#همسفرانه ❥'
.
.
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.😍
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ.
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ.😇
منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود.
“وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟
این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است”
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد.
میگفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩ😅
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ.
ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ
ولی من...
ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام میجویم او را...😔
به روایت همسر شهید حمید باکری🕊
#عاشقانههای_شهدایی
#نماز_دونفره
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
•{💍 مراسم عقد انجام شد.
•{🙂 بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند.
•{☺️اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.
•{📿 قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم.
•{😅 چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد.
•{😇 نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم.
•{😁 گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم.
•{💫 گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم."
•{😍 دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم.
#به_روایت_همسر_شهید_عبدالله_میثمی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°|بهــ🌻ــار|°:
#همسفرانه ❥'
.
.
پشت چراغ قرمز🚦خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد.
کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی🌹 به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است.
اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم😲
یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد.🤭
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت😄
دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند😯 و سوت و کف می زدند😍👏🏻
حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😒😇
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم...💞
به روایت همسر شهید منوچهر مدق🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
زمان تولد بچهمان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم.
من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم.🛁
نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است."🏥
اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است.💚
در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست."😍
به روایت همسر شهید عباس کریمی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
مشغول کار منزل بودم، حواسم از حامد پرت شد. یک دفعه از روی صندلی افتاد زمین و سرش غرق خون شد.😔
او را به دکتر رساندم. سرش را پانسمان کردند. خیلی می ترسیدم که مبادا یوسف با من دعوا کند و ناراحت شود و بگوید:" چرا مواظب بچه نبودی؟"😥
وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت. گفتم: "خوابیده." بعد هم قضیه را برایش تعریف کردم.🥺
فقط گوش داد. آرام آرام چشم هایش خبیث شد. لبش را گاز گرفت. بعد گفت:"تقصیر من است که تو را با حامد تنها می گذارم. چاره ای ندارم. مرا ببخش."😓
وقتی این جملات را گفت، خیلی شرمنده شدم. در همه برخوردهایش این عشق و محبت را به پای زندگی مان می ریخت.😭💞
به روایت همسرشهید یوسف کلاهدوز🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید و.....🎁
اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.😇
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق.💍
نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.🥲
به روایت همسر شهید صیاد شیرازی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
حميد گفت:
راستي يڪ چيزهايی آمده خانمها زير چادرشان سر میڪنند. جلوش بسته است و تا روی بازوها را میگيرد.🤩
فاطمه گفت: مقنعه را میگويی؟
حميد دستهايش را ڪه با حرارت در فضا حرڪت میڪردند انداخت پايين و آمد ڪنار او نشست؛ گفت: نمیدانم اسمش چيست، ولی چيز خوبی است چون بچه بغل میگيری راحتتری.☺️
از آن موقع با چادر مقنعه پوشيدم و هيچ وقت در نياوردم برايم جالب بود و لذت بخش ڪه او به ريزترين ڪارهای من دقت میڪند.😍
به لباس پوشيدنم غذا خوردنم ، ڪتاب خواندنم و....
به روایت همسر شهید حمید باڪرے🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
مصطفی سعی میڪرد سیستم مخابراتی را ببرد در دل دشمن ڪه بچه ها میجنگیدن تا تلفن را وصل ڪند.📻
میگفت: گناه دارند، بگذار بچه ها بتوانند راحت با خانواده هایشان تماس بگیرند تا هم روحیه شان بالا رود هم آنها نگران نشوند.😊
هرجا هم تلفن وصل میڪرد زنگ میزد با من تست ڪند.😉
موقع تست تلفن زنگ میزد با لهجه عربی میگفت: ابوسدیڪ یعنی "ببوسمت"🤭
من هم عربیام خوب بود میگفتم السلام و علیڪم یا بعلی و با هم ڪلی شوخی میڪردیم...😁🥰
به روایت همسر شهید مصطفی زالنژاد🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم🍰
یکی برداشت و گفت: میتوانم یکی دیگر هم بردارم؟
گفتم: البته این حرفها چیه سید؟!😄
و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد.🍰😐
کار همیشه اش بود.
هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش میکردند، بر میداشت، اما نمیخورد.
