eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [😇] ⧼جَهانــم تویــی⧽ [💫] چُنان ⧼دورت⧽ میگـردَم که هیچکـس [😍] به ایـن زیبایـی [🌎] جهانگـردَی را تَجربه نَکـرده باشَـد 😌👑 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 😎}• حق‌ بده‌ مات‌ شود چشم👀 تماشا داری😘 👌}• هرچه‌ خوبان‌ همه‌ دارند👥 تو یڪجا داری💚 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |😌 |🔄 بازنشر: |🖼 «1641» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ 💓😇معجزه‌ی صبح را که میبینی 🌿🦋 آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو، دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید...✨🤩🎀 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
•‌<💌> •< > . . •:❄️:• زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می‌ڪردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می‌رسید. معلوم بود ڪه چند شبه استراحت نڪرده این را از چشم‌های قرمزش فهمیدم. •:🦋:• با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." •:🍳:• آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را ڪشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینڪه سفره را جمع ڪرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم. •:🌝:• بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع ڪرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش ڪنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می‌دونی چرا؟ چون بابا خیلی ڪار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی ڪن و همین امشب تشریف فرمایی ڪن." •:👦🏻:• جالب اینڪه می‌گفت: "اگه پسر خوبی باشی." نمی‌دانم از ڪجا می‌دانست ڪه بچه پسر است. •:😴:• هنوز حرفش تمام نشده بود ڪه زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا، بابا ابراهیم خسته‌س چند شبه ڪه نخوابیده، باشه برای فردا." •:😅:• این را ڪه گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تڪلیف این بچه رو مشخص ڪن بیاد یا نیاد؟" ڪمی فڪر ڪرد و گفت :"قبول همین امشب." •:🌺:• بعد ادامه داد: "راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری(ع) هم هست." •:🎙:• بعد انگار ڪه در حال حرف زدن با یكی از نیروهایش باشد گفت: "پس همین امشب، مفهومه؟" دوباره خنده‌ام گرفت و گفتم: "چه حرف‌هایی می‌زنی امشب ابراهیم؟ مگه میشه؟" •:😥:• مدتی گذشت ڪه احساس درد ڪردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا ڪه دید ترسید و گفت: "بابا تو دیگه ڪی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟" •:🥲:• دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشڪ توی چشم‌هایش حلقه زده بود. پرسید: "وقتشه؟" گفتم: "آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ . . وچـادرۍمـاندن... عشـق مـۍخـواهـد!:)♥️ . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🦋」 | این شما و این تنها گوشھ‌ۍ کوچکی از فانوسمـــان و اصرار بر تلاشهای شبانه‌روزی همه‌ی خدام پشت صحنه‌ی فانوسツ🤝♥ در آستانه‌ی تولد فانوس.. تولد ۸سالگی.. در آستانه‌ی ۸ساله شدن تشکیلاتمون.. ⇦۱۶ آذر ۱۴۰۱⇨ پ.ن: -برای‌ادامه‌دادن،ادامه‌خواهیم‌داد💕 -باید که خستگی را خسته کرد☺️🤞🏻 و این خستگی‌ها نذرِظهور مولا ان‌شااللھ💓 [ پیشاپیش تولدت مبارڪ فانوس عزیزم♥' :) ] | | کانالهای‌مجموعھ‌فانوس‌رادنبال‌کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 「🌊」
