#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت131
خسته بلندشد رفت سمت در..قفلشو باز کرد وکلیدو برداشت. ._:ببخشید شراره مجبور.م کردی! درحالی که تو خودم مچاله شده بودم بلندشدم _ داری چیکار میکنی ؟ شاپور سری متاسف تکون داد و رفت و در و قفل کرد ! داد زدم. _:باز کن ...توروخدا باز کن. .دویدم سمت در محکم کوبیدم رو در. .ولی فایده ای نداشت. فقط دستهام درد گرفت و قلبم ! هیچ تو مخیله ام نمیگنجید روز اول ازدواجم اسیر و زنددونی بشم ..داشتم بی حال و بی رمق پشت در گریه میکردم که صدای فخری بلند شد _:اشتباه نکن پسرم. .بجای اینکه دلشو با مهمربونی به دست بیاری درو روش قفل کردی، خب منم باشم ازت بدم میاد. .شاپور کلافه غرید میدونستم از قصد صداشو بالا برده تا من بشنوم _:خب دوسش دارم. مجبور.م اینجوری بهش بفهمونم که دوسش دارم !چموشه مادرم ولش کنم میزاره میره.
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت132
_:عشق زورری رو میخوای چیکار مادر ؟
_:مادر من میخوامش اونم مجبو.ره منو بخواد
شاپور اینو گفت و در بیرونی رو محکم کوبید و رفت ! صدای گریه منم بلند ترشد. خیال خسته شدن نداشتم آخه بجز گریه کار دیگه ای هم از دستم بر نمی اومد ! خسته بودم و ناامید .بلند شدم خودمو رو تخت رها کردم ..زل زدم به سقف چه جوابی داشتم به پدرم بدم ؟ اصلا از،اینجا میرفتم میگفتم چی ؟ اگه. میرفتم وحامله میشدم سرنوشت اون بچه چی میشد ؟ پس باید کنار می اومدم با بختم ..باید میساختم با شاپور باید دوباره عاشقش میشدم تا میتونستم رندگی کنم ..تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو یه صدای دلنشین و سوزناکی به گوشم خورد ذوق زده رفتم سمت پنجره ..از پشت پنجره تراس خونه روبه رویی یه پسر جوان روی صندلی چرخدار(ویلچر)نشسته بود و ساز میزد و میخوند .به قدری صداش سوز داشت که بی اختیار بازم گریم گرفت .پنجره رو با اشتیاق باز کردم تا صداشو بهتر بشنوم که ..
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت133
که متوجه من شد...حس کردم خجالت کشید. برای اینکه به کارش ادامه بده براش با صورت گریانم لبخند زدم ...پسر ادامه داد. خوند و من اشک ریختم ..گه گاهی از سر کنجکاوی نیمنگاهی بهش مینداختم ..به کسی که صداش انگار معجزه میکرد.یه پسربا پوستی روشن با موهای مشکی فر ابروهای پر مثل کمان ! چشمهایی درشت و سیاه! تیشرت سبز روشن تنش بوددلم میخواست بهش بگم تا شب برای این عروس در بند بخون ..ولی پسر تا متوجه نگاه گاه و بی گاهم شد انگار خوشش نیومد دست از ساز زدن برداشت. صداش خاموش شد. با دلهره نگاهش کردم نگاه نافذش ناراحت بود! انگار خوشش نیومده بود از کنجکاوی من. از،نگاه های من. شرمنده سرمو پایین انداختم. و پسرک چرخشو به حرکت دراورد و از جلودچشمم ناپدید شد. ودوباره من موندم و اتاق غمزده ! چاره رو در خواب دیدم وخودمو دعوت کردم به یک خواب عمیق!
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره#134
حسابی خوابیده بودم. کش و قوسی به تنم دادم و چشمهامو باز کردم چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم. .سریع سرموچرخوندم سمت پنجره ..هوا تاریک بود ستاره ها چشمک میزدن ! آهی کشیدم. کلافه خیره بودم به در که. یهو باز شد و شاپور با یه خنده عمیق رو لبش تو چار چوب ظاهرشد.
_:دوبار اومدم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ..
به حالت قهر رومو ازش گرفتم. .
_:ای به قربون اون قیافت تو قهراتم قشنگه ..
آروم گونمو بووو.سید.
_:پاشووو یکم به خودت برس بیا پایین تو حیاط بساط کباب داریم. بدووو بیا. .
شاپور بلند شد بره که یهو چشمش به پرده کنار رفته پنجره افتاد ..کمی تامل کرد ..چینی روی پیشونیش آورد و گفت ..
_:تو پنجره رو باز کرده بودی ؟
لحنش طوری بود که فکر کردم صلاح در اینه دروغ بگم ..
_:نه چطورررر؟؟
کمی خیره شد بیرون ..یهو برگشت و...
ها👇
💞@Mille_clesdor
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره#قسمت 135
یهو برگشت و گفت. _:سعی کن نری لب پنجره ! خنده تم.سخر آمیزی کردم _:تو بامن ازدواج کردی یا منو به اساررت آوردی ؟؟ _:خب به عنوان شوهر ازت خواهش کنم چی ؟؟ باهمون لبخند رو لبم گفتم ..
_:آخه چه ربطی داره ؟؟ مگه چی میشه برم لب پنجره. .شاپور اومد نردیکتر...دستی رو گونم کشید .._:چیزی نمیشه من فقط خوشم نمیادد! دور وبرشلوغه ! زن منم خوشگل! شونه ای بالا انداختم .._:خب اگه تو اتاق نباشم .لب پنجره هم نمیرم ! _:اگه یاااغی و سررکش نباشی تو اتاق نمی مونی ..تو خودت مجبور.م میکنی شراره.
دستشو گذاشت رو شکمم .._:تو باید برای من وار..ث بیاری. بچمو دنیا بیاری. ..از وقتی گفتی نمیزاری از من بچه دار بشی اصلا بهم رریختم .._:شاید اصلا بچه دار نمیشی ؟ نباید این همه بهش اهمیت بدی ...
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت136
شاپور غرید.
_:چرا. نشم ...چرا بچه دار نشم ..
_:خب. .خب هشت ساله ازدواج کردی. نشده. میگم ..میگم ..شاید اصلا مریم مشکل نداشته. تو ...._:من چی ؟من عقیم باشم ؟ خیررر نیستم. ..چشمهام گرد شد از صراحت کلامش.
معنای نگاهمو فهمید. _:خب مطمینم !
بهت زده نگاش کردم. نشست کنارم. خیره شد به زمین .._:خیلی سالها پیش وقتی عقل درست حسابی نداشتم با یکی از دخترهای همسایه شیطنت میکردم ! اصلا سنم برای ازدواج قد نمیداد فقط برای سرگرمی.. اصلا نمیدونم چی شد .که یه روز که اومده بود خونمون و کسی هم خونه نبود. .کاری که نباید میشد ! شد ! فکر میکردم تموم شده رفته و دختره از تر.سش به کسی چیزی نمیگه و کسی نمیفهمه ولی یه روز با گریه اومد خونمون همه چیزو به مادرم گفت ..علتشو نمیدونستم تا اینکه یه برگه پرت کرد جلوم و گفت حاملس. ..
