#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست و دوم
حرفم تموم نشده بود که سیامک بهم حمله کرد و باهم درگیر شدیم....
تو دعوای ما حال پدر مریم بد شد و مادرش مدام کمک میخواست میگفت به دادش برسید داره میمیره
با سر و صدای مادرش، مریم با گریه از خونه اومد بیرون و گفت منو بکش ولی ابروی خانوادم رو نبر.... پدرم داره میمیره کمکش کنید....
با دیدن مریم من بیخیال سیامک شدم زنگ زدم اورژانس.....
مادر مریم فقط نفرینش میکرد و میگفت کاش میمردی این ابروریزی رو به بار نمیاوردی..
خلاصه پدر مریمو بردن بیمارستان.... منم بهش گفتم خیلی زود میای تهران برای طلاق...
انقدر حالم بد بودکه نمیتونستم رانندگی کنم.... رفتم هتل اون شب استراحت کردم فرداش صبح زود برگشتم تهران..
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که پدر مریم بهم زنگ زد و گفت کارهای طلاقو انجام بده دختر من لیاقت تورو نداره....
گفتم قبل طلاق باید ببینمش ازش دلیل خیانتشو بپرسم.....
پدرش گفت رابطه ی مریم و سیامک مال سالها قبله و من مخالف ازدواجشون بودم چون سیامک آدم درستی نیست، فکر میکردم اگر شوهر کنه عشق و عاشقی یادش میره ولی این رابطه هیچ وقت قطع نشده.....
گفتم پس سقط بچمم عمدی بوده!
گفت مریم قسم خورده اون بچه مال تو بوده ولی چون نمیخواسته بخاطر بچه تو زندگیت بمونه انداختتش...
خانواده ی مریم هیچ گناهی نداشتن منم نمیتونستم بی دلیل بهشون بی احترامی کنم.....
خیلی زود کارهای طلاق توافقی رو انجام دادم ....چند ماه بعد به خواسته ی خودم باهم رفتیم برای جدایی...
مریم به همراه پدر و مادرش اومده بود....
تو این چند ماه انقدر داغون شده بود که از دور نشناختمش....
قبل طلاق رفتم کنارش گفتم جریان اون روز پارکم به سیامک برمیگرده؟
گفت بخاطر دیدن سیامک از خونه اومده بودم بیرون ....میخواست بره مسافرت ولی موقع برگشتن به خونه دونفر بهم حمله کردن... بعد تو رسیدی...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست وسوم
گفتم کاش همون روز بهم میگفتی این بازی کثیفو شروع نمیکردی....
گفت منو ببخش من هیچ وقت نتونستم سیامکو فراموش کنم... فکر میکردم با ازدواج با تو همه چی درست میشه ولی نشد...
من و مریم اون روز از هم جدا شدیم و من بدترین ضربه زندگیم رو خوردم...
موقع بیرون اومدن از محضر مادر مریم صدام کرد و گفت اقا معین صبر کنید کارتون دارم....
به احترام حرفش کنار ماشینم منتظر موندم... بعدازچند دقیقه با یه کیسه اومد سمتم و گفت این مال شماست....
باتعجب کیسه رو گرفتم درشو باز کردم چندتیکه طلای ریز و درشت توش بود.... گفتم این چیه؟
گفت اینارو مریم با پولی که از شما به بهانه های مختلف گرفته خریده پس انداز کرده برای ایندش.....
یاد کادو تولد خواهرم افتادم و تازه فهمیدم با اون پولهای که از سر و ته کادوها میزد چکار کرده.....
کیسه رو دادم به مادرش گفتم بدید به خودش من احتیاجی بهش ندارم.....
اون روز پایان زندگی منو مریم بود...
از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم..... میدونستم زمان زیادی لازم دارم که سرپا بشم تا این شکست رو فراموش کنم.....
بنده خدا مادرم سنگ صبورم بود خیلی هوام رو داشت....
چند ماهی از جدایم گذشته بود که یکی از دوستام دعوتم کرد شمال عروسیش....
نمیخواستم برم اما انقدر اصرار کرد که به ناچار قبول کردم..
