eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❥' . . |🍃😔| حاج عباس وقتے از منطقہ جنگے آمد، مثل همیشہ سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمےتوانم همسر خوبے براے تو باشم.» |🍃☺️| پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». |🍃😁| با روحیہ عجیب و خیلے عادے گفت: جنگ ما با همہ خصوصیات و مشکلاتش در جبهہ است و زندگے با همہ ویژگےهایش در خانہ». |🍃☹️| وقتے عباس بہ خانہ مےآمد، ما نمےفهمیدیم کہ در صحنہ جنگ بوده و با شکست یا پیروزے آمده است. به روایت همسر شهید عباس کریمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . "🌤" صبح زود حمید می‌خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم، "🤭" وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. "😰" همین كه تخم مرغ‌ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه. "😊" حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمی‌برم! "😢" این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم. "💊" یه هفته تموم می‌بردش دكتر بهم می‌گفت : دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد... به روایت همسر شهید حمید باکری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یڪبار ڪه بــرای خـ🛍ـرید لبــاس با محمدعلی به خیــابون رفته بودیم، خریدمون خیلی طول ڪشید😢 و از صبح تا ظهـ🌞ـر از این مغازه به اون مغازه می‌رفتیم😩 دوست داشتم لباس دلــ♥️ـخواهم را پیدا ڪنم، با اینڪه مشغله‌ی ڪاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفتــ😓 فقط سڪوت ڪرد، بدون اینڪه ڪوچڪ‌ترین اخمـ😠ـی بڪنه یا حرفی بزنه بهم فهمــوند ڪه داره رفتارم رو تحمل می‌ڪنه😞 همین سڪوتش بود ڪه من رو به فڪر انداختــ🤔 چرا باید طوری رفتار ڪنم ڪه بخواد تحملم ڪنه‼️ در صورتی ڪه اگر ڪار به بحـ🗣ـث ڪردن می‌ڪشید، من هیچ‌وقت به این مسئله فڪر نمی‌ڪردم...👌🏻 به روایت همسر شهید محمدعلی رجائی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . خیلے وقت‌ها کہ بر اثر فشار فعالیت‌ها شب دیر بہ منزل مےآمد، بہ شوخے مےگفتم😄 : «راه گم کردے! چہ عجب از این طرف ها!» متواضعانہ مےگفت: شرمنده‌ام.😓 رعایت اهل منزل را زیاد مےکرد. خیلے مقید بود کہ در مناسبت‌ها حتماً هدیہ‌اے براے اعضاے خانواده بگیرد؛ حتے اگر یک شاخہ گل🌹 بود. با بچہ‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمے و واقعے و تا حد امکان زمانے را بہ آنہا اختصاص مےداد.😍 بچہ‌ها بہ این وقت شبانہ عادت کرده بودند. وقتے ساعت مقرر مےرسید، دخترم بہانہ حضورش را مےگرفت😢. با پسرم محسن بازیہاے مردانہ مےکرد؛ بدون این کہ ملاحظہ بچگے یا توان جسمے او را بکند.🤭 بہ جد کشتے مےگرفت و این مایہ غرور محسن بود.😌💪🏻 به روایت همسر شهید مجید شهریاری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . •|☺️|• وقتـی خانہ می‌آمـد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می‌آورد. زیر لب سوت می‌زد؛ یڪ آهنگ خاصی... •|🙋🏻‍♂|• علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می‌داد. بچہ‌ها می‌دویدند جلو و سلام می‌ڪردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می‌آمد. •|😇|• هیچ وقت نمی‌شد من اول سلام ڪنم. جواب سلامش را ڪہ می‌دادم، با دست می‌زد پشتم و می‌رفت دنبال ڪارش. •|💖|• گاهی فڪر می‌ڪردم بودنش خانہ را گرم تر می‌ڪند، حتی اگر تمام مدت را از اتاق بیرون نیاید. به روایت همسر شهید منصور ستاری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . احساس می‌کردم هیچ‌کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد...[😢] اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود...[😍] هیچ‌وقت مرا به خاطر خودش نمی‌خواست...[😊] دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود...[💖] مثل مادری بود که می‌خواست بچه اش خوب تربیت شود...[👌🏻] همیشه به خوب شدن من می‌اندیشید...[🌸] به روایت همسر شهید حمید باکری🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . زندگی‌مون با کمک‌خرجِ پدرش و درآمدِ ناچیزِ حوزه به سختی می‌گذشت...|☺️ یه شب نان هم برا خوردن نداشتیم...|😓 بهش گفتم که چیزی نداریم...|😢 اونقدر این پا و اون پا کرد که فهمیدم پولش ته کشیده...|😔 حرفی نزدم و رفتم سراغِ کارهایم…|🚶🏻‍♀ وقتی برگشتم ، دیدم یوسف نشسته پایِ سفره…|🤷🏻‍♀ داشت گوشه‌هایِ خشک و دور ریزِ نان رو که از چند روز پیش مونده بود، می‌خورد…|🍞 بهم گفت: بیا خانوم ! اینم از شامِ امشب…|🙂 به روایت همسر شهید یوسف سجودی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یوسف بعد از مدت‌ها خرید کرده بود °🛍° بهم گفت: خانوم، ناهار مرغ درست میکنی؟ °😋° هنوز آشپزی بلد نبودم؛ اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… °😥° مرغ رو خوب شستم و انداختم تویِ روغن °🍗° سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره °😊° یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می‌رفت °😬° مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد °😯° تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می‌کردم °🤭° کلی خجالت کشیدم °😓° اما یوسف می‌خندید و می‌گفت: فدای سرت خانوم °😅° به روایت همسر شهید یوسف سجودی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . مهریہ‌ی ما یك جلد ڪلام‌اللّـہ مجید بود"📖" و یك سڪہ طلا"💰" ؛ سڪہ را ڪہ بعد از عقد بخشیدم"😇" اما آن یك جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحہ اولش اینطور نوشت: امیدم بہ این است ڪہ این ڪتاب اساس حرڪت مشترك ما شود، نہ چیز دیگر! ڪہ همہ چیز فناپذیر است جز این ڪتاب"💫" حالا هر چند وقت یك بار ڪہ خستگی بر من غلبہ می‌ڪند، این نوشتہ‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم..."😌" به روایت همسر شهید سید محمدعلی جهان‌آرا 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 😊°• شاید علاقه‌اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد. 🥲°• با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‌ام یادم می‏‌رفت. حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را می‏گذاشت توی کمد من می‏گفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». 🛍°• خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می‌آمد و از من می‌گرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی‌گرفت. 😍°• از اصفهان هم که بر می‌گشتم، می‌دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباس‌هایش را خودش می‏شست و آشپزخانه را مرتب می‏کرد. به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . [😇] با این که تعداد مسئولیت‌هایی که داشت از حد توانایی‌های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم. [📞] با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود. وقتی من می‌گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می‌برد. [🛍] من هیچ‌وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. [📚] جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف‌ها انجام می‌داد. [🛒] تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی‌کرد. [😄] خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود. به روایت همسر شهید مرتضی آوینی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . خجـ🤭ـالت می‏کشیدم که موقع راهـ🚶🏻‍♀ رفتن پشت سرم بیاید تا کفش‌هایم را جفت کند. طعنه‌های دیگران را شنیده بودم که می‌گفتند: «آقا ولی الله کفشـ👠ـای این جوجه رو براش جفت می‏کنه».😏 آخر، ظاهرش خیلی خشـ😠ـن به نظر می‌آمد. باورشان نمی‌شد.😯 باور نمی‌کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه.😊 به روایت همسر شهید ولی‌الله چراغچی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
