#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_آخر
گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینممدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پیشون و آوردشون شهر ...
روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم ..
اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم دلم کباب میشدمو رضایت دادمکه بریم ...
حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم ..
دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ...
یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیمکامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر میشد...
تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم..
ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یکسال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی...
پایان
#داستان_ زندگی
#معین
#قسمت_اخر
وقتی رفتم ماموری که مسئول رسیدگی به پروندم بود گفت به کسی مشکوک نیستی؟
گفتم نه من مشکلی باکسی ندارم.....
گفت خوب فکر کن شاید به قصد انتقام بچه رو دزدیدن..
یاد مریم افتادم ....ولی اون جرات اینکاررو نداشت ....تو فکر بودم که پلیس گفت به هرحال اگربه کسی شک داری بگو ممکنه به پیدا شدن بچه کمک کنه.....
گفتم ممکنه کار زن سابقم باشه....
گفت احتمال هر چیزی هست....
مشخصات مریم بهشون دادم و حدودی گفتم کدوم محله زندگی میکنه......
همون روز پلیس رفت به ادرسی که داده بودم...
ولی مریم از اونجا رفته بود.....
نزدیک غروب بود که صدای زنگ اومد... ایفون خراب بود درباز نمیکرد....به ناچار از پله ها رفتم پایین.... وقتی در و باز کردم دیدم ایهان پشت در و یه ماشین قرمز دستشه.....
انقدرخوشحال شدم که بغلش کردم...
با صدای بلند ژیلارو صدا کردم..
البته چندبار خیابون نگاه کردم که ببینم کی ایهان اورده ،اما کسی نبود......
متاسفانه ایهانم بچه بود،نمیتونست کمک زیادی بهمون بکن،ه بگه کجابوده یاکی دزدیدش....
همون شب رفتم اداره پلیس گفتم ایهان پیداشده دیگه اوناهم مطمئن شدن برای اذیت کردن ما ایهان و دزدیدن.
چندتادوربین تومحلمون بود،که باحکم قضایی چکش کردن ...ولی چیز زیادی دستگیرشون نشد....
چون ماشینی که ایهان رو ازش پیداکرده بودن پلاکش مخدوش شده بود و یه مرد که صورتش پوشنده بود تو دوربین معلوم بود....
خلاصه قضیه دزدیدن ایهانم اینجوری تموم شد ....بدون اینکه بتونیم ثابت کنیم کار کی بود....
بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و چندماه بعدش ازاون خونه رفتیم..
خداروشکر درحال حاضر کنار ژیلا و بچه ها زندگی خوبی دارم و بیشتر ازقبل مراقبشونم... چون تمام دارایی من هستن...
ودراخر داستان خواستم بگم هرکسی لیاقت عشق و دوست داشتن نیست ....
خیلی مراقب قلبهای مهربونتون باشید که راحت اسیر ادمهای پست نشه
یاحق......
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•