مراسمشون قاطی بود منم وقتی رسیدم همه ی مهمونا تو باغ بودن.......
چون کسی رو نمیشناختم رفتم رو یه میز خالی نشستم تا عروس داماد برسن...
سرم تو گوشیم بود که یه خانم جوانی با لباس مجلسی نزدیکم شد گفت اقا معین؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست و چهارم
از اینکه منو میشناخت حسابی جا خوردم گفتم بله شما؟
خندید گفت من خواهر سپهر (دوستم) هستم شمارو هم از عکسهای که تو گوشی برادرم دیدم شناختم....چرا اینجا نشستید غریبی میکنید تشریف بیار رو میزهای جلویی بشینید...
گفتم ممنون من کسی رو نمیشناسم اینجا راحتم....
خواهر سپهر رفت بعدازچند دقیقه با دوتا اقا اومد با دیدنشون از جام بلند شدم بهشون دست دادم....
خواهر سپهر که اسمش ژیلا بود گفت اقا معین دوتا از پسر عموهای پایم رو اوردم باهاتون اشنا کنم که تا اخر شب خوش بگذرونید....
خلاصه به واسطه ی ژیلا من با رضا و کیان اشنا شدم و از تنهایی دراومدم...
اون شب برخلاف تصورم خیلی بهم خوش گذشت.... کل مراسم وسط بودم ....
اخرشب میخواستم برگردم اما،خانواده ی سپهر نذاشتن.... من رو بردن خونشون با ۲تا پسرعمو و داداش کوچیکه سپهر تویه اتاق خوابیدم ....انقدر خون گرم بودن که اصلا احساس غریبی نمیکردم و سفر یک روزه من شد ۳ روز.....
تو این ۳روز فهمیدم ژیلا دختر اخری خانواده است و تو مدرسه دخترونه تدریس میکنه....
از شخصیتش خیلی خوشم میومد، ولی چون خواهر بهترین دوستم بود هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حد و مرزها رو زیر پا بذارم و چیز بیشتری ازش بپرسم.......
دوماهی از عروسی سپهر گذشته بود که خودش بهم زنگ زد و گفت هتل گرفتم با مادرم و خواهرم داریم میام تهران.....
گفتم چیزی شده؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست و پنجم
گفت شاخه درخت رفته تو چشم مادرم باید سریع جراحی بشه....
ادرس بیمارستان نزدیک خونه ی من بود..... گفتم چرا هتل بیاید اینجا اولش قبول نمیکرد ولی با اصرار من کوتاه اومد..
سپهر به همراه ژیلا و مادرش اومدن خونم و شب اول مهمونم بودن.....
فرداش رفتن دنبال کارهای بیمارستان تا شب ازشون خبر نداشتم.... تا سپهر خودش بهم زنگ زد گفت مادرم رو فردا صبح عمل میکنن.... امشبم همراه نمیخواد داریم میام پیشت....
میدونستم شام نخوردن زنگ زدم رستوران چند پرس غذا سفارش دادم.....
ژیلا زحمت میز شام کشید.... بعدش رو بالکن دورهم نشستیم.....
تو حرفهامون من کم و بیش از شکستی که خورده بودم براشون حرف زدم..... گفتم هنوزم روبه راه نشدم نمیدونم چقدر طول میکشه تا همه چی رو فراموش کنم.....
ژیلا آهی کشید گفت درکتون میکنم ....
احساس کردم اونم مثل من زخم خورده خیانته.... ولی روم نشد چیزی ازش بپرسم......
اون شب گذشت.... فرداش مادر سپهر عمل کردن ژیلا پیشش موند و سپهر خودش تنها اومد پیشم....
وقتی دیدم تنهاییم بحث ژیلارو کشیدم وسط گفتم چرا ازدواج نکرده؟؟؟
سپهرگفت اونم مثل تو شکست خورده ی عشق، با این تفاوت که نامزدش با صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کردن بعدم از ایران رفتن..
بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر از ژیلا خوشم امد چون یه دردمشترک داشتیم......
انقدر با سپهرراحت بودم که ژیلا رو ازش خواستگاری کردم...
