اوهوم
_متوجه نشدم چی گفتی
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم
و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...
پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_محشره ارشیا، بیا ببین
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم
_ای وای شرمنده حاج خانوم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بی بی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم...
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیهن
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش....
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_یکم🦋🌱 دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمی
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاه_و_دوم🦋🌱
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره... خیلی شبیهه
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟!
_بله پسرمه، علیرضاست
_فوت شدن؟
_شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه
_آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...
_بله حق باشماست
_چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون
_ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمی دونم! شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست
_ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
_چی؟
دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونه ی بی بی
_چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا!
_گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• #شهادت_آرزومه♡
•°{ #شهادت}°•
را به بامرامها مےدهند
به مهربان ها!
بهزآنفعالهایهمیشه آمادهیڪار!
به بخشنده ها!
به دلسوزها!
به پرکارهای کم استراحت!
به متواضع های همیشه امیدوار!
به هیئتے و مسجدی بےریا!
#غرور و شهادت
خودخواهی و شهادت
عیب جویے و شهادت
خودپسندی و شهادت
قیافه گرفتن و شهادت...
چشمدیدن این و آن را
نداشتن و شهادت
توَهم کسے بودن...
شهـوت دیده شدنـ ـ
تنبلے و وقت گذرانے...
از زیر ڪار در رفتنـ
یڪسره غر زدن...
و شهادت...
هیهات...!
شهادت را به بیخیالهای کم کار،
به همیشه خسته های پر ادعا،
به تماشاچی های عافیت طلب
نمیدهند که نمیدهند...
میدانیم ڪه؛
•💔•شهادت را همه دوست دارند•💔•
اما زحمت ڪشیدن برای شهادت را چه؟!
🍃| #شهید شدن یڪ اتفاق نیست..|🦋
گلے است که برای شڪوفا شدنش
باید خون دل بخوری...
به بےدردها...
به بےغصه ها...
به عافیت طلب ها...
#شهادت نمےدهند..
به آنڪه یڪ شب بیخوابے
برای #اسلام نڪشیده....
یک روز وقتش را برای تبلیغ
#دین نگذاشته،
شهادت طلب نمےگویند
#التماسدعاۍشهـادټ
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
.
.
•❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇
|🔑| @asheghaneh_halal
‴💍‴
•[ #همسفرانه ]•
.
.
😊/• یاد دلنشینَـت
❤️/• ای امیـــد جــان،
🚶🏻♂/• هـر کجــا روم
🙃/• روانـه با مـن است..!
✍🏻. #هوشنگابتهاج
#دلبــرطــورے❤️•°
.
.
••💜| تا نَفَــس دارم
قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻
‴💍‴ @Asheghaneh_halal
[• #مجردانه♡•]
✨°•پیامبر اڪرم(ص) فرمودند:
💍°•ازدواج ڪن،
💐°•زیرا برڪت و عفت در
🍃°•ازدواج است.
📒°•مستدرڪالوسائل،ج14
😍°• #چےبهترازعفتوبرڪت؟
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃•
|• #طلبگی •|
امام خمینی در بخشی
از یک نامه عرفانی
به پسرش میفرماید:
پسرم، با 🍃حق النّاس🍃
از این جهان رخت نبند
|که کار بسیار مشکل میشود|
#حق_الناس🙃
#مراقبت
| @asheghaneh_halal |
•🕊•🍃•
🌺🍃~°
🦋| #ریحانه |🦋
دخترم میپرسد: تو چرا می جنگی؟😢
من تفنگم در مشت✊🏻
کوله بارم بر پشت🎒
بند پوتینم را میبندم👞
مادرم آب و آیینه و قرآن در دست📗
روشنی در دل من میبارد✨
بار دیگر دخترم میپرسد:
تو چرا میجنگی؟😢
با #تمام_دلِ خود میگویم:
تا چراغ از تو نگیرد دشمن🙂 تا #حجاب از تو نگیرد دشمن😌 (چراغ: دین)
#شهدا_را_با_ذکر_صلوات_یاد_کنید🌷
💚•• ـوَ خُــدا ـخواست
ڪه تو ریحانهے خلقت باشے👇🏻
@asheghaneh_halal
🌺🍃~°
🍒🍃 #دردونه 🍃🍒
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣
⚠️بیخودی غر نزنید...
خیلی وقتها حواس والدین به چیزهایی که میگویند نیست.
در حالیکه بچهها مثل یک اسفنج که آب را به خودش جذب میکند، حرفهای مادر و پدرشان را جذب میکنند و توی ناخودآگاهشان قرار میدهند.
اگر مادر یا پدری هستید که غر زدن بخشی از شخصیت شما شده است، لطفا جلوی بچهها مراقب باشید.
قرار نیست آنها از شما یاد بگیرند که زل زدن به نیمه خالی لیوان کار خوبی است، بلکه قرار است کاملا خلاف آن را یاد بگیرند.
بنابراین از حالا به بعد به جای اینکه در مورد سختیهای کارتان غر بزنید، روی نکات مثبت تمرکز کنید، مثلا بگویید: «روز خسته کنندهای داشتم ولی بالاخره پروژهام را تمام کردم!».
🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🧒🍃°| @asheghaneh_halal
YEKNET.IR - zamine - shabe 3 fatemie avval 1398 - motiee.mp3
8.14M
[•🎧•]
#ثمینه
🌿بیاد شهـــ🕊ــیدحاجـ قاسمــ سلیمانیــ 🌿
|💔|دستتــ افتاد اما تا آسمونا پر کشیدیــ~
|💔|دنیا باید اثر خونـ سردارو بفهمهـ~
🎤 #میـــثمـ مطیعیـ
⏯ #زمیـنهـ
ـتو خلوتٺ گوش بِده👇
🎤:🍃 @asheghaneh_halal
[•🎧•]
•[🍬]•
•[ #پشتک🌈]•
.
.
{🚪} باز میشہ این در
{🌤} صبح میشہ این شب
{😊} #صبر داشتہ باش
.
.
•[🎨]• دنیاتو رنگۍرنگۍ ڪن👇
•[🍬]• @Asheghaneh_halal
•{☀️}•
{ #قرارعاشقے🕗 }
.
.
{✨} باز هم در بهدر شبشدم، اۍ نور سلام
{😭} باز هم زائرتــــــان نیستم، از دور سلام
{🌱} با زبانۍ کہ بہ ذکرت شده مامور سلام
{😇} بہ سلیمـــــان برسد از طرف مور سلام
#السلام_علیڪ_ایها_الرئوف💚🍃
پ.ن:
از بچگۍ شما رو بہ رأفت میشناسم آقاجانم
دستم رو بگیر😓
#التماس_دعا
.
.
{🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا
هستــ یـادتـانــ!👇
@Asheghaneh_halal
•{☀️}•ا
﴾💞﴿
﴿ #همسفرانه ﴾
.
.
|•😉•| آنچنان جاۍ گرفتۍ
|•❤️•| تو بہ چشـم و دلِ من
|•🌍•| کہ بہ خوبان دو عالم
|•😌•| نظرۍ نیست مــــــرا
#مولانا✍
#بهتر_از_تو_ممڪن_نیست_جانا😋😙
#فوروارد_شدیدا_واجب🤨👈
.
.
[🌎]ـتو مـــــرا
جـــــان و جـــــهانے👇
﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
🤨] هی میجه اون جولی لوسَلی
نبند دَدیمیه.
اینجولی نبند بی تَلاسیه..
☹️] یه بال دیجه میجه اصلا تو لو
چه به لوسلی بستن؟ بولو بی عجاب
عوش باش.
🤪] منم دوست دالم اینجولی بِجَلدم
حَلفیه؟؟
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_دوم🦋🌱 و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ار
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاه_و_سوم🦋🌱
کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده...
ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد:
_سلام بی بی
_علیک سلام مادر
_ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم
_قدمتون رو چشم من. خیر باشه
_والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم
_خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه!
_خواب دیدم دیشب
بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!
_خب؟
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت!
ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد!
بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی
ریحانه با بهت گفت:
_ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟
_خبرای خوش گل به سر عروس
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_سوم🦋🌱 کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمی
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاه_و_چهارم🦋🌱
ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟
ریحانه با بهت پرسید:
_یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه
_حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال!
_بگو سی سال مادر
_مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم
_نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش...
_خدا رحمت کنه باباعلی رو، یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته!
بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی...
_خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟
_خوبه... می گذرونه
_چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه
_سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت
_خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟
ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد. عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد! در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود!
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• #شهادت_آرزومه♡
روزهایَم یڪبهیڪ مےگُذَرند
حالوروزم خَندهدار اَست...
پُر شُدهاَم اَز ادعا
دَم اَز شُهَدا مےزَنم
بهخیال خودَم شَهید خواهَمشُد...
خوشا بهحالَت
بِدونِ ادعا شَهید شُدے
چِقَدر فاصِله بین ماست ...
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
#التماسدعاۍشهـادت💔
.
.
•❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇
|🔑| @asheghaneh_halal
[• #آقامونه😌☝️ •]
•(° سفر بُرد با خود👇
سفـیرِ سحـر را😔
عَلم ماند و🇮🇷
دستِ علمداریِ تو💚 °)•
۱۴ ثانیه به عڪس☝️🥰 بنگرید!
••چه تفاهم نابے داریم😉••
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات📿
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(767)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🦋•° Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•]
[❤️•سلامًا علے
مــن يعرفون مـعنـے
الحُب و لا يملڪون حبيبًا..
[🌿•سلام بر
ڪسانے ڪه معنے عشق
را میدانند، ولے عشقے ندارند...
#رحمتودرودخدابرمجردان😃🍃
➢
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃•
|• #طلبگی •|
یکی از اولین دستوراتی
که مرحوم #علامه_طباطبایی
به شاگردان میفرمودند
این بود که انسان
از 💛صبح💛 که بیدار می شود
دائماً در نظر داشته باشد
که |تحت نظر| است.
#تحت_نظر🙃
#حواسمونباشهلطفا🍃
| @asheghaneh_halal |
•🕊•🍃•