#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 269
اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشمو دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ...
نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ...
از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ...
اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پیمیبردن ...
همه هنوز خواب بودن ...تصمیمگرفتم تا بیدار شدنشون خودم برمدکتر و بیام
چون صبح زود بود اولین نفر میشدم و میتونستم زود برگردم خونه ...
نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم ..
دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 270
کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ...
هوا بقدری خوب بود که دلممیخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود ..
باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایمهم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم ..
طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ...
چند تا دارو برامنوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ...
سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ...
از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم !
کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم:
_خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریمپیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم..
دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 271
مصطفی: 👇
تکه کاغذی که آوین روی بالشت گذاشته بود دوباره خوندم ...
*مصطفی عزیز از دیشب من دلپیچه ی بدی داشتم میخواستمبهت بگم ولی ترسیدم تو هم نگران بشی و خانوادت از قضیه بویی ببرن من رفتم دکتر تا مطمئن بشم همه چیز نرمال هست ..نگرانم نشو صبح زود هم رفتم تا نفر اول معاینه بشم و برگردم ،سر راه نون تازه هم میخرم میام
دوستت دارم آوین *
گفته بود نگران نشو اما دلممثل سیر و سرکه میجوشید !دکتر از اول گفته بود این بارداری برای آوین خطرناک هست و باید از استرس دوری کنه اما منبع استرس الان درست تو خونمون بود ..کلافه از روی تخت بلند شدم و چند باری طول و عرض اتاق رو طی کردم
کاش میتونستم برم باهاش
اینکه اینجا بی هدف نشسته بودم و کاری ازم بر نمیاومد باعث شده بود احساس خفگی بهم دست بده!ساعت از ۹ صبح گذشت و کلافه و عصبی وسط اتاق راه میرفتم که صدای داد و بیدادی از اتاق نظرم رو جلب کرد ..
سریع از اتاق بیرون رفتم که دیدمدر خونه بازه و دوتا نون روی زمین افتاده و مامان موهای آوین رو گرفته .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 272
آوین:👇
اینپله ها شده بودمایه عذاب من .
ارتفاع پله ها تقریبا بلند بود و همین باعث ترسناک بودنشون شده بود ...
با احتیاط بالا رفتم و کلید انداختم و در خونه رو باز کردم ..همراه با باز کردن در ،در اتاقی که مادر مصطفی داخلش مستقر بود باز شد و بیرون اومد...با دیدن مناخمی کرد و قدمی به سمتم برداشت و با عصبانیت گفت ...
_دختره ی خیره سر این موقع صبح کجا رفته بودی ؟
به سختی لب از هم باز کردم و به نون ها اشاره ای زدم و گفتم: _رفته بودم نون تازه بخرم ... اخموحشتناکی بین پیشونیش نشست و با خشم گفت :_بیخود! مگه این خونه مرد نداره تو رفتی بیرون ؟ تو اصلا خجالت میدونی چیه؟ حیا حالیت هست؟ بچمرو ازمجدا کردی آوری اینجا الانم اینجا میخوای آبروش رو ببری ؟
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم: _من ...
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: _خفه شو دختره ی بی چشم و رو ... میخوای آبرو بچمرو ببری اینجا بگن بی غیرته زنش صبح تنها تنها از خونه میره بیرون ... نون رو از دستم گرفت و روی زمین پرت کرد همونموقع خواهرش و سحر هم از اتاق بیرون اومدن ... ملیحه با صورتی خواب آلود گفت: _چیشده خواهر چرا داد و بیداد راه انداختی ... ناگهان مادر مصطفی به سمتم اومد و موهام رو بین دستش گرفت و گفت :_میخواستی چی بشه ... دختره ی بی چشمو رو صبح گاه از خونه اونم تو شهر رفته بیرون ... بعد موهام رو تو دستش تکونی داد که حس کردم پوست سرم داره از هم جدا میشه... با گریه گفتم: _بخدا اشتباه فکر میکنید صورتم رو جلو صورتش گرفت و گفت: _مناشتباه میکنم ؟ چیتان پیتان کردی رفتی ؟ وایسا ببینمنکنه یکی دیگه رو زیر سر داری به بهونه نون میری ... کممونده دیگه از فرط شک و تعجب سکته کنم ... از طرفی دوباره دلپیچه به سراغم اومده بود .. با یک دستم سعی داشتم موهام رو از چنگشدر بیارم و به دست دیگه دلم رو گرفته بودم..