|•👒.| |• 😇.| . . وقتی با یه خانم و یا آقا در رابطه با ازدواج صحبت می‌ڪنید❤️ حتما در مورد محدوده روابط مرد و زن مثل نگاه ڪردن👀 صحبت ڪردن🤗 ارتباط در شبڪه‌هاۍ اجتماعی صحبت ڪنید...🤔 چون بیشتر اختلافات از این مسائل شروع می‌شه...🤭 ریشه شڪ و تردید از چت‌ڪردن طولانی✖️ نگاه‌هاۍ عمیق و وقت نداشتن براۍ خانوادتون شروع می‌شه...😒 پس حتما در رابطه با این مسائل با هم صحبت ڪنید تا به یه نگاه مشترڪ تو این روابط برسید💑 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
قسمت اول رمان رایحه‌ی حضور🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/58847 فصل اول رمان توبه‌ی نصوح🌸👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509 رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883 رمان امنیتی نقاب ابلیس🌸👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
yari-mikoni-mesle-jebheha-alamdari-mikoni (1).mp3
9.23M
↓🎧↓ •| |• . . رو سپیدی مثلِ رنگ لباست...😇 نداره کاره پرستار... کم از شهادت☺️ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 1⃣4⃣ آرامـشم:) . . چالش قشنگم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💕» «🤩» . . 😍✌️🏻 و بالاخره به پایان آمد این دفتر چالش‌ها هم‌چنان باقی است😉😅 ↩️شرڪت ڪننده عزیز شماره 41😍💚 مبارکتون باشه🤩🎊🎉 . . برنده جانمون به این آی‌دی پیام بدن برای هدیه‌شون🎁 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ] خودم را به ماشینم رسا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یک ساعتی از برگشتم می گذشت که موبایلم زنگ خورد. نام ملکه ی قلبم، روحم را به پرواز در می آورد. بدون معطلی جواب دادم. _ سلام بانو _ سلام آقا حسام. خسته نباشید. _ ممنونم. خوبین؟ _ توی بالکن نمی بینمتون. خدایا چه می شنیدم! حوریا منتظرم بود؟! بلافاصله و بی توجه به پوششم، خودم را به بالکن انداختم. روی ایوان منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه دستی تکان دادم و او سرش را پایین انداخت. _ سردتون نشه! با تعجب به بدن برهنه ام که تنها شلوارکی آن را می پوشاند نگاه کردم. از شرم حوریا شرمگین شدم و دستپاچه گفتم: _ چند لحظه گوشی... و موبایلم را لبه ی حفاظ فلزی کوتاه بالکن جا گذاشتم و به اتاق آمدم. کشو لباسم را باز کردم و اولین تی شرتی که به دستم رسید چنگ زدم و سریع آن را پوشیدم. تمام ذهنم درگیر این بود حوریا را نرنجانده باشم و فکر نکند عمدا نیمه عریان روی بالکن آمده ام که خودی نشان بدهم. قبل از اینکه گوشی را از لبه حفاظ بردارم، ایوان را از نظر گذراندم و وقتی حوریا را دیدم نفسی راحت کشیدم. _ ببخشید... از هول شما، اصلا متوجه نشدم چیزی تنم نیست. نمی خواید بالا رو نگاه کنید؟ _ نه... همین جوری راحتم. _ ناراحتتون کردم؟ _ نه آقا حسام... گفتم که اینجوری راحتم. _ اگه واقعا ناراحت نشدید بالا رو نگاه کنید. مطمئن باشید لباس پوشیدم. چرخید و نیم نگاهی به بالا انداخت و دوباره به ستون ایوان تکیه داد. _ به خاطر این تماس گرفتم که بابت کادوها و شام امشب تشکر کنم. خیلی خوش گذشت و تک تک کادوها خوشگل و خاص بودن. ممنونم. غرق غرور شدم و با لحنی تعارف مانند گفتم: _ من که کاری نکردم. امیدوارم واقعا ازشون خوشتون اومده باشه. بلوزتون سایز بود؟ به فروشنده گفتم اگه سایز نباشه بر می گردونم. پا به پا کرد و گفت: _ می خوام نگهش دارم. کادو رو که پس نمیدن. تک تکشون قشنگن. من عاشق عروسکای کوچولو هستم. باکس گل و نیم ست، روسریا... خیلی زحمت افتادید. _ مبارکتون باشه. دوست داشتم دنیا رو به پاتون می ریختم اما شرایط بلاتکلیفم این اجازه رو به من نمی داد. سکوت کرد. حس کردم هنوز بر سر دوراهی قرار گرفته و هنوز زمان اعلام تصمیم نهایی نیست. با پیش کشیدن حرف سایز بلوز بازهم بحث را از سر گرفتم. _ نگفتید سایز بلور مناسب بود؟ _ یه سایز بزرگه. ولی از طرح و رنگش خوشم میاد. میدم خیاط سایزش کنه. _ نه نمی خواد خودتونو اذیت کنید. از همون طرح و رنگ بازم داشت. شما فردا یه سر بیاید پاساژ می بریم عوضش می کنیم. _ باشه. و سکوت کرد. چیزی از درونم فریاد می زد اسمش را با تمام عشقی که در دل داشتم صدا بزنم. _ حوریا... تکیه از ستون ایوان گرفت و آرام نگاهش را به بالکن دوخت. صدایم دو رگه شده بود. _ حوریا جان... منتظر پاسخ بودم. دیگر تحمل این دوری ورسمیت را نداشتم. _ حوریا جانم... _ بله... _ آخ... قلبم... دوست دارم تا صبح صدات بزنم. صدای نفس های لرزانش را می شنیدم که توی گوشی می پیچید. با همان حالت استرسی دستی به روسری اش برد و نگاهش را پایین انداخت، درست جلوی پایش و با نوک پنچه چند ضربه به کف ایوان کوبید. تمام وجودم چشم شده بود به دیدن ریز به ریز واکنش هایش. _ حوریا جان دیگه تحملم کم شده. بلاتکلیفی و ترس از اینکه بعد از یه مدت شیدایی بهم بگی نه، نمیشه، جوابم منفیه... دیوونه م کرده. هر لحظه بی قرارت می شم. دوست دارم حداقل مطمئن بشم همسرم میشی... هم نفسم میشی... کلمات ساده و صمیمی و بی تکلفم همینطور از عمق جانم به زبانم ریخته، و جاری میشد. _ حداقل مثل حاجی که امشب خیالمو راحت کرد، تو هم بگو تا حالا نظرت چی بوده. _ آقا حسام عجله نکنید. بابام که گفتن، آخر ماه رمضان... چیزی نمونده که... دو هفته دیگه عید فطره. این دو هفته رو هم بهم فرصت بدین. من... من فقط نمیخوام عجله کنم وگرنه همین زنگ زدنا و برخوردای کم و بیشمون برای منم سخت میشه. تا آخر همین ماه صبر کنید ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد. کلمات آرام و مؤدبش به عمق جانم نشست و التهاب درونم را التیام بخشید. چشم هایم را وادار کردم به پلک نزدن. _ حوریا... دوست دارم. چند ثانیه، یا دقیقه طول کشید نمی دانم. فقط سرش را بالا گرفت و مدت زمانی نامعلوم خیره به من نگاه کرد و تلفن را قطع کرد و به داخل رفت. لعنت به این فاصله ی چند متری. آدرس پاساژ را برایش پیامک کردم و نمی دانم چه وقت و چگونه، خوابم برد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهفتم ] یک ساعتی از برگشتم می گذشت که
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا نخوابیدم. حسی عجیب داشتم. انگاردختری بودم که خواستگاری، مهم داشت. چندبارلباسم راعوض کردم تا اینکه راضی شدم به تی شرت لیمویی رنگ وشلوار کتان سبزپررنگ. کفش اسپرت زردرنگی پوشیدم وشیشه ادکلن راروی خودم خالی کردم وراهی پاساژشدم. سرراه شاخه گلی خریدم ووقتی به مغازه رسیدم، دستی به آن کشیدم ودکوررامرتب کردم وغبارویترین رادستمال کشیدم. ساعت نزدیک به یازده بودکه تماس گرفت. _ سلام من رسیدم. بایدطبقه چندم بیام؟ _ سلام. پله برقی خراب شده، باآسانسورته پاساژبیاطبقه سوم. اصلاهمون جلوی پاساژبمون خودم میام دنبالت. قبل از اینکه مخالفت کند، مغازه رابه همسایه ام سپردم وبه سرعت ازپله های خاموش خودم رابه ورودی پاساژرساندم. گوشه سمت راست درب ورودی منتظرایستاده بود. نفس زنان با اواحوالپرسی کردم واوراجلوترازخودم هدایت کردم به سمت آسانسور. صبح های پاساژ خلوت بود.