گفتم اگر خودشم راضی باشه یه مدت باهم در ارتباط باشیم تابیشتر هم رو بشناسیم....
سپهر گفت باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم.....
مادر سپهر دوشب بیمارستان بستری بود بعدشم رفتن شمال....
دوهفته ای ازاین ماجرا گذشته بود که ژیلا بهم زنگ زد.....
من همش منتظر زنگ سپهر بودم ......وقتی ژیلا خودش بهم زنگ زد یه کم جا خوردم..... گفت من مشکلی با این ارتباط دوستانه ندارم... فقط میخوام باهم صادق باشیم تا بهترین تصمیم رو بگیریم....
اشنایی منو ژیلا چندماهی طول کشید بعدم با خانوادم مشورت کردم و رفتیم خواستگاریش.....
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست و ششم
همه چی خیلی زود جور شد. دوماه بعدش ما رسما زن و شوهر شدیم و رفتیم زیر یه سقف..
ژیلا برعکس مریم خیلی اقتصادی بود، خیلی وقتها منو دعوا میکرد میگفت خیلی ولخرجی!!
دروغ چرا من ژیلارو دوست داشتم ...ولی مثل مریم عاشقش نبودم.... دست خودمم نبود یکبار عاشق شده بودم ،دیگه نمیخواستم برای بار دوم تجربش کنم ...اما ژیلا انقدر خوب بود که بعد از یکسال زندگی مشترک واقعا عاشق شدم ....نمیتونستم یک لحظه نبودندش رو تحمل کنم..
گذشت تا یه شب که مهمون مادرم بودیم. ژیلا با بوی غذا حالش بد شد مادرم اروم بهش گفت خبریه مبارکه؟
ژیلا گفت اره ولی نمیخوام معین چیزی بفهمه میخوام سورپرایزش کنم...
خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نفهمه من چیزی میدونم..... و تا روز تولدم صبرکردم که مثلا ژیلا سورپرایزم کنه....
انقدر خوشحال بودم که فرداش ژیلا رو بردم طلافروشی براش دوتا النگو خریدم.....
ژیلا دوران بارداری سختی نداشت بعداز۹ ماه یه دختر و پسر دوقلو بهم هدیه داد…
باوجود بچه ها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود..... درسته نگهداری ازدوتا بچه ی کوچیک برای منو ژیلا چون تجربه ای نداشتیم خیلی سخت بود.... اماکنارش شیرینهای خودش رو داشت...
روزهای زندگی من کنار ژیلا و بچه ها میگذشت.... تا آیهان و آیلین ۷ماهه شدن....
یه شب که تازه رسیده بودم خونه برام پیام اومد... اولش توجه نکردم سرگرم بازی با بچه ها شدم.... اما وقتی صدای پیام دوم و سوم اومد گوشیم رو چک کردم از یه شماره ناشناس ۳تا پیام داشتم ....که با سلام خوبی شروع شده بود و در سومین پیامش نوشته بود فردا بهت زنگ میزنم بیا ببینمت.....
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست وهفتم
همه چی خیلی زود جور شد. دوماه بعدش ما رسما زن و شوهر شدیم و رفتیم زیر یه سقف..
ژیلا برعکس مریم خیلی اقتصادی بود، خیلی وقتها منو دعوا میکرد میگفت خیلی ولخرجی!!
دروغ چرا من ژیلارو دوست داشتم ...ولی مثل مریم عاشقش نبودم.... دست خودمم نبود یکبار عاشق شده بودم ،دیگه نمیخواستم برای بار دوم تجربش کنم ...اما ژیلا انقدر خوب بود که بعد از یکسال زندگی مشترک واقعا عاشق شدم ....نمیتونستم یک لحظه نبودندش رو تحمل کنم..
گذشت تا یه شب که مهمون مادرم بودیم. ژیلا با بوی غذا حالش بد شد مادرم اروم بهش گفت خبریه مبارکه؟
ژیلا گفت اره ولی نمیخوام معین چیزی بفهمه میخوام سورپرایزش کنم...
خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم که نفهمه من چیزی میدونم..... و تا روز تولدم صبرکردم که مثلا ژیلا سورپرایزم کنه....
انقدر خوشحال بودم که فرداش ژیلا رو بردم طلافروشی براش دوتا النگو خریدم.....
ژیلا دوران بارداری سختی نداشت بعداز۹ ماه یه دختر و پسر دوقلو بهم هدیه داد…
باوجود بچه ها زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود..... درسته نگهداری ازدوتا بچه ی کوچیک برای منو ژیلا چون تجربه ای نداشتیم خیلی سخت بود.... اماکنارش شیرینهای خودش رو داشت...
روزهای زندگی من کنار ژیلا و بچه ها میگذشت.... تا آیهان و آیلین ۷ماهه شدن....
یه شب که تازه رسیده بودم خونه برام پیام اومد... اولش توجه نکردم سرگرم بازی با بچه ها شدم.... اما وقتی صدای پیام دوم و سوم اومد گوشیم رو چک کردم از یه شماره ناشناس ۳تا پیام داشتم ....که با سلام خوبی شروع شده بود و در سومین پیامش نوشته بود فردا بهت زنگ میزنم بیا ببینمت.....
کنجکاو شدم نوشتم ببخشید شما؟
سریع جواب داد غریبه نیستم توروخدا بذار ببینمت......
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_ بیست و هشتم
با بی تفاوتی گفتم اینایی که گفتی چه ربطی به من داره ؟؟انگار یادت رفته من دیگه تعهدی به تو ندارم...
شروع کرد به التماس کردن.. گفت هیچی ازت نمیخوام فقط یه کار برام پیداکن ....بخدا تو این شهر بی درپیگیر غریبم ...پشت پناهی ندارم به امید تو امدم....
گفتم به امیدمن!! مگه من چکارتم؟ تا دیر نشده برگرد من کاری از دستم برنمیاد...
گفت تو اعتبار داری ...به هرکس رو بندازی روتو زمین نمیندازه... هزار جادنبال کار رفتم ولی ازم معرف معتبر میخوان....
گفتم کارت جورشد کجا میخوای بمونی؟
گفت با طلاهایی که تو بهم بخشیدی و پس اندازی که دارم پایین شهر یه واحد۴۰متری اجاره کردم....
یه لحظه به خودم امدم گفتم اصلا چراباید برای من مهم باشه کجا زندگی میکنه!!
گفتم همونطوری که خونه گرفتی همت کنی کارم پیدا میکنی.... لطفا دیگه مزاحم من نشو.
گفت ازدواج کردی؟ گفتم اره یه زن دارم که فرشته است ...دوتابچه مثل دسته گل هم دارم......
یهو یه جیغ خفیفی کشید گفت دوتا؟
گفتم بله دوقلو.. حالا که فهمیدی زن و بچه دارم برو دنبال کارت.....
خلاصه هرچی مریم التماس کرد و زبون ریخت نتونست خامم کنه.......
تومسیر برگشت بودم که بهم زنگ زد... میدونستم سوزنش گیر کرده اگر یه کم شل بیام پرو میشه پس بلاکش کردم..
چون از خودم مطمئن بودم چیزی به ژیلا نگفتم.....
البته فکر نکنید میخواستم پنهان کاری کنم نه فقط نمیخواستم الکی فکرشو مشغول کنم.... چون به اندازه کافی درگیر بچه ها بود....
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیست و نهم
تقریبا ۱۰ روزی ازاین ماجرا گذشته بودکه یه شب
وقتی ازخواب بیدارشدم برم دستشویی دیدم گوشیم دست ژیلا داره بالا پایینش میکنه...
به روی خودم نیاوردم، اونم سریع گوشی گذاشت سرجاش... یه جوری رفتار کردکه گوشیم دستش نبوده....
راستش رو بخواید یه کم بهم برخورد اخه من کاری نکرده بودم که ژیلا بهم شک داشته باشه.......
۲روز بعدش وقتی داشتم برمیگشتم خونه.... احساس کردم ژیلا داره تعقیبم میکنه.....