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت137
گفت حااملس
فکر میکردم درووغ میگه.ولی درووغ نبود! مادرم با هزاار دوز و کلک. ..راضیش کرد رفت بچه رو انداا.خت. کلی پووول و پله دادیم بهشون. ..تا این بی آبرویی درز نکنه .و نکرد ! ومن امروز بهت مجبرور شدم اینو بگم تا بدونی چرا من از خودم مطمینم ! شاپور نگام کرد_:چرا داری گریه میکنی. ._:خیلی .وحشتناکه شوهر آدم بشینه روبروش و بهش بگه چند سال پیش یکی رو حااامله کرده ! محکم زدم تو سرم خااک تو سرمن ! _:اون موقع تو بودی ؟ تو ..تو زندگیم بودی ؟_:نههه! _خب ..بعد از اومدن تو اگه همچین خطایی ازمن سرزد باید آبغوره بگیری نه الان ..اون یه حماقت بود! _:بهت دیگه اعتماد ندارم. هرلحظه یه درو..غی ..یه راززی ازت بر ملا میشه.اصلا آدم ازت میتررسه._:علتش اینه چون با کم کسی ازدواج نکردی ...بعدا میفهمی من الان چی گفتم ! دستمو گرفت_:خب بلندشو ..بلندشو
بسختی لبخندزدم. .از خنده من شاپورم خندید و باهم رفتیم تو حیاط ..یه آلاچیق چوبی بزرگی گوشه حیاطشون بود. .فخری نشسته بود وچایی میخورد یه مرد میانسال هم که سرایدار خونه بود داشت کباب میکرد
تا منو دید گل از گلش شکفت_:بیا شراره جان ..بیا عروس گلم
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره#قسمت138
رفتم کنارش نشستم. .ازقوری گل منگولی خوشگل و کوچیک برای منم توفنجون چایی ریخت. آروم تشکر کردم_:چند کلاس درس خوندی عزیزم ؟ _:تا پنچم _:میخوام بفرستمت سواد آموزی. ..میخوام عروسم زبان خارجه بلد باشه...پیانو برام بزنه ..گیتاز بزنه ...همه اینارو آرزو داشتم زن شاپور انجام بده .تو میتونی منو به آرزوم برسونی. ..؟هیجان زده کمی نگاهش کردم و گقتم.._:آررره ..آره خودمم دوست دارم
دستهاموگرفت ._:پس خوبه ! میتونیم باهم خیلی خوش بگذرونیم ..خودم بهت پیانو یاد میدم. ._:شماااا ؟با صدای بلندی خندید.
_:چیه ؟ بهم نمیاد ؟ دختر جان یه زمانی رو دست من تو این شهر کسی نبود. .پیانو میزدم بیا و بیین ...حالا فردا یادم بنداز یه گوشه چشمی نشونت بدم .فنجان چاییمو سر کشیدم. ._:چشممم حتما ! شاپور اومد. ._:به به.عروس و مادرشوهر چه گرم گرفتن ؟ _:بلههه پس چی نکنه از الان حسوودیت شد _:نه مادر من ..من از خدامه شما باهم خوب باشید. _:شاپور فردا رانندت بگو بیادمارو ببره خرید
میخوام آخر هفته یه مهمونی بدم و عروسمو به همه معرفی کنم. ..شاپور اخمی کرد _:نههه مادر! نهههه. من و مادرش از شنیدن این حرف شاپور شووک زده همدیگرو نگاه کردیم ....
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت 139
متوجه ناراحتی و بهت ما شد._:خب. .خب ...خان عمو و زنعمو بدتر از دستم ناراحت میشن. من بعد هشت سال رو سر دخترشون هووو آوردم. حالا دادار دو دور کنم همه بفهمن بیشتر عااصی میشن _:بشن ..به درک اسفل سافلین. ..زنعموت میخواست دخترشو خوب تربیت کنه ..سرش هوو نیاد ...یه ذره ادب حالیش نبود ..خداشاهده شراره جان بچش نمیشد به روش نمیزدیم...یکبارم منه مادرشوهر نگفتم مریم چرا بچه دار نمیشی. ولی همه جا نشست از من بدگویی کرد. نمک نشناس بود. نمک نشناس ! الانم پسرم زن گرفنه جرم که نکرده. اونا خودشون میدونستن شاپور از اول دلش با دخترشون نیست. شاپور بلند شد رفت سمت منقل کباب _:خب باشه ولی بعدش هرچی شد نیای بگی اینو گفتن ...اونو گفتن. من کاری به حرفهای خاله زنک ندارم .فخری خندید. _:چشمم اونش بامن! اون شب تنها نقطه امید من توی زندگی با شاپور مادرش بود! هرچقدر بیشتر باهاش معاشرت میکردم ..بیشتر ازش خوشم می اومد ..همه چیز
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی
#شراره #قسمت140
اون شب عالی پیش رفت تا اینکه آخررشب فخری یه دستما.ل تمیز سفیدی بهم داد که فهمیدم نمیدونه من ازدوج اولم نیست!