بخصوص این ماه که اکثرمردم روزه بودندوکمتر بیرون می آمدند. آسانسورکه پایین آمددرب آن رابازکردم واول حوریاراتعارف کردم وبعدخودم واردشدم. حسی غیرقابل وصف تمام جانم راگرفته بود. تابه حال اینقدرنزدیک حوریا، نایستاده بودم. معذب بودنش راباهمان سربه زیرانداختنش وچسبیدن به بدنه ی آسانسورودودستی چادرش راگرفتن، نشان می داد. درب آسانسورکه بازشد، مظلومانه مثل مرغی ازقفس بیرون پرید. انگاریادش رفته بوداحوالپرسی کرده، بازهم احوالم راپرسیدوزودخودش راجمع کرد. بالبخندی آرامش بخش اورا به سمت مغازه ام هدایت کردم. صندلی رابرایش گذاشتم وتعارفش کردم، بنشیند وخستگی اش رارفع کند. انگار رودررو برایم سخت بودکه بااوصمیمی باشم امابه هرترتیبی بودلب بازکردم. _ خوش اومدی. ببخش روزه ای وگرنه بایه نوشیدنی خنک، بستنی یاحداقل آب گلوتوتازه می کردی. _ خواهش می کنم. مغازه ی قشنگی دارید. _ متعلق به شماست. _ ممنونم. روزیتون پربرکت. راستی چند سایزلباس تکواندوهم می خواستم. سایزکوچیک دارین؟ _ آره دارم. توی قفسه ها لباس ها راپیداکردم وباسلیقه چندسایزراروی ویترین چیدم. حوریادستی به لباس هاکشیدوگفت: _ اینا گرونن. جنسشون خیلی خوبه، هزینه ای که به من دادن کفاف نمیده. جنسای معمولی تر ندارید؟ _ اکثرجنسام اصل و اورجیناله، اشکال نداره همیناروببرباهمون قیمت. _ نه نمیشه. قیمت ایناحداقل دوبرابر اون جنسای معمولیه. بچه هاخودشون متوجه نمیشن اماوالدینشون میفهمن. صورت خوبی نداره. کمی فکرکردم وگفتم: _ پس اگه خسته نیستی همراهم بیا. به مغازه ای دیگرکه کالاهای ورزشی می فروخت ودرضلع مقابل مغازه ی من بود، رفتیم واجناس حوریارا ازآنجا خریدیم. بعدهم راهی مغازه ی طبقه دوم شدیم که بلوزراتعویض کنیم. البته اینبار ازطریق همان پله های خاموش و به درخواست حوریا. بلوزراتعویض کردیم وجلوی همان گالری نقره ایستادم. _ چی شد؟ چرا ایستادین؟ با من ومن گفتم: _ میشه... میشه قبول کنی یه انگشتریاحلقه موقتا باسلیقه خودت بگیریم ودستت بندازی؟ بخاطر من..‌ کمی آشفته شد. _ دلیل این همه عجله رو نمی دونم. داریدپشیمونم می کنید از قبول کادوهای دیشبتون. _ حوریاگوش کن... من نمی خوام ناراحتت کنم. نیم ستی که برات خریدم حلقه نداشت والبته ازترس اینکه ناراحت نشی چیزی روانتخاب کردم که حلقه یا انگشتری نداشته باشه. حالمودرک کن. من... واقعا نمی خوام ازدستت بدم. توهمه زندگیم شدی. به زندگیم انگیزه دادی. برای گذشتن این دوهفته دارم لحظه شماری می کنم. اگه گفتم حلقه بخری نخواستم بهت بی احترامی کنم. می دونم، آداب نامزدی وعقدوازدواج رو می دونم وعرفش اینه طلاخریداری بشه. این فقط محض دلخوشی منه. _ چرامتوجه نیستیدآقاحسام؟ قبلا هم بهتون گفتم دارایی شما درمرحله ی پایینتری از اخلاق وکردارتون برام اهمیت داره. نقره یاطلابودنش که مهم نیست، اصل قضیه برام ایراد داره. شماکه اینهمه صبرکردید. اصلافکرکنیدمسافرتم. بایدبرگردم از این مسافرت که نامزدی وعقدی صورت بگیره! حرف هایش منطقی بودو اصرارم بچگانه. خودم هم خوب می دانستم اما دل بی تابم ازاین قانونمندی وعقل ومنطق، مثل طفلی لجوج بیزارشده بودو دلخورازمخالفت ونه قاطعانه ی الهه ی قلبم، درسکوت از کنارگالری نقره گذشتیم. _ اگه اجازه بدیدمن دیگه رفع زحمت می کنم. هنوزدمق ودلخوربودم. _ وایسا می رسونمت. _ نه خودم میرم. ناخودآگاه جبهه گرفتم و گفتم: _ بازم نه؟! مگه چی ازت خواستم؟ خودمم میام مسجد. نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم: _ وقت نمازه. همینجابمون مغازه روببندم میام. و باگامهای بلندچندپله یکی بالا رفتم وتمام حرصم راسردرب مغازه ودکمه ی ریموت خالی کردم وخودم را به حوریارساندم. می دانستم تندرفته ام وهمین رفتارممکن بودحوریا را از من دورکند. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• کارتون بسیار ارزشی و قابل تحسینه👏 ماشاالله به این دغدغه، رفقا.. دغدغه‌ی هدایت داشته باشید✌️ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
💌🍃 •• | •• پیامهای رضایتِ شما مستقیما به سمع و نظر نویسنده خواهد رفت پس با انرژی هاتون به قلم نویسنده‌ی محترم قوت و انگیزه رو در جریان بندازین تا خانم ترابی عزیز فصل دوم رو هم بنویسن✌️♥ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💚」◦ ◦「 علـاج دلتنـگے زیـارت است و غم است..🥺 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ♦️ نتیجه نهایے نظرپرسے(شماره 5) 👥 تعداد افراد مشارکت‌کننده: 59 نفر 👁‍🗨 تعداد بازدید نظرپرسے: 4.8k 🔹 سوال : ▫️مهم‌ترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه را چه می‌دانید!؟ 📌 گزینه با بیشترین تعداد رأی: ✔️ بازنمایی مثبت فرهنگ اسلامی 🌀 مشاهده نظرپرسے(شماره5) 🌀 تحلیل نتیجه نظرپرسے(شماره5) . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . |😉| جانِ دل |🧐| مگر می‌شود تو باشی |🤝| دستانت در دستانم قفل باشد |😌| آرزویی دیگر داشته باشـم..؟! 😇🦋 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 📿}• وقت نماز پهلوی او جا گرفته‌ایم👥 ✋}• باشد گه سلام نگاهی به ما کند😌 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1642» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ ✨☺️امروز را با خورشید طلوع کن و برای هدف‌هایت به جدال با سرنوشت برو 🌱🧡کمی خودت را سوا کن از روزمرگی‌ها، و با هدف‌هایت رشد کن....🫀(: صبح قشنگت بخیررررررررررر آماده باش برای شروع یه روز عالی🌸🍃😍 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . بہ‌قول‌شیخ‌رجبعلےخیاط: امـٰام‌زمان‌علیہ‌السلـٰام‌‌ دنبـٰال‌رفیق‌میگردھ . . ! خوب‌شو؛خودش‌میادوپیدات‌میکنھ!♥️ . 🌿 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . •(🌿)• قبل از تولــد بچہ بود. پرسید: ناراحت میشے برم جبھــہ؟ گفتم: آره اما نمےخوام مـزاحمت بشم! •(🌻)• رفت و دو روز بعد بچــہ بہ دنیــا آمد، بعد ڪہ برگشت بوسیــدش و اسمــش را گذاشت، «هــــادے» •(💖)• پرسیدم: دوستــش دارے گفت: مــادرش را بیشتــر دوست دارم... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . از بین افرادی که برای خواستگاری و آشنایی با خانواه پیش قدم میشن ببینید ڪدوم شخص برای شما هم‌تیم می‌شه...🧐 به خاطر اینڪه تو رابطه‌ۍ تیمی، افراد برای یه هدف‌مشترڪ تلاش می‌ڪنند و تو این مسیر پای برد و باخت پروژه هاشون ایستادند...🙂✋ تو ڪار تیمی شخص به خودخواه بودن فکر نمی‌ڪنه...😕 تو ڪار تیمی افراد برای شادۍ تیمشون تلاش می‌ڪنند...🤩 اگر یه نفر حالش بد شد و نتونست ادامه بده سعی می‌ڪنند روحیشو تغییر بدن تا احساس بدی نداشته باشه...🤗 یعنی همراه هم برای هم تلاش می‌کنند...😍 به یڪی جواب مثبت بدین ڪه بدونید باهاش تیم می‌شید و لا غیر...😇😌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|