البته وقتی باهم رسیدیم پارکینگ من باز چیزی نگفتم و خودش گفت رفتم خرید
این درحالی بود که خرید خونه رو من انجام میدادم....
گفتم چه خرید واجبی بوده که بچه هارو گذاشتی پیش همسایه؟!
یه خورده خرت پرت ازصندوق ماشینش دراورد گفت هوس ژله و سالاد ماکارونی کرده بودم رفتم خریدم.....
گفتم میشه ازاین به بعد هرچی میخوای به خودم بگی یا حداقل صبرکنی من بیام خونه بعد تو بری خرید دوست ندارم بچه هارو پیش همسایه بذاری. ...
کلی عذرخواهی کرد و گفت چشم..
یه مدت که گذشت متوجه تغییر رفتار ژیلا شدم ....
خیلی عصبی و بی حوصله شده بود.... اولش فکر کردم از بچه داری خسته شده... اما یه روز که سرزده رفتم خونه دیدم تلفنی داره با یه مشاوره صحبت میکنه... با گریه میگه من معین و بچه هام روخیلی دوست دارم اما اگر حرف اون خانم درست باشه چه خاکی تو سرم کنم؟ من دیگه تحمل یه شکست دیگه رو ندارم…...
باشنیدن همین چند جمله دم در خشکم زد!! اون داشت راجع به من حرف میزد!
چندتا سرفه الکی کردم تا ژیلا متوجه حضورم بشه و همین که من رو دید عذرخواهی کرد و گوشی رو گذاشت.....
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_سی اوم
بهش خیره شدم ،تاخودش بگه چی شده...
اما سریع رفت سمت سرویس بهداشتی تا صورتش و بشوره....
البته بگم من اون لحظه دقیقا نمیدونستم با کی داره حرف میزنه..... فکر میکردم با مادرش داره درددل میکنه و این منو بیشتر عصبی میکرد ....چون داشت تهمت میزد و قضاوت بیجا میکرد....
وقتی ژیلا از دستشویی امد بیرون گفتم بیا بشین کارت دارم.....
گفت سوپ بچه ها رو گازه بذار میکسش کنم الان میام....
یه کم صدام و بلند کردم گفتم میای یا نه؟؟؟
ژیلا امد رومبل کنارم نشست ،گفت جانم....
تو چشماش خیره شدم گفتم جانم الکی به درد من نمیخوره.....
گفت: منظورت چیه؟
گفتم؛ ادم به کسی که شک داره واحساس میکنه بهش خیانت کرده نمیگه جانم درسته؟! یه چیزهایی شنیدم... ولی میخوام خودت برام کامل توضیح بدی....
گفت: تو مریمو دیدی؟
گفتم ۱۰روز پیش....
با این حرفم یهو زد زیرگریه گفت پس دروغ نگفته.....
دیگه داشتم کلافه میشدم گفتم چی بهت گفته؟
گفت تو چرا رفتی دیدنش هنوزم دوستش داری؟
گفتم کدوم آدم نادونی یه خیانتکارو دوست داره که من دومیش باشم، اونو دوست داشته باشم!! من اگرمیدونستم اون پیامها از طرف اونه، اصلا نمیرفتم دیدنش ....اگر هم رفتم ازروی کنجکاوی بود میخواستم بدونم کیه.... فکر میکردم بچه های دانشگاه سرکارم گذاشتن و همون روزم اب پاکیو ریختم رو دستش و بلاکش کردم......
ژیلا گفت قسم بخور....
جون بچه هارو براش قسم خوردم که باورش بشه....
ژیلا میدونست من جون بچه هارو الکی قسم نمیخورم، ولی بازم شک داشت....
گفت یعنی تو براش خونه نگرفتی ؟؟؟؟تو براش کار پیدا نکردی؟؟؟من خودم با همکارش حرف زدم ،کاملا تورو میشناخت گفت شوهر سابقش معرفش بوده.....
گفتم اون بهت دروغ گفته.... تو چرا باور کردی؟؟؟ اصلا کی بهت زنگ زده چرا به من نگفتی؟؟؟؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_سی و یکم
گفت مریم چندباربه خونه زنگ زد وازم خواست فعلا چیزی بهت نگم تا مثلا دستتو برام روکنه..