همونموفع مصطفی متعجب از اتاق بیرون اومد...با دیدن ما تو اون وضعیت شک زده گفت:_اینجا چخبره ؟
همینکه اسم مصطفی رو صدا زدممادرش ناگهانی موهام رو ول کرد و به عقب هولم داد ...همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد ...پام به لبه ی بلند در گیر کرد و تلو خوردم و محکماز پله ها که فاصله خیلی کمی با در داشت پرت شدم پایین ،روی پله غلت خوردم و افتادم پایین ..
دستم رو سپر شکممگذاشته بودم بلکا اتفاقی واسه جنینم نیفته اما انگار کافی نبود و نگاهم به خونی افتاد که از بین پام جاری شده بود ...و آخرین چیزی که گفتم "بچم " بود و به عالم بی هوشی فرو رفتم...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 273
مصطفی : 👇
آوین در مقابل چشم های شوک زده ی من از پله ها پرت شد پایین ..ماما که تا اونموقع داد و بیداد میکرد ساکت شده بود و رنگش پرید ...
انگار واسه لحظه ای سنسور های مغزمقفل کرده بود ،با یا خدا گفتن خاله به خودماومدمو با پاهای لرزون جلو رفتم ..آوین روی زمین افتاده بود و بین پاهاش غرق در خون بود ..
سریع از پله ها پایین رفتم ..چندباری تکونش دادم و صداش زدم و اما بیهوش شده بود ...
سریع دست انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم که مامان از پله ها پایین اومد و گفت :
_پسرم .. من ..
با خشمبه سمتش برگشتم و گفتم:_مامان اصلا حرف نزن ،اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم فقط دعا کن اتفاقی واسه بچم نیفته که روزگارتون رو سیاه میکنم..
شوک زده دستش رو روی دهنش گذاشت و تکرار کرد بچه ...!
مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم و دستم رو برای اتول هایی که رد میشدن بلند کردم و با التماس و خواهش کردن منو به بیمارستان برسونن ...سوار اتولی که شدیم سر آوین رو به آغوش کشدیم و گفتم :_آوینم ... آوین ... لطفا چشمات رو باز کن ...
ادامه پارت بعدی👎
#آوین
#قسمت 274
*آوین
صدای های ناواضحی بالای سرم شنیدم ...
دلممیخواست بخوابم اما انگار نیروی ضعیفی سعی داشت بیدار نگم داره ...
به سخت لای پلکم رو باز کردم و اولین تصویری که دیدم مصطفی بود ...یک هاله ی اشکجلو ی چشماش بود یا من اینجوری فکر میکردم ؟!با دیدن پلک های بازم سریع به سمتم پا تند کرد و دستم رو گرفت و گفت
_آوین خوبی ...صدام رو میشنوی ؟جاییت درد نمیکنه..؟ گفتم خوبم اما انگار صدایی از دهنم خارج نشد ! سرفه ای کردم و سعی داشتم گلوم رو صاف کنم ...
دستم رو روی شکمم کشیدم و همه ی اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد ...
به راستی این چندمین بار بود که من داخل بیمارستان بستری میشدم ؟ چرا این بلاها تموم نمیشد ...
به مصطفی و صورت غمگینش نگاه کردم و کلماتی که برای خودم گفتنش سخت بود رو ادا کردم ..._بچه.. بچه سالمه مگه نه ؟
چیزی نگفت و سکوت کرد..
آب دهنم رو قورت دادم و دست بی جونمرو روی دستش گذاشتم و گفتم :
_مصطفی جواب بده ... سالمه مگه نه ..
