.🌙 ⃟💛''
『 #فانوس 』
•
•
روزهےمن از برایم
گشتہ هر دم روضہاے🍃°|
چون عطش گیرم فقط یاد
علےاصغر ڪنم😭°|
#دعاےافطار..🌱
#بابامهدےروزهتونقبول
•
•
+دَم افطار همین ذڪرِ
حسیـن؏ ما را بَـس :)♡
.🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_اول
با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایستادم..
سرم رو بالا گرفتم و به شب این شهر خیره شدم...
با دم عمیقی ریه هام رو پر کردم و لبخند خسته ای روی لبهام نشست...
باز هم غربت اما اینبار با یک اسم جدید...
غربت جایی نیست که در اون به دنیا نیومده باشی و زندگی نکرده باشی...
ممکنه جایی رو برای اولین بار ببینی و تو رو در خودش حل کنه اونقدر که غریبگی از یادت بره...
غربت جاییه که آدمها، فکرها، حرف ها و رفتارها رو نشناسی... آشنایی نبینی و روزگار رو به تنهایی سپری کنی...
آشنا هم کسی نیست که قبلا دیده باشی یا به نام و نشان بشناسی... آشنا اونیه که مثل تو فکر میکنه، مثل تو حرف میزنه و مثل تو عمل میکنه...
حتی اگر هیچ وقت اون رو ندیده باشی... یا حتی اگر هیچ وقت اون رو نبینی!...
*
بعد از تحویل گرفتن چمدون به سمت در خروجی فرودگاه راه افتادم...
با هر قدمی که برمی داشتم چشمهایی تعقیبم میکردند
چشمهایی سرد و بی تفاوت، متعجب، عصبانی، ترسناک یا حتی ترسیده!
به هر شکلی که بود از فرودگاه خارج شدم و به نزدیک ترین تاکسی آدرسم رو تحویل دادم و سوار شدم...
قطرات ریز بارون روی شیشه میگفت پاییز اینجا کمی زودتر شروع میشه و چیز زیادی از مسیر عبور قابل مشاهده نبود...
که اگر هم بود چیزی جز ترافیک سنگین و چراغ ترمز ماشینها و دود معلق در هوا قابل رویت نبود و باز هم من ترجیح میدادم مطالعه کتابی که توی هواپیما پیش از پیاده شدن دستم بود رو ادامه بدم...
تقریبا چهل دقیقه بعد ماشین متوقف شد و راننده پیاده..
پیاده شدم و چمدونم جلوی پام قرار گرفت...
در سکوت کامل راننده رفت و من به دنبال آدرس دقیق تر از دور پلاکها رو وارسی کردم...
و رسیدم به یک ساختمان چند طبقه ی نمای سفید نه چندان کهنه که خانه ی جدیدم بود...
البته نه همش بلکه فقط یکی از سوئیت هاش...
و البته بازهم نه تمام سوئیت بلکه فقط یکی از اتاقهای یکی از سوئیت هاش..
با یادآوری این تراژدی با پایان باز نفس عمیقی کشیدم و شاسی چمدون رو فشار دادم تا دسته ش توی دستم قرار گرفت و راه افتادم سمت در ورودی که بیش از این خیس نشم...
به محض وارد شدن نگاه تنها فرد حاضر در سالن معطوفم شد...
خانم میانسالی که پشت میز رزوشن نشسته بود و منتظر بود که سر از کار این غریبه ای که وارد قلمروش شده دربیاره...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_اول با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایس
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_دوم
خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم:
_سلام...
خیلی خوشرو و متین جواب سلامم رو داد و دوباره منتظر شد...
لبخندی زدم:
_اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید...
دست دراز کرد:
_اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی درسته...
اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید...
_ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که...
_نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی...
_چطور؟
_صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره...
لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد:
_امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید متوجهید که؟
خیالش رو راحت کردم:
_بله نگران نباشید متوجهم...
شروع کرد به توضیح دادن:
_اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه...
اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم بازه...
بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه...
اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم...
بالاخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد...
از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت طرفم...
دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند:
_خودم هم همراهتون میام...بفرماید...
و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله ها بالا میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن:
_واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معمولا خانواده ها اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دلایل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
دستهای خالیام را میبرم بالا و بعد
ناگهان حس میکنم لبریزم از احسان تو...
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
مامانی داستَن تیبیژیون میدیدن👀
اِهویی دُفتم بیام پیسِسون تا منم بیبینم😁
بَلی الآن دالِه تَبلیگ نِسون میده😬
موندم چیلا تموم نمیسه؟😶
آبم گِلِفت🙄
🏷● #نےنے_لغت↓
📺 تیبیژیون : تلویزیون
📺 تبلیگ : تبلیغ
📺 آبم : خوابم
📺 اِهویی : یهویی
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
📻 چگونه خوب گوش کردن را در کودکان تقویت کنیم؟
🍒 هنگام صحبت کردن ، تن و ریتم صدایتان را تغییر دهید و یکنواخت صحبت نکنید.
🍒 خواسته ها و پیام های خویش را ساده و کوتاه بیان کنید.
🍒 در یک زمان ، فقط یک یا دو درخواست از کودک تان داشته باشید.
🍒 سعی کنید خواسته هایتان را به صورت رسا و همراه با احترام و محبت بیان کنید.
🍒 کودکان را عادت دهید که از رادیو یا ابزارهای صوتی ، بیشتر از تلویزیون استفاده کنند.
🍒 خواندن یک کتاب داستان کوتاه، ودرخواست خلاصه گویی یا بازگویی داستان، تاثیر زیادی در تقویت مهارت گوش دادن کودکان دارد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𖡼 به هوش بودم☺️
از اول که دل به کس نسپارم👌
﮼𖡼 شمایل تو بدیدم🥰
نه صبر ماند و نه هوشم😌
#سعدی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1775»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
..♢ ⃟🧡.•
〖#فانوس〗
•
•
💎 دعای سحر در
سحرهای ماه رمضان💚
💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ...
🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است...
🔸خواستههای بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت میکنیم آنها را بر زبان بیاوریم...
🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز میکند...
#دعاےسحر..🌿
#ماه_رمضان
•
•
+میخونَم هَـر سحـر آروم
سلام الله عَلے سیدنا المظلـوم :)
..♢ ⃟🧡.• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛''
『 #فانوس 』
•
•
روز بیست و ششم شد🌙°.
دل من پر آه است💔°.
بهترین جای جهـان🌍°.
مرقد ثارالله است🥺°.
|'✨دعاے روز #بیستوششم
ماه زیباے خدا✨'|
•
•
+چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ
لحظـہ ها را دریــابــ :)🌱
.🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
❤️قال امام حســن علیهالسلام:
هرڪس خدا را #بندگــی ڪند
خــداوند همه چــیز را بنــده او
گـــــرداند.
📚تنبه الخـــواطر ج۲ ص ۱۰۸
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
بـ🌧ــاران آمــدُ
تــو نیــامــدے !
بہ بـ🌧ــاران گفتـم
دیگــر بــے تــو نیـاید ... 🎈🔗
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
(💞) من و اکبر به واسطه معرفی یکی از بستگان با هم آشنا شدیم و سال 89 ازدواج کردیم. ازدواجی کاملاً ساده و سنتی.
(🌿) اکبر سال 86 وارد سپاه شده بود. اولین بار سال 92 برای دفاع از حرم رفت. من مانعش نمیشدم، چون اشتیاق به رفتن داشت.
(💔) همیشه به حال شهدا غبطه میخورد. چه شهدای دفاع مقدس، چه شهدای مدافع حرم.
(🌿) هر بار که شهیدی میدید یا به تشییع شهدا میرفت میگفت خوش به حالشان. حتی به بستگان شهید هم غبطه میخورد، میگفت خوش به حالشان که نسبتی با شهید دارند.
(💖) وقتی این ذوق و اشتیاقش را میدیدم چیزی نمیگفتم، راضی کردن من کار سختی نبود.
(🌿) عقاید و باورهایمان یکسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتیم. نمیخواستیم دست دشمن به خاک و ناموس کشورمان بیفتد. رفت تا شیعه تنها و بییار نماند.
(❤️🩹) هر چند نبودنهایش برایم سخت بوده اما خانوادهاش آنقدر بزرگوار هستند که در نبودنهای اکبر خیلی هوای من و امیرعلی را داشتند و جای خالیاش را با محبتهای مادرانه و پدرانهشان پر میکردند.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #اکبر_زوار_جنتی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal