eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🍹|•° روے نقاط ضعف همسر خود انگشت نگذاریمـ|😐 هر فردے در موارد مختلف دچار ضعف است! هرگز نباید از نقطہ ضعف ها بہ عنوان اسلحہ اے براے سڪوتـ|😶 یا شڪست دادن همسر استفاده ڪنیم.. ؟ لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇🏻 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی رهبر‌انقلابـــ😍: [✏️‌]باید درس بخوانید، [💪]باید مایه پیداڪنید [🍃]اگر مایه پیداڪردید [😉]آن وقت مےتوانید [😌]حرڪت عظیم انجام بدهید. ۹۱/۰۷/۱۹ #بسم_اللــہ☺️👌 [📚] @asheghaneh_halal
#چفیه || دارد دلِ ما از تو تمناے نگاهے، محروم مگردانـ دلِ ما را، ڪھ روا نیستـ💔...|| •[ #ڪھف‌الشھدا]• 🍃:🌷[ @asheghaneh_halal ]
#ریحانه با اجازه زِ مــ💚ــادر سادات در حسینیه خادمــ💕ــه شده ام با توڪل به حضرت زینــ🌼ــب (س) رهــرو راه فاطمــ✨ــه (س) شده ام #ڪنیزی_حضرت_مادر_افتخاره♥️ /🌸/ @asheghaneh_halal
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
| ﴿عاشق آلبالـ🍒ـو بود. دو سه تا صندوق گرفتم و براش شربت و مربا درست ڪردمـ😌 خودش نشست کنارم و درشت هایش را سوا ڪرد😋 ازم خواست برایش فریز ڪنم ڪه زمستـ❄️ـان هم داشته باشیم ... الان آلبالو توی فریز هست ولی محسنم...😔💔﴾ 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
😜•| |•😜 سیف جان✍ عبدالناصر همتے👌 رئیس ڪل بانڪ مرڪزے شد.😌 وے از اساتید تدریس ڪننده اقتصاد ڪلان ⬅️ و اقتصاد انرژے در دانشگاه هاے ایران است.🇮🇷 ایشان دڪتراے اقتصاد خود را از دانشگاه تهران اخذ ڪرده اند.😇🗣 ✅در جلسه ے هیئت دولت روز چهارشنبه4⃣ عبدالناصر همتے به عنوان رئیس ڪل بانڪ مرڪزے🏅 راے اعتماد گرفت🎤💷💶💴 •|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||• آقاے همتے! تو رو به جون عزیزانت🙏 یه همتے به خرج بده یه سر و 😜سامونے به این آشفته بازار بده! البته اگر عزیزانت خارج نیستن!☺️ انصافا سیف، حیف بود!😅😅 یه خرده دیگه مے موند مےرسیدیم به زمان تبادل ڪالا به ڪالا!!☹️ ڪلیڪ نڪنے تبادل ڪالا با ڪالا میشے😂😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
#عیدانه {☀️}بر روے رضـا شمس امامت صلـواتـ {🌸}بر شافع ما روز قیامت صـلواتـ {🎉}در شـام ولادتش ڪہ شادند همـہ {🍃}بفرست بر این روح ڪرامت صلواتـ #عیدتووون‌مبارڪ😍🎈 {✨} @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] هَـمَـسـ تَصخیرِ داداسیمـ بود آله همینـ تودِ تودِسِه👈 همه‌ے سیلاے توے سیـسـ🍼ـه مَمــومـ تـُد😬 آلا مذبـووولیمـ پِستونتـ بِمَچـیمـ☹️ [😍] اے تپلاے شڪمو😅 نووش جونتون😘 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚 📚 🌸 🌺 °•○●﷽●○•° به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو _قضیه همین دختره +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم زدم‌پسِ گردنش _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه سرمو تکون دادمو _که اینطور محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌ چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌ مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌ به هر حال بهتر از پراید بود دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین _نمیری خونه شوهرت +نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد درو باز کرد ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا فاطمه حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش. همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد دوست و رفیقاشم دورش بودن چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟ بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد . از دوستاش تشکر کرده بود. آخر پستشم نوشت " آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم " خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو میخواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم‌روش نگام ب شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره. من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود. خب ۹ سالم زیاده . اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده . کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار . تو دلم‌ با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی مثه همیشه منطقی باش‌ این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت، از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد . در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک ای خدا تا کجاها پیش رفتم فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم‌. تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود. ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم . کلی کار نکرده داشتم . تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد با صدای مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم . اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود. میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم. کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدم و پوشیدم . یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدمو هم سرم کردم بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم چند دقیقه دیگه میرسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد. تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم پریدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه. یه حس غریبی بهم دست میداد . خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم +اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی _مامان خانوم کنکوررر دارممما +بهانته نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال میز عسلی و گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدم و گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم. لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم همین لحظه سال تحویل شد اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم. با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب از ڪانال👇 ♥️📚| @asheghane_halal
#همسفرانه ڪجاسـٺ آنڪہ دلــ❤️ از من بہ ٻڪ ڪرشـ😌ـمہ بَــرَد؟! هـ🌬ـواے او ڪُنَـد این دلــ❤️ ز بــامِ جـ💘ـان بپَـ🕊ـرَد...!! #امیر_هوشنگ_عظیمی #م‌ی‌خ‌وا‌م‌ت😍💞 °[☔️]° @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| هـر چنـــد پـیـــر *{😊 /° و خسـته دلـ *{ °\ و نـاتــوانـ شــدمـ *{☺️ /° هـــر گه ڪـه *{👇 °\ یاد روے تـــو ڪـــردمـ *{😍 °| جـــوانـ شـــدمـ *{😀 #صاحبانـ_اصلے_انقلابـ🙂 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(98)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] هَـمَـسـ تَصخیرِ داداسیمـ بود آله همینـ تودِ تودِسِه👈 همه‌ے سیلاے توے سیـسـ🍼ـ
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃 شپــــخیل✋😍 🎈
#صبحونه الهـے🖐 در این صبـ🌤ـح زیبا بہ زندڪَیمان سرسبزے وخـ☘ـرمے ببخشـ از نعمتهاے بیڪرانتـ سیرابمان ڪن👌 به قلبمان مهـ😍ـربانے و بہ زندگـیمان محـبتــ و آرامشـ💚ببخشـ #سلام_صبحتون_پربرڪتـ ☺️🌹 🍃🌺| @asheghaneh_halal
🍇🍃 🍃 #همسفرانه ♢آمَــدم پـیش رِضـا ⇦👣 ♡تَنـها بَراےیِڪ هـَـدف⇦☝️ ♢اَربَعیـــن از شَــهر او⇦💚 ♡بـاهمسـرم سَمــت نَجــف⇦😍 #اللهم‌الرزقناان‌شاءلله🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🍇🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه تو خاستگارے وعده ها و قول هایے ڪہ با امكاناتتون نمیخونہ و امڪان برآورده شدنش نیست ندید😑 بگید همیشہ براے بهترشدن زندگے مادے و معنوی، تلاش میڪنید👌☺️ #جوگیرنشویدفرزندانم😁 پ.ن: تاچندوعده‌باشدوین‌سربہ‌سجده‌باشد [جناب‌مولوے]✍ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹|•° جنبہ یا بخش هایے از شخصیت همسرتانـ|💍 رو ڪہ باعثـ|👌تمایز اون از بقیہ میشہ، مورد توجہ و تحسینـ|🌸 قرار بدید. در روحیہ و نگاه مثبت او بہ شما تاثیر بسزایے دارد...|😍 | | 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی در جوار مرقدش...😍 هــرگز بہ ڪم قانع مشو چون ڪہ از مشهــد براتِ ڪربلا باید گرفت . . .😇 #طلبہ_شهید_امین_کریمیان #در_جوار_بارگاہ_ثامن‌الحجج #تولدتون_مبارڪ_آقا_جان @asheghaneh_halal
#چفیه رفتـن ِبعضے ها؛ یا نــه! اینطـور بگویـم: بعضــے رفتـن ها؛ فـــرق میکنـد جنـسش... انگار خـدا براے بعضی بنده هایش! آغوشـش را بـاز کـرده...😊 #شهید_حیدر_ابراهیم_خوانی 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halaL ]
❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #ریحانه در پوشش مشڪێ حـ✨ـریرت صــد رنـ💐ـگ دلـ💝 انگـیز نہـان است در حجــب و حجـ🌹ـاب فاطمـ💚ـێ‌ات زیبــایێ صــد نقـ🎨ـش جہـ🌍ـان است #چادرێ‌ها_دنیاشون_خوش_رنگتره😌👌 #بله_اینجوریاس😍 💟 @asheghaneh_halal ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
. 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] .
🍃•• | یکے از مسئولین کاروان شهدا مےگفت: پیکر 🌷 رو واسه تشییع مےبردن ... نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکے از تریلےها شلوغ شده😳!! اومدم جلو دیدم ... یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلو تریلے دراز کشیده😐 گفتم:چےشده؟؟! گفتن:هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید😭💔 بهش گفتم:صبر کن دو روز دیگه مےرسه تهران معراج شهدا،بر مےگردوننشون ... گفت:من حالیم نمیشه،من به دنیا نیومده بودم بابام شهید🕊 شده،باید بابامو ببینم😔 تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم ... سه چهار تا تیکه استخوان دادم😞 هے میمالید به چشماش،هے مےگفت بابا،بابا ...😭 دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم😔💔 گفت:توروخدا بذار یه خواهش بکنم؟ گفتم:بگو گفت:حالا که مےخواید ببرید به من بگید استخوان دست✋ بابام کدومه؟ همه مات و مبهوت مونده بودن که مےخواد چیکار کنه این دختر اما ...!! کارے کرد زمین و زمانو به لرزه درآورد ... استخوان دست باباشو دادم دستش؛تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:😭👇 "آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم ..." 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
°•| 👶 |•° ✅ بہ این دلایل براےکودکان موبایل و تبلت نخرید:{📱⛔️} فرآیند ذهنےکودک بہ تأخیر مےافتد. هوش هیجانےکودک کاهش مےیابد.{😶} دایره واژگانےکودک کاهش مےیابد. احتمال چاق شدن کودک افزایش مےیابد.{😑} سیستم اسکلتےکودک دچار اختلال مےشود. خواب کودک مختل مےشود.{😴} توان یادگیرےکودک کاهش مےیابد. احتمال ابتلاےکودک بہ برخے سرطانها افزایش مےیابد.{😰} {🍭} @asheghaneh_halal