بَـھـٰـ🌿ــار: ❥' . . همیشه یک تبسم زیبا داشت.😊. وارد خانه🏡 که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد.🙂. عصبانی نمی‌شد، صبور بود.😌. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.👌🏻. گاهی وقت‌ها از شدت خستگی خوابش نمی‌برد. یک روز مشغول آشپزی👩🏻‍🍳 بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد که تا چند دقیقه بعد آب و غذایی🍲 برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.😴. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود😍، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما...💑 یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام🍝 درست نکرده ـ چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد.🙂. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...😋 به روایت همسر شهید علیرضا عاصمی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 🗺/• حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.» ☺️/• پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». 🦋/• با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی‌هایش در خانه». 😅/• وقتی عباس به خانه می‏آمد، ما نمی‌فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. به روایت همسر شهید عباس کریمی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یوسف اصلا کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می‌گرفت و نه به کار خانه...[🙂] ولی من خودم خیلی منظم بودم، چون زندگی‌ام را خیلی دوست داشتم...[💞] گاهی می‌گفت: " تو چرا این‌جوری هستی؟ چه‌قدر به این کارها اهمیت میدی؟ هرچی شد می‌خوریم دیگه"...[😅] بارها ازش پرسیده بودم: " چی دوست داری برات بپزم؟" ...[🍝] می‌خندید و می‌گفت:"غذا! فقط غذا." ...[😋] یادم نیست یک بار گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش می‌کرد "یک جور غذا درست کن." ...[‼️] به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 《🌿》در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم؛ 《😠》در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید. 《😍》شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید، کافےست. 《😊》تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... به روایت همسر شهید علی صیاد شیرازی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . °💍° عبداللّـہ برای خودش حلقــہ نخرید. معمولا انگشترهایش را می‌بخشید بہ این و آن. °😀° اگر یک نفر از انگشتـرش خوشش می‌آمد، سریع در می‌آورد و بہ انگشت آن طرف می‌انداخت. °💎° بــرادرم یک انگشتر عقیــق خیلی زیبا بہ من داده بود، دادم به عبداللّـہ؛ گفتم: "حق نداری بہ کسی بدی! این یکی رو باید بہ یادگــاری نگــہ‌داری." °😧° یک روز دیــدم دستش نیست... پرسیدم :"انگشتــر چی شد؟" گفت: "حالا حتما باید بدونی؟" °🙄° اصــرار کہ کردم، گفت: "رفتہ بودم عیــادت یک مجروح جنــگی، انگشتر طلا دستش بود. °☺️° اون رو در آوردم و گذاشتــم توی جیبش و برای اینکہ ناراحت نشہ، انگشتـر عقیــق رو دستش کردم." به روایت همسر شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . وقتی پسـ👦🏻ـر اولم می‏خواست به دنیـ🌍ـا بیاید، حسین گفت: «طبــق سنّـت و سفـ👌🏻ـارش پیـــامبــر اکـ🌸ـرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.» گفتم: «شما انتخـ☺️ـاب کنید.» گفت: «اگر دختر بود اسمش را فاطـ✨ـمه می‏گذارم و اگر پسر بود محـ🌙ـمد؛ البته نه محمد تنھـ☝️🏻ـا بلکه اسم دیگری هم می‏خواهم در کنارش باشد.» گفتم: «چـ🤔ـرا دو اسم؟» گفت: «دوست دارم اســم پســرم را حسیـ💫ـن بگذارم تا اگر من شھـ🌷ـید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جـ✋🏻ـای حسین است. اما چون می‏دانم وجود فاطمــه و محــمد در هــر خانـ🏠ـه‏ای باعث برکت و صفـ💗ـای خانه است اگر خدا، دوازده پســر هم به من بدهــد، اول اســم همــه را مــحـ😇ـمد می‏گذارم. اگر من شھید شدم اسم پسرم را محمدحسیـ🌱ـن بگذارید.» 💠از سردار شھید حسین تاجیک دو فرزند به نام‏های محمدحسیــن و محمدمھــدی به یادگار مانده است.💠 به روایت همسر شهید حسین تاجیک🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . سر سفـره عقــ💍ــد نشسته بوديم، عاقــد که خطبــه را خوانـد، صداي اذانـ🗣 بلند شد. حسيــن برخاست، وضو گرفت و به نمـ📿ـاز ايستاد، دوستم کنــارم ايستاد و گفت: اين مرد برای تو شوهر نمی‌شود. متعجبـ😧 و نگران پرسيدم: چرا؟ گفت: کسی که اين قدر به نماز و مسائل عبادی‌اشـ✨ مقيد باشد، جايش توی اين دنيـ🌍ـا نيست. به روایت همسر شهید حسین دولتی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . مھـمـان‌ها کہ رفتنـد افتـاد بہ جــون ظـ🍽ـرف‌ها. گفت: «من مےشـ💧ـورم تو آب بکش» گفتم: «بیا برو بیــرون خودم مےشـ🚰ـورم» ولی گوششــ👂🏻 بدهکار نبود. دستشو کشیـدم و از آشپـ👩🏻‍🍳ـزخونہ بیرونش کـردم ولی باز راضی نشـ🙄ـد. یہ پارچہ بست بہ کمــرش و شروع کرد بہ شستن ظـ🍴ـرف‌ها. تمــوم کہ شد رفت سراغ اتـ🛏ـاق‌ها و شروع کرد بہ جــارو کردن و گردگیــری کردن. مےگفت:«من شـ😓ـرمنده‌ی تو هستم کہ بار زندگی روی دوشت سنگینی مےکنہ». به روایت همسر شهید علی بینا🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . اوایل زندگیمــان بود و هنوز شناخت درستے از روحیات همدیگــر نداشتیم...|🙂 رفتیم خانہ یکے از اقوام...|🏠 صاحبخانہ هم، نہ اینکہ حجابے نداشتہ باشد داشت، اما حجاب قابل قبول و مورد پسندے نبود...|🚫 انقلاب تازه پیروز شده بود و هنوز خیلے مسائل جانیفتاده بود...|👌🏻 در تمام دوساعتے کہ آنجا بودیم، یعقوب یکدفعہ هم سرش را بلند نکرد و نگاه نکرد...|🙄 من بہ شدت خودم را سرزنش مےکردم و با خودم مےگفتم: «این مرد چہ سعہ صدرے دارد کہ حتے نمےخواهد بہ خاطر این مسئلہ مرا برنجاند»...|😢 با آنکہ خودش ناراحت مےشود، اما حاضر نمےشود مرا ناراحت کند و بہ رویم بیاورد...|😓 به روایت همسر شهید یعقوب خدادوست🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . من عادت داشتــم کہ موقع قسـ✨ـم خوردن بگــویم بہ جان خودم یا بہ مرگ خودم... عباس از این لفــظ بسیار ناراحت می‌شد و بارها بہ من تذکـ☝️🏻ـر می‌داد کہ این عبارت را نگویم... یک‌بار خودش هنگام صحبت کردن گفت بہ مرگ خودم، وقتی من اعتـ😳ـراض کردم کہ تو چرا خودت می‌گویی... گفت: «حالا متوجہ شدی وقتی تو می‌گویی بہ مرگ خودم، من چہ حالی دارم...😓 تو تنھــا مال خودت نیستی، شــریک زندگـ♥️ـی منی.» به روایت همسر شهید عباس کریمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . همہ جا بہ فڪر ما بود...🙃 یڪ بار هنگام ظہــر، رفت منزل برادرش...🏘 هر چہ اصــرار ڪردند لقمہ‌ای با آن‌ها غذا بخورد، قبول نڪرد...✋🏻 گفت: « این غــذایی ڪہ تو می‌خواهی من این جا بخورم، بگذار داخل یڪ پلاستیڪ تا ببــرم، با زن و بچہ‌ام بخورم. »😌 به روایت همسر شهید محمد آرمان🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . ٻڪ بار سٻــد اڪبر، ساعتـ🕓 ۴ صبح به مرخصی آمد. هنــوز وقت نمـ📿ـاز نشده بود. من ڪمی استراحت ڪردم و در نھــاٻـت تنبـ😴ـلی به من دست داد و نمـاز صبحم را دٻــر وقت خوانــدم و خوابـٻـدم. ساعتـی بعد بٻـ🙄ـدار شدم. سٻــد اڪبر رفتــه بود. می‌دانستــم قــرار است به یڪ جلسـ🖋ـه مھــم برود. او مرا بٻــدار نڪرده بود ڪه براٻش صبحـ🍳ـانه درست ڪنم. بلنــد شدمو در مقابل آینــه یادداشتـ📜ـی دیدم. آن را خــواندم؛ سٻــد اڪبر نوشته بود: 🔸دانے ڪه چرا سر از قفــا داد حسیــن 🔸از بہــر نمــاز ظہــر جــان داد حسیــن به روایت همسر شهید سیداکبر هاشمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• . . یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود.°🤒° مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم.°😍° مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.°😧° من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.»°😇° گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.»°🤔° گفت: «دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»°😌° هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.»°🙂° به روایت همسر شهید مصطفی چمران🌱 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•