•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•💛• ناهــار خونہ پـدرش بودیم.
همہ دور تا دور سفــره نشستہ بودن
و مشغول غــذا خوردن.
•🌱• رفتم تا از آشپــزخونہ
چیزے براے سفــره بیارم.
چند دقیقــہ طــول ڪشید.
•😧• تا برگشتم نگـاه ڪردم دیدم
آقا مہــدے دست بہ غـذا نزده
تا من برگــردم و با هم شروع ڪنیم .
•💖• این قــدر ڪارش برام زیبــا بود
ڪہ تا الان توے ذهنــم مونده.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم مہــدے زینالدیــن
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
در لحظه حال زندگی کن...😍
منتظر نباش که شرایط بهتر و آسون تر بشه تا خوشحال باشی😌
زندگی همیشه چالش های خودش رو داره...🤓
یاد بگیر همین الان با چیزایی که داری خوشحال باشی☺️
وگرنه مجبوری تا آخر عمرت دنبال خوشبختی بگردی..🙄😕
#ایران_تسلیت
#شاهچـراغ
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
چادرت را سر ڪن اے بانوے خوبم
شڪ نڪن . . ✉❕
سربہ زیرے هاےنابت 😌
سربُلندت مے ڪــــــــــند . . . 🕊
#اللهمالرزقناشهادتفیسبیلالله
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
مداحی آنلاین - نماهنگ شاهچراغ.mp3
6.29M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
حاجے صدامونو دارے؟
هوامون و چے؟
داعش رسید به شیراز!
شاهچراغ و به خون ڪشیدن!🥀
رفتے و بے سر و پا ها
همگی شیر شدند . . .💔!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ز تو کی کنار گیرم؟!🤨
که تو😌
در میانِ جانی ...💙
#جانجانانمتوهستی❣
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوازدهم ] هوا رو به تاریکی می رفت که راه اف
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سیزدهم ]
با همهمه و صدای ماشین های اطرافم بیدار شدم. سرو رویم بهم ریخته بود و تیغ آفتاب به چشمانم میخورد. از ماشین پیاده شدم و سر حوض سیمانی آبی به دست و رویم زدم. برس را از کوله ام برداشتم و موهایم را از شلختگی درآوردم. پتو را تا زدم و با خود به داخل غذاخوری بردم. پیرمرد از پستوی آشپزخانه بیرون آمد و املت های آماده را جلوی دست مشری های اندکش گذاشت. لبخندی زدم و کنار یک میز ایستادم. مهرش عجیب به دلم افتاده بود. با آن چهره رنج کشیده و نگاه مهربان و لهجه زیبا و محلی اش انرژی خاصی را منتقل می کرد. پیش دستی کرد و سلام بلندی نثارم کرد.
_ سلاااام پسرم. خوب خوابیدی؟
پتو را به دستش دادم و مودبانه گفتم:
_ خدا رو شکر پدر جان. بد نبود و ممنونم بابت پتو.
_ خواهش میکنم. کره عسل، نیمرو یا املت؟
_ بی زحمت املت
_ ای به چشم. همین الآن میارم برات. ما املت و نیمروهامون با تخم مرغ محلیه خیلی خوشمزه س.
توی ذهنم حلاجی می کردم که چند روز بمانم و چگونه وقتم را بگذرانم که با آرامش به زندگی ام باز گردم؟ یکسال بود که پایم را به ویلا نگذاشته بودم. فقط کلید ویلا را یکبار به افشین داده بودم و با خانواده اش به آنجا رفته بود. دوست داشتم جای آرامی باشد. اوایل فقط سه ویلا بالای گردنه بود و رفتن به آنجا یعنی سکوت محض. اما از وقتیکه آنجا پر شده بود از ویلا و رفت و آمد مردم، دیگر آن آرامش قبل را نداشت این بود که خیلی کم دلم میخواست آنجا بروم.
_ یخ نکنه باباجان.
_ دستتون درد نکنه.
با خوردن صبحانه و بدرقه پیرمرد راهی شدم.
_ خیلی بهتون زحمت دادم. ممنون از مهمان نوازیتون
_ خواهش میکنم. تو هم مثل پسرم میمونی دوست نداشتم اتفاقی برات بیفته. الآن اول برو شهر خریداتو بکن بعد راهی گردنه شو. بذار کمتر رفت و آمد کنی باباجان.
از آنهمه محبت پدرانه دلم قنج رفت. چه خوب بود اگر کسی را می داشتم که اینگونه بی منت و چشم داشتی برایم دل می سوزاند و نگران احوالم می شد با خداحافظی راهی شهر و فروشگاه ها شدم. مایحتاج چند روزم را تهیه کردم و به سمت ویلا حرکت کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سیزدهم ] با همهمه و صدای ماشین های اطرافم ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهاردهم ]
خدایا این گردنه حتما تکه ای از بهشت توست. مناظر بکر و چشم نواز آن باعث می شد از سرعتم بکاهم و خودم را غرق در زیبایی اطرافم کنم. جاده شلوغ بود و قطعا خبری از راهزنان نبود. پس با خیال راحت حرکت می کردم و محو این خیال انگیز شده بودم. چیزی تا ویلا نمانده بود کنار آبشار کوچکی که از لای چندتخته سنگ نه چندان بلند سرازیر شده بود توقف کردم و هوای پاک آنجا را به اعماق وجودم کشیدم. چرا اینهمه مدت از آن شهر و خانه کسالت آور و پر از تنهایی بیرون نزدم؟ میوه فروشی محلی در کنار آبشار صندوق های میوه اش را چیده بود و کاسبی می کرد. کمی میوه گرفتم و بازهم حرکت کردم. به ویلا که رسیدم ریموت را زدم و وارد حیاط شدم. ماشین را پارک کردم و قفل درب ورودی را باز کردم و با خریدهایم وارد ویلا شدم. همه جا مرتب بود اما گرد و خاک زیادی روی تک تک وسایل آنجا انباشت شده بود. وسایل را روی اپن گذاشتم و به سختی شومینه را روشن کردم. درست بود که فصل بهار هوا سرد نبود اما شبهای این بالا در هر فصلی غیر قابل تحمل بود و بدون استفاده از وسایل گرمایشی امکان نداشت سرما به عمق جان رسوخ نکند. یخچال را به برق زدم. درب یخچال را که باز کردم از بوی ماندگی محیط آن حالم بهم خورد. دوباره از برق درآوردم و شروع به شستن آن کردم. بعد وسایل را در آن جای دادم. ویلا را گرد گرفتم و خسته گوشه ی کاناپه ولو شدم.
چشمم را که باز کردم عصر شده بود. چندساعت خوابیده بودم. صدای شکمم گرسنگی را به رخم می کشید. چند ساندویچ سرد آماده گرفته بودم. بعد از خوردن ناهار عصرگاهی ام تصمیم گرفتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و چادر ماشینم را که فراموش کرده بودم روی آن کشیدم و راهی شدم. هوا کم کم سرد میشد. از اکثر ویلا ها صدای شادی و قهقهه خنده می آمد. صدای جمعی شاد که حاصل دورهمی چندین نفر بود. این تنهایی چگونه به زندگی ام آوار شده بود که چنین غرق کرده بود مرا. تنگی آغوش تنهایی گاهی چنان روحم را میفشرد که حس خفگی می کردم.
نفس کسی را بیخ گردنم حس کردم و با یکه ای برگشتم.
_ ... میخوای؟
کمی با بهت نگاهش کردم و گفتم:
_ چی داری؟
_ ... و .... و .....
_ دو شیشه ...
_ آدرس ویلاتو بده میارم برات.
_ همین الآن به خودم بده
_ نمیشه نوکرتم. اینجوری روال کار من نیست لو میرم.
_ پس مشتری نیستم. نمیخوام.
_ اینجا فقط من دارم. پیدا نمیکنی
_ مهم نیست.
_ عه ما گفتن بود
خودم را به ویلا رساندم و از حرص نوشابه ام را سرکشیدم.
"عجب آدم کنه ای بود"
تلویزیون را روشن کردم و ماهواره را تنظیم کردم و غرق شبکه های آنور آبی شدم.
روی تکه فرش کنار شومینه خوابم برده بود که با صدای درب ویلا بیدار شدم. دیروقت بود و من اینجا کسی را نداشتم. چاقو را توی جیبم گذاشتم و با تردید درب را باز کردم. مرد جوان توی چشمم زل زد و کیسه پلاستیک را به دستم داد.
_ این چیه آوردی؟
_ داش... ما مشتریمونو همینجوری از دست نمیدیم.
_ من که گفتم نمیخوام. آدرس ویلامو از کجا آوردی؟
_ فرشته ها بهم دادن
و قهقهه ی مضحکی زد. اخمم را درهم کشیدم و نگاهش کردم.
_ بدغلقی نکن داش... حالشو ببر. من تو اون ماشین سفید میشینم تا پولشو بیاری.
درب ویلا را محکم بهم کوبیدم و با پول نزد او بازگشتم.
_ مکان پکان نمیخوای؟ همه جور دارم ها... قاطی پاتی. دم و دودی. خوش گذرونی...
_ اهلش نیستم. دیگه هم این ورا نبینمت.
_ ای به چشم.
ماشین را با تیک آف از من دور کرد. آنقدر ذهنم درگیر شده بود که تا چند ساعت نتوانستم بخوابم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
پر میکشـم
به سمـت ضـریحت🕊
که سالهـاست
گـم کـردهام کنـار حرم،
قلـب خـویـش را💙
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
خدا لَنعتسون تُنه . مَـ اثَلا اونَتم سیالت
دایم سُده بوتم. 😢°
اما #آرتین پُست بابادونس بود.😭°
🏷● #نےنے_لغت↓
اثَلا : مثلا
اونَتم :اومدم
سیالت: زیارت
ــــــــــــــــــــــــــــ🖤ـــــــــــــــــــــــــــ
#برای_آرتین
#آرتین_کنارتیم
#شاهچراغ
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🍂•/نگرانم که در این بُحبُحه یِ آزادی
نڪند از گرهِ عـشـقِ تو آزاد شـوم💔
پ.ن:
♥️•/ گـر این اسـارت است
مـا بـہ آن خوشـیـم😍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1609»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
#خادمانه📩
سلام رفقای کانال عاشقانه های حلال✋
شبتون بخیر و عافیت ان شاءالله
برای انجام #تبادلات
نیازمند #ادمین آشنابه کار هستیم
در صورت توانمندی ما رو از حضورتون
مطلع بفرمایید🙏
🆔 @jahadgar_enghelbi
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
^^يـک « صبـــح » دل انگيـز
هـوا نـم نـم بــاران...
مـن باشم و تــــو باشی و
پـاييــزِ پريشـان! 🧡🍁🌧
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