eitaa logo
عاشقانه هاےِ رنگے 😍🍃
9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
4 فایل
کانال قشنگمون پر هستش از کلیپ و آهنگ های عاشقانه متن های زیبا و عاشقانه😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii❤️ تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود آیدی زیر جهت رزرو تبلیغ @mfm6666 پیشنهاد ها و انتقاد های خودتون را با ما در میان بگذارید 😊
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۱۴ _مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود ! بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم : _اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم! تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه .... بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا! دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص ! یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ... باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ... شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ... وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره .... ادامه پارت بعدی👎
۲۱۸ عصبی خندید و از کنارم‌ بلند شد ایستاد دستش رو به موهاش کشید و گفت: _باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟ سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم : _نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ... با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟ بغض کردم و اشکم‌ در اومد و گفتم : _دیروز که مامان اومده اینجا ... همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم : _دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ... منم ... منم پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی! دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ... اشکم‌رو با پشت دستم پس زدم و گفتم : _بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه... من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام‌! مصطفی دارم راست میگم .. به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ ! دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستم‌بگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی ! باور کن راست میگم ... نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ... گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_
۲۲۹ داخل خونه نشسته بودیم که مصطفی خیلی یهویی گفت : _آوین دوست داری مدرسه رو ادامه بدی ؟ انگار گوشام اشتباه میشنید... سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _چی ؟ _مدرسه ... دوست داری مدرسه رو ادامه بدی یا نه .... دیدم همش تو خونه ای دیگه زندگی که همش بپز و بشور نیست اگه میخوای بریم‌مدرسه دوباره ثبت نام کنیم ... ذوق زده از روی زمین بلند شدموو به سمتش و گفتم :_معلومه که دوست دارم .... وای مصطفی ... وقتی چهره ی خنده روش رو دیدم و سرخ شدم ... بلند قهقهه ای زد و گفت :_باشه حالا سرخ و سفید نشو ...فردا صبح اول وقت میریم ثبت نام کنیم ... خوشحال نگاهش کردم و تشکر کردم که کمی تو نقش جدی فرو رفت و گفت : _ولی گفته باشما باید درس بخونی دکتر بشی ! اگه از زیر درس در بری کلاهمون میره تو هم ! شنیدن کلمه ی دکتر از زبون مصطفی مثل این بود که کلی حس خوب به رگ‌هام تزریق بشه ...بی حواس گفتم :
۲۳۰ _آره دکتر میشم ولی دکتری که حواسم به مریضام باشه و با سهل انگاری زندگیشون رو خراب نکنم ! گفت :_قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی !من مطمئنم که تو دکتر خوبی میشی! سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم .. گذشته قرار بود تو گذشته بمونه ولی آثارش همه جا بود هر چقدر هم که سعی میکردم فراموشش کنم نمیشد ! شاید میشه گفت تنها شانسی که از گذشته ی ننگینم آوردم ازدواج با مصطفی بوده ! شب از ذوق مدرسه به سختی خوابم برد ... مدام‌ این پهلو اون پهلو چرخیدم و از خوشحالی اصلا خوابم نمیبرد ... دم دم صبح بود که کمی چشم رو هم گذاشتم و بعدش باز از شوق مدرسه زود بیدار شدم .... مصطفی به دیدن صورت پف کردم گفت : _اگه قرار باشه اینجوری از خوابت بزنی مدرسه تعطیله ها نگاه کن زیر چشمات سیاه شده .... لب برچیدم و گفتم :_دیگه حالا ذوق داشتم .... ولی قول میدم هر شب درست بخوابم ... ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت :_حواسم بهت هست ... لبخندی بهش زدم و صبحانه رو آماده کردم ....خودم‌تند تند چند لقمه سر سری خوردم و بلند شدم و لباس مناسبی به تن کردم ... آنقدر ذوق داشتم که حتی نزاشتم مصطفی هم صبحانش رو کامل بخوره و سریع دستش رو گرفتم و بلندش کردم.... بعد از اینهمه تنش مدرسه رفتن بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...و همه ی اینا رو مدیون مصطفی بودم ...تو راه چندباری بهش نگاه کردم و لبخند زدم که با خنده پرسید : _خبریه هی لبخند میزنی نگاه میکنی؟
۲۳۱ سرم رو انداختم پایین و گفتم: _نه ... فقط خوشحالم ..! مصطفی منو ثبت نام کرد داخل مدرسه و همه چیز خوب بود ..هر روز صبح با هم میرفتیم اول منو میرسوند بعد  خودش میرفت سرکار منم خودم برگشتنه تنها میرفتم خونه .... درسم رو به موقع میخوندم و در کنارش کار خونه و آشپزی رو هم‌ سر وقت انجام می‌دادم..... همون روزا دوسه بار چند تا از همسایه ها اومدن دم در خونه که طلب بخشش کنن که زود قضاوت کردن و مارو ببخش و این چیزا .. در جواب همشون گفتم بخشش کار خدا هست خدا ببخشه منم میبخشم ... و واقعا خوشحال بودم که بهشون ثابت شده بود من مشکلی ندارم ... اون همسایه هایی که دختراشون رو از حرف زدن با من منع کرده بودن هم الان دیگه اجازه میدادن بچه هاشون بیان خونمون ... رابطه نزدیکی با هیچ کدوم نداشتم ولی همینکه چند تا دوست پیدا کرده بودم برام خوب بود ..... همه چیز خوب تا اینکه اون روز رسید .. مثل همیشه برمیگشتم خونه و درست داخل همون کوچه ای بودم نه اولین بار راشد رو دیدم .. تند تند قدم بر می‌داشتم که برای لحظه ای حس کردم سایه ای پشت سرم هست ... همینکه برگشتم و به عقب نگاه کردم دستم توسط کسی کشیده شد و داخل کوچه ی دیگر رفتم ... برای اینکه جیغ نزنم دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود ... کمرم محکم‌ به دیوار کوبیده شد و تازه تونستم چهره ی راشد رو ببینم ... قبلا چهرش برام زیباترین چهره بود و الان اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ... دست پا میزدم که از زیر دستش برم بیرون اما زور اون بیشتر از این حرفت بود با یک دستش دستام رو گرفته و دست دیگش جلوی دهنم بود ... نیشخندی زد و گفت :_که میری همه چیز رو به اون گدا گشنه میگی آره ؟ بدبخت مامانت حق داره مادره !یچیزی میدونه که میخواد ما برگردیم به هم !تو چرا چموش بازی در میاری ؟ نون و آبت کم‌بود که بست نشستی تو این روستای خراب شده ؟ دستش رو محکم گاز گرفتم که از روی دهنم برداشت و سریع جیغ کشیدم که دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت ...حرصی گفت :_دِ نشد دیگه ؟ اگه بخوای دوباره چموش بازی در بیاری نگاه نمی‌کنم که دوست دارم !نفست رو میگیرم آوین ! کم کم به گریه افتادم و اشکام سرازیر شد ..‌ کاش یکی می‌رسید و منو از دست این دیوونه نجات میداد .. همینطور دست و پا میزدم که گفت : _آوین تو بالا بری پایین بیای تهش مال منی ؟ ادامه پارت بعدی👎
۲۳۲ اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟ بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟ منکه فکر نکنم‌؟‌ اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار می‌خواد کنه! بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد .... نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی ! دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پس‌اینکارو میکنیم ! تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش! با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن ! خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود ! وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چی‌گفتم ؟ از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ... ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت، خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته! مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت : _باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ... _نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟‌ مکثی کرد و با اخم ادامه داد: _یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم : _نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ، قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت:
۲۳۳ _بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل.. تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود..‌‌ از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلم‌مدام پیچ‌و تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .! وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمی‌داشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست... تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسم‌و کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ... اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد.... اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید... قلبم‌تند تند میزد و حس میکردم‌چشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده.. از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ... نیشخندی زد و گفت : _کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برم‌سر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟
۲۳۴ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلم‌میخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث می‌شد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم‌ ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ...‌ به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ... ادامه پارت بعدی👎
۲۳۵   وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همه‌ی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهم‌بود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهم‌نگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ...‌ چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر می‌افتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم .  گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ...
۲۳۶ دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود .. . از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادم‌اومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم‌ که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدم‌تصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟  که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟
۲۳۷ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهم‌نگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من ..دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ..چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه.. ادامه پارت بعدی👎
241 مصطفی گفت ازش شکایت کرده که البته من به حرفش شک کردم ...بعید میدونستم مصطفی با یک‌شکایت خشک و خالی کوتاه بیاد ! تنها چیزی که این وسط مشکل داشت کابوس هایی بود که شبا میدیدم و احتمال میدادم‌بخاطر قرص هایی بود که میخوردم ... هر شب خواب میدم از پرتگاه بلندی پرت میشم پایین ...یا داخل یک سیاهی مطلق فرو میرفتم که سر و تهش ناپیدا بود ... هر بار هم با جیغ از خواب بیدار میشدم ... مصطفی نگران حالم شده بود ک گفت بریم شهر پیش روانپزشک‌ شاید حرف زدن باعث بشه حالم بهتر بشه ... اولش با اخم و تَخم پیشنهادش رو رد کردم ولی وقتی کابوس‌ها بیشتر می‌شد دیگه خودمم کوتاه اومدم و گفتم بریم ... مثل این یک هفته مصطفی با سینی صبحانه به اتاق اومد و کنارم‌نشست ،نفس خسته ای بیرون فرستادم که گفت :_امشب دیگه از اون قرصا نخور ! سرم رو تکون دادم و گفتم : _نمیتونم ... وقتی نمیخورم‌حس میکنم دارن اعضای بدنمو از هم جدا میکنن ... اخم کرد و زیر لب چیزی گفت گه من‌متوجه نشدم ...بعد ادامه داد: _فردا بریم شهر پیش روانپزشک باهاش صحبت کن شاید یه چاره ای پیدا کنه.. دوباره تو اون جلد بد خلقم فرو رفتم و با بغض گفتم :_من روانی نیستم که هی میگی روانپزشک ... دوسه روز صبر کن اگه چیزی شد منو ببر تیمارستان بستری کن ...