از اینکه اون مارمولک شماره خونه روچه جوری پیداکرده بود هنگ بودم....
گفتم بهش زنگ بزن بگو میخوای ببینیش.....
ژیلا با تعجب گفت واقعا میخوای ببینیش؟
گفتم اره میخوام درسی بهش بدم که دیگه جرات نکنه ازاین کارا کنه!
خلاصه ژیلا با مریم قرار گذاشت ...
بهش گفت اگردست معین برام رو کنی پول خوبی بهت میدم....
فرداش نیم ساعت زودتر رفتم سر قرار...
مریم انقدر هول پول بود که زودتر از ژیلا رسید......
وقتی کنارهم نشستن... من رفتم جلو گفتم خب مثلا میخوای منو خراب کنی ؟؟؟؟زن فلان فلان شده....
مریم که فکر نمیکرد ژیلا بهش نارو زده باشه.... ازجاش بلندشد یه لگد به پای ژیلا زدو خواست فرار کنه.....
ولی خب من نذاشتم و با چندتا سیلی اب دار از خجالتش درامدم .....و هر چی که لایقش بود بهش گفتم … وتهدیدش کردم اگر یکبار دیگه برای خودم و خانوادم ایجاد مزاحمت کنه ازش شکایت میکنم.....
بعدازاین ماجرا من و ژیلا همه چی رو فراموش کردیم و به هم قول دادیم دیگه چیزی رو ازهم پنهان نکنیم تا کسی نتونه رابطمون روخراب کنه.....
البته ژیلا خودشم میدونست من ادمی نیستم که زندگیم رو فدای رابطه های چرت پرت بکنم.....
من واقعا عاشق زندگیم و بچه هام بودم..... وتمام تلاشم رو میکردم بهترین رو براشون فراهم کنم....
یکسالی گذشته بود که یه روز ژیلا بهم زنگ زدگفت بچه هاخیلی بهانه میگیرن میخوام ببرمشون پارک.....
گفتم برید.... ولی مراقب خودتون باشید....
بااینکه دفعه اولشون نبود که بدون من بیرون میرفتن ،اما نمیدونم چرا اون روز یهو استرس گرفتم......
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_سی و دوم
یک ساعتی از زنگ ژیلا گذشته بود که خودم بهش زنگ زدم تابدونم کجان....
ژیلا گفت تو پارکیم نگران نباش بچه ها دارن بازی میکنن...
تلفنو که قطع کردم شارژ باطریم تموم شد و انقدر مشغول کارشدم که یادم رفت بزنمش شارژ....
دیگه میخواستم برم خونه که یادگوشیم افتادم.... تا زدمش به برق یه کم شارژ شد،
چنددقیقه ای ازروشن کردن گوشیم نگذشته بود که چندتاپیام برام ازطرف اپراتور خطم بود و تماسهای ازدست رفته روبرام فرستاده بود.....
ژیلا بالای ده باربهم زنگزده بود.... سریع شمارش و گرفتم... بااولین بوق وصل کردباگریه گفت چرا گوشیت خاموشه.؟؟
گفتم چی شده ؟
گفت ایهان روگم کردم و هرچی میگردم پیداش نمیکنم...
گفتم یعنی چی؟
گفت نیم ساعت گم شده... زنگ زدم مامانت بابات دارن میان....
دیگه نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم پارک....
پدرمادرم و برادرم قبل ازمن رسیده بودن.... با نگهبان پارک درحال گشتن بودن....
ژیلا رنگ به رو نداشت... انقدر حالش بدبود که چند تا خانم دورش بودن داشتن بهش اب میدادن.....
گفتم کجا گمش کردی ؟؟؟؟
گفت داشت با توپش بازی میکرد.... یه لحظه رفتم ایلینو سوار تاب کنم، برگشتم دیدم نیست....
کل پارک و گشتیم.... ولی خبری از ایهان نبود....
خدابه سر هیچ کس نیاره ...نمیتونم حس و حال اون لحظه ام رو براتون تعریف کنم...
دوست داشتم زمین و زمان بهم بریزم تا خبری ازجگرگوشه ام پیداکنم....
وقتی از پیداکردن ایهان ناامید شدیم ..رفتم اداره پلیس گزارش دادیم.
پدرمادرم حالشون ازمن و ژیلا بدتربود..
برگشتیم خونه ...
اما من بازطاقت نیاوردم رفتم پارک... هرکسی رومیدیدم عکس ایهان و بهش نشون میدادم، شاید دیده باشش...
نزدیک۱۲شب بود که خسته کوفته روصندلی نشستم وبادیدن پسربچه های هم سن ایهان یهو بغضم ترکید زدم زیرگریه…
باورم نمیشدبه این راحتی ایهان و گم کردم.... اگر پیداش نمیکردم چی!؟
بااین فکر و خیالها داشتم دیوانه میشدم.....
اون شب ماه کامل بود ....نورش همه جارو روشن کرده بود ،زیراسمان خدا با خودم عهدکردم اگر ایهان سالم پیداکنم سرپرستی ۲تابچه یتیم روقبول کنم..... مخارجشون رو تاجایی که میتونم تقبل کنم..
بانامیدی برگشتم خونه ....امااروم قرارنداشتم تاصبح همه بیداربودیم.....
گم شدن ایهان ۲روز طول کشید ....تواین مدت من و ژیلا داغون شدیم با قرص ارام بخش سرپا بودیم..
روز سوم از اداره پلیس زنگ زدن،
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_ زندگی
#معین
#قسمت_اخر
وقتی رفتم ماموری که مسئول رسیدگی به پروندم بود گفت به کسی مشکوک نیستی؟
گفتم نه من مشکلی باکسی ندارم.....
گفت خوب فکر کن شاید به قصد انتقام بچه رو دزدیدن..
یاد مریم افتادم ....ولی اون جرات اینکاررو نداشت ....تو فکر بودم که پلیس گفت به هرحال اگربه کسی شک داری بگو ممکنه به پیدا شدن بچه کمک کنه.....
گفتم ممکنه کار زن سابقم باشه....
گفت احتمال هر چیزی هست....
مشخصات مریم بهشون دادم و حدودی گفتم کدوم محله زندگی میکنه......
همون روز پلیس رفت به ادرسی که داده بودم...
ولی مریم از اونجا رفته بود.....
نزدیک غروب بود که صدای زنگ اومد... ایفون خراب بود درباز نمیکرد....به ناچار از پله ها رفتم پایین.... وقتی در و باز کردم دیدم ایهان پشت در و یه ماشین قرمز دستشه.....
انقدرخوشحال شدم که بغلش کردم...
با صدای بلند ژیلارو صدا کردم..
البته چندبار خیابون نگاه کردم که ببینم کی ایهان اورده ،اما کسی نبود......
متاسفانه ایهانم بچه بود،نمیتونست کمک زیادی بهمون بکن،ه بگه کجابوده یاکی دزدیدش....
همون شب رفتم اداره پلیس گفتم ایهان پیداشده دیگه اوناهم مطمئن شدن برای اذیت کردن ما ایهان و دزدیدن.
چندتادوربین تومحلمون بود،که باحکم قضایی چکش کردن ...ولی چیز زیادی دستگیرشون نشد....
چون ماشینی که ایهان رو ازش پیداکرده بودن پلاکش مخدوش شده بود و یه مرد که صورتش پوشنده بود تو دوربین معلوم بود....
خلاصه قضیه دزدیدن ایهانم اینجوری تموم شد ....بدون اینکه بتونیم ثابت کنیم کار کی بود....
بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و چندماه بعدش ازاون خونه رفتیم..
خداروشکر درحال حاضر کنار ژیلا و بچه ها زندگی خوبی دارم و بیشتر ازقبل مراقبشونم... چون تمام دارایی من هستن...
ودراخر داستان خواستم بگم هرکسی لیاقت عشق و دوست داشتن نیست ....
خیلی مراقب قلبهای مهربونتون باشید که راحت اسیر ادمهای پست نشه
یاحق......
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•