با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت :
_آوین .. من متاسفم که نتونستم مراقبتون باشم ...
به سختی لب زدم :_مرده..
و اونجا بود که حس کردم دنیا رو سرمآوار شد ...
داخل اتاق نشسته بودم دکتر گفته بود چون بچه رو از دست دادیم باید چند روز دیگه داخل بیمارستان باشمتا از سلامتم مطمئن بشه!
ولی من نمیتونستم ...اصلا نمیتونستم جایی باشم که داخلش خبر مرگ بچم رو بهم دادن ..از طرفی موندن تو خونه ای که قاتل بچم بود هم سخت بود !
ولی چیکار میشد کرد ؟! از زمانی که برگشته بودیم صدای داد و بیداد مصطفی داخل خونه می اومد ...
_پسرم اصلا چه دلیلی داره زن اونموقع صبح بره دکتر ... من من .. نمیدونستم حامله هست ...
صدای شکسته شدن چیزی اومد و مصطفی گفت :_رفته که رفته ! مگه تو شوهرشی که میپری بهش ؟ رفته بود دکتر بفهم دکتر !
مامان اصلا سعی نکن کارتو لاپوشونی کنی !
بچه ی من مرده !بچه ی پسرت همونی که مثل وروره بالا سرش نشسته بودی میگفتی نَوَت کو !بچه همون مرده !خودت کشتی !
خودت بخاطر کینه
_مصطفی جانم .. من متاسفم .. چیکار کنم تو منو ببخشی؟ تو روخدا داد نزن ....
اینبار مصطفی بلند تر گفت :
_با داد نزدن من اون بچه برمیگرده ؟
بعد چند ماه فیلت یاد هندستون کرده برداشتی این دختره رو آوردی !
(اشارش به سحر بود )
#آوین
#قسمت 275
میدونی اونشب تو آشپزخونه به من چی میگه ؟ میگه زنتو طلاق بده منو بگیر!
تو مغز فندقی شما چی میگذره ؟ چی از جون زندگی من میخواید !سمیه مرد !
با آوین حس کردم دوباره به زندگی برگشتم الان اونم میخواید از من بگیرید ؟
صدای هق هق مادرش اوج گرفت ...
نفس های کلافه کشیدم و درد زیر دلم بیشتر شد ...دکتر گفته بود این دردا طبیعی هست ...دردای بدتر از این هم کشیده بودم ولی الان این درد برامغیر قابل تحمل بود ...
دستم رو محکم روی دلممیکشیدم تا از دردم کم بشه و مجبور نشم از اتاق بیرون برم....
اینبار صدای مصطفی عصبی تر اما آرام به گوش رسید ...
_مادرمی درست !اما دیگه نمیخوام اینجا باشی !دلمنمیخواد قاتل بچم عین آینه دق جلو چشمم باشه!
اتول میگیرم برگردید همونجایی که این چندماه بودید ...صدای گریه قطع شد و با کمی مکث مادرش با صدای لرزونی گفت:_یع.. یعنی چی ؟ میخوای مادرتو از خونت بیرون کنی ؟
پوزخند صدا دار مصطفی به گوش رسید و گفت :_آره دیگه نمیخوام اینجا باشی ...
نمیخوام قاتل بچم تو این خونه باشه !
اینبار صدای خالش به گوش رسید و گفت :
#آوین
#قسمت 276
_پسرم نکن اینکارو ...دل مادرت رو نشکون...
اصلان این دختر تازه سقط کرده یه زن باید پیشش باشه...
مصطفی با حرص گفت :_پس تقاص دل شکسته زنمو کی بده ؟
بعد با پوزخند ادامه داد :_بعدم شما نمیخواد دایه مهربان تر از مادر باشید ...
از شما زیاد به ما رسیده !
در کمتر از یکساعت شنیدم که همه ی وسایلشون جمع کردنو مصطفی اتول گرفت فرستادشون روستا ..
بعد از چندی مصطفی داخل اتاق اومد و با کمری شکسته روبروم نشست ....
اونم غمگین بود و از طرفی طاقت بد بودن حال اون رو نداشتم ...نمیتونستم گناه دشمنی و بی فکری مادرش رو پای مصطفی بنویسم!
دستم رو گرفت و گفت :
_من واقعا متاسفم آوین ، من میخواستم برات بهترین زندگی رو بسازم تا دیگه سختی رو حس نکنی ...اما نمیدونم کجای راه رو اشتباه رفتم که این بلا سرمون اومد...
لب برچیدم و دوباره بغض وجودم رو فرا گرفت ...صدای دکتر که چند ساعت پیش بهممیگفت بارداری شما همینجوری خطرناک بوده و با سقطی که کردین احتمال داره دیگه بچه دار نشید مثل ناقوص مرگ تو سرمپیچید ...دلم میخواست به مصطفی هم دلداری بدم ..اما خودم چی ؟
سکوتم رو که دید دستم رو گرفت...
همیت حرکت کافی بود تا بغضم بترکه و گریه رو از سر بگیرم ... مدام میگفت ببخشید ..
نمیدونم چقدر زار زدم که خوابم برد یا اگر درست تر بخوام بگم بیهوش شدم !
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 277
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت ..
در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه...
اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو همبیاره ...
خودم هموضعیت خوبی نداشتم ...
تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ...
و وزنم به طرز فجیعی کمشده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود....
میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم...تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه !
طول کشید تا این وضعیت خوب بشه ..
وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ...
هر روز کارم شده بود گریه کردن ...
یکبار بخاطر از دست دادن بچم گریه میکردم
یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ...
هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی مندلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ...
با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم !
چند ماه گذشت !
تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده!
مصطفی ازمخواست بریم پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدمشکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم ..
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 278
هربار باهامحرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم ..
بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار همتقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازمخواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی ..
از حق نگذریم خودمهم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم !
تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...!
مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم...
و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ...
در کنارش هم به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوامعوض بشه ...
جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم ....
میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم
ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیمتو این چندسال بودن مصطفی بود !
یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ...
متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت :
_برو آماده شو میخوایم بریم یجا ...
دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟
به سمتم اومد و گفت :
_حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست...
سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت 279
بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟
دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الانمیفهمی ...
حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ...
صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ...
پلکی زدم تا چشمم به نور عادت کنه ...
و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شکزده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی اومدیم اینجا ؟
گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرممیشه همتا زمانی که دوباره بتونیمبچه دار بشیم ...اشکتو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم..
پیشونیم رو بوسید و گفت :
_نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه !
دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت :
_پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ...
از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..
ادامه پارت بعدی👎
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت دوم
خالم بیداربود وقتی فهمید میخوام برم بیرون گفت اومدنی چندتا نون بربری بخر
گفتم چشم و ازخونه زدم بیرون. هوا هنوز سرد بود، نیم ساعتی تو پارک قدم زدم. میخواستم برم سمت نونوایی که دیدم یکی رو چمنها افتاده...
اولش فکردم خوابیده میخواستم بی تفاوت از کنارش ردبشم ولی وقتی نزدیک شدم دیدم صورتش خونیه و به زورنفس میکشه...
اطرافمو نگاه کردم شاید کسی روببینم ازش کمک بگیرم،ولی کسی نبود به ناچارنزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم یه دخترجوان که لباس پسرونه پوشیده..
میترسیدم بهش دست بزنم چندبارصداش کردم به زورچشماش بازکردگفت چاقوخوردم کمکم کن...
نمیدونم چراعقلم نرسید به اورژانس زنگ بزنم و خودم به هربدبختی بود بردمش بیمارستان...
خداروشکر به هوش بود و خودش به همه توضیح داد که دوتا معتاد بخاطر گوشیش بهش حمله کردن ،ولی مقاومت کرده و باهاشون درگیر شده، اوناهم بهش چاقو زدن منم فقط کمکش کردم رسوندمش بیمارستان..
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•