اون لحظه تر .س رخنه کرد تو وجودم ..تر.س از اینکه اگه واقعیت رو بدونه چه فکری درموردم میکنه ..با دلهره دستما..ل رو از دستش گرفتو ..
خجالت زده سرمو پایین انداختم و رفتم تو اتاقمون ..شاپورپشت میز نشسته بود وحساب کتاب میکرد. درو بستم دستما.ل رو محکم پرت کردم سمت شاپور .._:باز چیههه؟ عین ججن زده هایی یه لحظه خوب ..یه لحظه بد. _:تو به مادرت نگفتی من قبلا یه بار ازدواج کزدم ؟ _:مگه مهمه ؟ _:برای مادرت حتما مهمه باید بدونه _:نخیر لازم نکرده. ._:برام دستمااال داده که فردا نشانه پاکی رو ببینه ..شاپور خندید. _:برای همین موضوع کوچیک اینقدر بهم ریختی _:شاپور جان. عزیزم موضوغ کوچکی نیست مادرت حق داره بدونه
شاپور دستشو رو قلبش گذاشت _:آخ قلبم ...تو به من میگی شاپور جان این قلب میخواد از سینم در بیاد. خوب منو بلد بود! از حرفش خندیدم ...شاپور منو با خنده تو آغوشش کشید. حالا باورش کرده بودم ..آره. شاپور شوهرم بود. ومن باید باهاش یه زندگی عالی میساختم ..منم بغلش کردمو ..
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت141
منم بغلش کردم با خودم عهد بستم در کنارش خوشبخت بشم 'فردا صبح نمیدونم شاپور به مادرش چی گفته بود که فخری سراغی ازنشانه پا.کی نگرفت ! صبحانه رو که خوردیم منو فرستاد تا آماده شم. .ساعت ده صبح راننده اومد دنبالمون راهی بازار شدیم. چند دست لباس و مقداری لوازم آرایشی و دو جفت کیف و کفش خریدیم !خیلی ذوق زده بودم آخه این اولین باری بود لباس و کیف و کفش گرون میخریدم حتی تو عروسی اولم مادر حبیب همه وسایلامو برام ارزون گرفته بود !دیگه بهش،فکر نکردم نخواستم اوقات خوشمو تلخ کنم. .سرخوش ساعت یک ظهر از بازاربرگشتیم نهار آماده بود نهاررو خوردیم وفخری گفت _:میخوام تو خونه خودتون مهمونی رو بگیرم
متعجب گفتم _:خونه خودم _:آره ..شاپور چند تا خونه دیگه هم داره. نگاهی تو خونه انداختم ..
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی
#سرگذشت_یک_زندگی✍❤️
#شراره#قسمت142
شاپور رودیدم نگاهی بهم کرد و گفت بد ناهارمیبرمت تا باهم یه خونه رو واس زندگی انتخاب کنی
قیافه مادرش درهم شد گفت من تنهام دوس دارم بامن زندگی کنید منکه ازفخری جون داشت خوشممیومد وازطرفی دوس نداشتمنارحت شه وازطرفی قبلا هم زندگی باحبیب بامادرش تویه حیاط بودم و سختی زیاد کشیده بودم دودل بودم
شاپور گفت هرچی شراره بگه وقتی نگاه منتظر فخری دیدم دلم نیومد گفتم باشه مادرجان ماباشمازندکی میکنیم برق شادیو تو چشاش دیدم
ناهار کنارهم خوردیم و قرارشد بد ناهار بریم واس دیدن خونه ک توش مهمونی قراره برگزار بشه..
وقتی از درخاستیم بریم بیرون دیدیم مریمو داداشاش جلودرن
شاپور ازماشین پیاده شد که مریم گفت کجا بسلامتی
داداش خاستن حمله کنن ب شاپور ک گفت خودتون میدونین دستتون بهمبخوره باخاک یکسانتون میکنم...
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
#هزار_کلید_طلایی