میگفت: «می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»😊
به ما توصیه میکرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینیهای زندگیاش را با خانوادهاش تقسیم کند.💞
شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت میخواند!📿
به روایت همرزم شهید سید مرتضی آوینی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
هر بار که اسم سوریه را میآورد
دلم می لرزید و راضی نمی شدم.😥/•
یک روز به من گفت: ماندهام با این همه اعتقاداتی که داری چرا راضی نمیشوی به سوریه بروم؟!😔/•
جواب حضرت زینب و رقیه را خودت بده...💔/•
در باورم نمیگنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم.😭/•
نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی! راه برگشتی برای من نگذاشتی...)😓/•
شرمنده شدم سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب سپردم.💚/•
به روایت همسر شهید جلیل خادمی🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از ایتایار
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
زمان نامزدی با ابوالفضل ۱۵ ساله بودم، اولین گوشی همراه📱 را او برایم خرید. همان موقع اسم ابوالفضل را عزیزتر از جان💞 در گوشی ذخیره کردم؛
به همین خاطر، نام کتاب📖 خاطرات ما هم، عزیزتر از جان نامگذاری شد.😊
به روایت همسر شهید ابوالفضل راه چمنی 🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
آقا وحید دوست داشت مراسم عقد ما در محضر مقام معظم رهبری برگزار شود😍 ولی چون مُیسر نشد توسط نماینده ولی فقیه حاج آقا شبستری برگزار شد.🙂
آقا وحید میگفت: «کاش خطبه عقد ما را رهبر معظم انقلاب بخواند ولی حالا که مقدور نیست بهتر است برویم پیش نماینده آقا تا ایشان خطبه عقد ما را جاری کنند».😊
بعد از مراسم عقد مراسم جشن عروسی در کمال سادگی برگزار شد چرا که آقا وحید میگفت: ما باید برای سایر جوانان الگو باشیم، ریزترین کارهای مربوط به عروسی را خودش انجام داد، کارت عروسی را نیز خودش طراحی کرد و برای چاپ به بیرون برد.😁
در کارت عروسیمون آیههای قرآن در مورد ازدواج را طراحی کرده بود. هفت ماه دوران نامزدی ما طول کشید و در تیرماه سال ۹۶ زندگی مشترک خود را شروع کردیم.💕
به روایت همسر شهید وحید فرهنگیوالا 🌿
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست...🌱☔️
مینشینی روبرویم، خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست...☕️🫖
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست...🥲💔
شعر میخوانم برایت، واژه ها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست...💐🪴
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست...🤝🏻😔
وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو…
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست...😭👋🏻
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم،با یاد مهمانی که نیست…🚶♂️🥺
بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی، کار آسانی که نیست…😢❤️🩹
دلتنگنامه همسر یک شهید💔😥
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه میگذاشت.😄
خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند.🤗
یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش» چون شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم.🤕
با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود».😔💔
به روایت همسر شهید میثم نجفی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند میشد و به قامت میایستاد.🥰
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم😱،
گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟😧
خندید😄 و گفت: «نه شما بد عادت شده اید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و می ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد.😓
بعد از اصرار زیاد من گفت: «چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است و به شدت آسیب دیده اند. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.»🥺😭
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت.😢
به روایت همسر شهید عباس کریمی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
جعبه شیرینی🍰 رو جلوش گرفتم، یكی برداشت و گفت: میتونم یكی دیگه بردارم؟
گفت: البته سید جون، این چه حرفیه ؟ برداشت ولی هیچ كدوم را نخورد🙁، كار همیشگیاش بود، هرجا غذای خوشمزه یا شیرینی یا شكلات🍫 تعارفش میكردند برمیداشت اما نمیخورد، میگفت: میبرم با خانم و بچههام میخورم.☺️
میگفت: شما هم این كار رو انجام بدید، اینكه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچهاش تقسیم كنه خیلی تو زندگی خانوادگی تاثیر میگذاره.🥰
به روایت همسر شهید مرتضی آوینی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
شاید علاقهاش را خیلی به من نمیگفت، ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد.😊
با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام یادم میرفت.😢
حقوق که میگرفت، میآمد خانه و تمام پولش را میگذاشت توی کمد من.😁
میگفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن».
خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت میآمد و از من میگرفت.😅
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ میشد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان.😍
اصلاً سخت نمیگرفت. از اصفهان هم که بر میگشتم، میدیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد. 🤗
به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
خجالت میکشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند ...😥
طعنههای دیگران را شنیده بودم که میگفتند: «آقا ولیالله کفشای این جوجه رو براش جفت میکنه»...😔
آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر میآمد. باورشان نمیشد. باور نمیکردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه ...💞
به روایت همسر شهید ولیالله چراغچی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
با اینڪه تعداد مسئولیتهایی ڪه داشت از حد تواناییهای یڪ آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود ڪه ما ڪمبودی احساس نمیڪردیم/😍/
با آنڪه من هم ڪار در مخابرات را آغاز ڪرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاریِ ڪاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دڪتر ببر، میبرد/☺️/
من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، ڪوپن یا صف نبودم/🛍/
جالب است بدانید ڪه اڪثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام میداد/📚/
تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمیڪرد/😇/
خلق خوشی داشت، از من خیلی خوش خلق تر بود/😄/
به روایت همسر شهید مرتضی آوینی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و میآمد تو.(😍)
دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی.(👪)
با هم خیلی مهربان بودیم و علاقهای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که میرسید خانه، خسته بود و درب و داغان.(😢)
چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت.(😔)
با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستیاش را نسبت به خانه صورت دهد.(👌🏻)
به محض ورود میپرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمیخواهید؟ بعد آستین بالا میزد و پا به پای من در آشپزخانه کار میکرد، غذا میپخت. ظرف میشست.(☺️)
حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم. میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمیتوانی چنگ بزنی.
بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود برمیگشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون میکرد که دست به لباسها نزنم.(🙃)
در کمترین فرصتی که به دست میآورد، ما را میبرد گردش.(🌿)
به روایت همسر شهید محمدرضا دستواره🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود.°🤒°
مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم.°😍°
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.°😧°
من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.»°😇°
گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها میکنید.»°🤔°
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»°😌°
هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.»°🙂°
به روایت همسر شهید مصطفی چمران🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
وقتی این "مــرد بزرگ" از جبهہ بہ خانہ میآمد
آن قدر ڪار ڪرده بود ڪہ شده بود یڪ پوست و استخوان|😔
و حتی روزها گــرسنگی ڪشیده بود،
جادهها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشتہ بود،
اما در خانہ اثری از این خستگی بروز نمیداد|🙂
مینشست و بہ من میگفت:
در این چند روزی ڪہ نبودم چہ ڪار ڪردهای، چہ ڪتابی خواندهای|📚
و همان حرفهایی ڪہ یڪ زن در نھایت بہ دنبالش هست؛
من واقعاً احساس "خوشبختی" میڪردم|😍
به روایت همسر شهید حسن باقری🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#همسفرانه ❥'
.
.
همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود...|😊 اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم...|😉
گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمی برد...|🤕
یک روز مشغول آشپزی بدم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده...|😢
ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما...|😇
یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...|🥖
به روایت همسر شهید علیرضا عاصمی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
.
.
˼ -گاهگـٰاھِ ٺو مۍارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻
˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal