#پنجشنبه_های_شهدایی
پاسدارِ آقا نمے ماند
تا ظهـور را ببینـد ...
#شهـید مے شود
تا ظهـور نزدیڪ شود ...
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهدا 🌷 را با #صلوات یاد کنیم .
❤️ @asheghanehalal ❤️
❤عاشقانه های حلال❤
#عاشقانه_شهدا #شهید_محسن_حججی #قسمت3 #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت سه
#عاشقانه_شهدا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت4
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد... 🌺
❤️ @asheghanehalal ❤️
❤عاشقانه های حلال❤
#عاشقانه_شهدا #شهید_محسن_حججی #قسمت9 🌷#خاطرات_شهید_محسن_حججی🌷 دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که ر
#عاشقانه_شهدا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت10
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.😇
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻♀️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم. 🤦🏻♀️
❤️ @asheghanehalal ❤️
❤عاشقانه های حلال❤
#عاشقانه_شهدا #شهید_محسن_حججی #قسمت10 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشست
#عاشقانه_شهدا
#شهید_محسن_حججی
#قسمت11
🌷#خاطرات_شهید_محسن_حججی🌷
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامه_دارد♥
❤️ @asheghanehalal ❤️
❤عاشقانه های حلال❤
#عاشقانه_شهدا #شهید_محسن_حججی #قسمت12 🌷#خاطرات_شهید_محسن_حججی🌷 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که
#عاشقانه_شهدا
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
#قسمت13
💢اسارت و شهادت شهید بی سر😭
📛ادامه قسمت قبل
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
😭😭😭
✱✸✱✸✱✸✱✸
❇از زبان #مادر شهید️❇️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
.
#پ.ن:
این قسمت خودش یه روضه است😣
مگه میشه بخونی و آروم بمونی
مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه
اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭
یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭
یاد #پهلوی_شکسته مادری که باردار بود…
#دختر_پیامبر بود
#ام_ابیها بود😔
🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫
و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭
و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻
هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?!
حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست…
⛔آری اوست که منتظر است نه ما😔
#التماس_دعا😓😭
#ادامه_دارد💔
❤️ @asheghanehalal ❤️
#عاشقانه_شهدا
🍃°•| مراسم #عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در#مسجد🕌 برگزار شد و#من حجاب کامل داشتم.
🍃°•| جالب است برایتان #بگویم وقتی #فیلمبردار 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓
🍃°•| می دانستم #رضا دوست دارد #شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: #انشاءالله عاقبت ما ختم به#شهادت شود.
🍃°•| من #رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓
گفت: همین که خانم گفت.🍃
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#عاشقانه_شهدا
زمانے که آقا صادق به ماموریت مےرفت ✈️
من براش نامه می نوشتم 📝
و بین لباس یا قسمتے از چمدونش 💼
میگذاشتم کہ ببینه👀
سال گذشته وقتے برای بار اول به #کربلا رفت،
من دو تا نامه نوشتم که یکےبرای خودش بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع)🕌 ایستاده و این نامه رو از طرف من بخون✋🏻
و اون یکی رو بعد از #اربعین در حرم امام حسین(ع) بنداز و نخون! ⛔️
با اینکه مطمئن بودم نمےخونع اما نمیدونم چرا اون دفعه نامه رو خونده بود.🙄
من در نامه #شهادت آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم:
"آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم میدم کہ تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت #سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی.
#صادقم❤️
پاره ے تنم ❤️
در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش!😔
آقا جان آرزوی #شهادت در سر دارد من نیز #عاشق شهـادتـم
اما آتشم به اندازه ی #عشق و علاقه صادق
تند نیست!😓
آرزویی همچون برادر زاده ے شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش😭😍❤️
آقا صادق که این نامه رو خونده بود وقتے به خونہ برگشت 🏠
خوشحال بود😊😍
و گفت:
باور نداشتم که اینجوری از تہ دل برام بخوای تا #شهید شم.😍❤️
من اوایل نمےتونستم این دعا را بگم😥
و برام سخت بود😣
اما میدیدم کہ تو این دنیا عذاب میکشہ😥😭
بعد ها متوجه شدم کہ من خودخواه شدم☹️
و آقا صادق رو فقط برای خودم می خوام😌
اما از سال گذشته بہ این فکر افتادم که بهتره کمے هم آقا صادق رو برای خودش بخوام.🙂💚
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
════༻❤༺════
@asheghanehalal
#عاشقانه_شهدا
زمانے که آقا صادق به ماموریت مےرفت ✈️
من براش نامه می نوشتم 📝
و بین لباس یا قسمتے از چمدونش 💼
میگذاشتم کہ ببینه👀
سال گذشته وقتے برای بار اول به #کربلا رفت،
من دو تا نامه نوشتم که یکےبرای خودش بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع)🕌 ایستاده و این نامه رو از طرف من بخون✋🏻
و اون یکی رو بعد از #اربعین در حرم امام حسین(ع) بنداز و نخون! ⛔️
با اینکه مطمئن بودم نمےخونع اما نمیدونم چرا اون دفعه نامه رو خونده بود.🙄
من در نامه #شهادت آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم:
"آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم میدم کہ تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت #سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی.
#صادقم❤️
پاره ے تنم ❤️
در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش!😔
آقا جان آرزوی #شهادت در سر دارد من نیز #عاشق شهـادتـم
اما آتشم به اندازه ی #عشق و علاقه صادق
تند نیست!😓
آرزویی همچون برادر زاده ے شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش😭😍❤️
آقا صادق که این نامه رو خونده بود وقتے به خونہ برگشت 🏠
خوشحال بود😊😍
و گفت:
باور نداشتم که اینجوری از تہ دل برام بخوای تا #شهید شم.😍❤️
من اوایل نمےتونستم این دعا را بگم😥
و برام سخت بود😣
اما میدیدم کہ تو این دنیا عذاب میکشہ😥😭
بعد ها متوجه شدم کہ من خودخواه شدم☹️
و آقا صادق رو فقط برای خودم می خوام😌
اما از سال گذشته بہ این فکر افتادم که بهتره کمے هم آقا صادق رو برای خودش بخوام.🙂💚
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
════༻❤༺════
@asheghanehalal
🔰 بزرگواران دغدغه مند ، خود حضرت آقا هم بارها از واژه #رحلت برای #رسول_الله صلی الله علیه و آله استفاده کردند.
👈 پس استفاده از این واژه نه #توهین هست و نه دلیل بر #مظلومیت پیامبر !
⬅️ البته در بحث #شهادت پیامبر ص، اختلاف نظرهایی هست مثل هر موضوع تاریخی دیگر ، اما بدانید داروی سمی خوراندن به پیامبر توسط همسرانش به شدت مورد خدشه و ضعیف است و علامه سیدجعفر مرتضی عاملی ، مجتهد و متخصص تاریخ اسلام در کتاب #الصحیح_من_سیره_النبی مفصل آن را رد کرده اند . پس حتی اگر نظر شهادت را بپذیریم، شاید نتوانیم دلیل قطعی شهادت ایشان را کشف کنیم که هیچ نقص و ایرادی هم نیست.
🔰رحلت به معنای #هجرت است ، هجرت از این دنیا به عالم آخرت،پس استفاده از آن حتی برای #شهید هم اشکالی ندارد. واقعا جای تاسف هست بعضی بی خبرها حاضرند هر توهینی را به استفاده کنندگان از واژه رحلت بکنند !!!!
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
انا لله و انا الیه راجعون
🔘شهادت سید هاشم صفیالدین توسط حزب الله تائید شد
🔹ساختمان محل حضور سید هاشم صفی الدین و تعدادی از فرماندهان حزب الله حدودا ساعت ٢٣:۴٠ دقیقه پنجشنبه ١٢ مهرماه با ۷۳ تن بمب سنگرشکن مورد هدف قرار گرفته بود و پیکر شهدا دیروز پیدا شد. رژیم صهیونیستی در ٣٠ دقیقه بیش از ١۵ حمله به محل استقرار این شهید والامقام انجام داد.
🔹ایشان رفیق، هم حجره و از بستگان نسبی نزدیک شهید سید حسن نصرالله و فرزند ایشان سید رضا صفیالدین داماد شهید حاج قاسم سلیمانی هستند.
👌عاقبت بخیری یعنی توسط شقی ترین و کثیف ترین افراد زمانه #شهید شوی و آنها برای کشتنت تمام تجهیزاتشان را به میدان بیاورند...