eitaa logo
عاشقانه هاےِ رنگے 😍🍃
9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
4 فایل
کانال قشنگمون پر هستش از کلیپ و آهنگ های عاشقانه متن های زیبا و عاشقانه😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii❤️ تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود آیدی زیر جهت رزرو تبلیغ @mfm6666 پیشنهاد ها و انتقاد های خودتون را با ما در میان بگذارید 😊
مشاهده در ایتا
دانلود
242 حتی خودمم نمیدونستم این بدخلقی از کجا اومده بود و چجوری جرئت کرده بودم و با مصطفی اینجوری حرف زدم ! دمی گرفت و با اخم گفت :_باز شروع نکن آوین !۵۰ بار درباره این موضوع حرف زدیم ! مگه من گفتم تو دور از جون روانی هستی ؟‌ میگم بریم‌صحبت کن اگر چیزی هست خوب بشه اینجوری هم خودت دیگه عذاب نمیکشی و هم‌ منو با دیدن این حالت عذاب نمیدی! سرم رو به سمت دیگری گرفتم که چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت : _به من‌نگاه کن !منکه بدتو نمیخوام ! امشبم دیگه حق نداری از اون قرصا بخوری میرم‌ پیش مامانم از اون دمنوشا برات میگیرم حداقل بهتر هست ! باشه ی آرومی گفتم که خم شد و اول قرص های کنار تخت رو برداشت و داخل جیبش فرو کرد و بعد از روی تخت بلند شد و گفت : _بمون من میرم سریع میام ... تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدم .. وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته از اتاق بیرون رفتم و چرخی داخل خونه زدم ... تو این مدت بخاطر مریض بودنم بیشتر وقتا مصطفی میرفت خونه ی مامانش برامون غذا می آورد ....حتی ظرفا رو هم خودش می‌شست و نمیزاشت من کاری کنم ... همینطور که ایستاده بودم چهره ی خودم رو داخل آینه دیدم .‌.البته بعد از یک‌هفته ! زیر چشمام گود رفته بود و لبم از خشکی ترک برداشته بود ... موهام ژولیده بود و رنگم پریده بود ،واقعا مصطفی صبر زیادی داشت که منو با این ریخت و قیافه این چند روز تحمل کرده بود ...
243 هر کس دیگه ای جای مصطفی بود منو می‌برد خونه مامانم میگفت تا خوب نشدی نیا ! نفسی بیرون فرستادم و راهی حموم شدم آبی به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم ، موهام رو شونه کشیدم‌و با کش بالای سرم بستم و کمی از کرم دست سازی که مامان قبلاًبرام درست کرده بود به دستم‌زدم ... حدودا نیم ساعتی گذشت که در خونه باز شد مصطفی اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم کنار مصطفی مادرش هم با ابروهای گره خورده کنارش ایستاده... لبخند زورکی زدم و سلامی کردم که با سردی جوابم رو داد،بعد روبه مصطفی برگشت و گفت : _پسرم برو مغازه چیزایی که تو راه بهت گفتم‌بخر بیا...مصطفی نگاه نگرانی به مادرش انداخت اما مادرش با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که مصطفی ناچار از خونه بیرون رفت ... بعد از رفتنش مادرش نگاهی به من انداخت و با تشر گفت :_همونجا میخوای بر و بر من نگاه کنی ؟بیا اینا رو بگیر عروس ! تو دلم گفتم امروز قراره بدبخت بشم ! بعد  سری تکون دادم‌و به سمتش رفتم و دو کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفتم.. وارد آشپزخونه شد و نچ نچی کرد ،آشپزخونه کاملا تمیز بود به لطف مصطفی واقعا نمیدونستم بخاطر چی داره نچ نچ میکنه... نگاهی به دور و برش انداخت و روبه من‌چرخید و گفت :_این چه وضعشه ؟ کیسه ها رو روی میز گذاشتم و متعجب پرسیدم :_چی ؟ اخم کرده و طلب کار گفت : _پسر من مگه دکتره که هر سری باید بخاطر تو یه پاش بیمارستان باشه یا خونه تا از تو مریض داری کنه ؟! لب از هم باز کردم تا چیزی بگم که با تشر گفت :_هیچی نمیخوام‌بشنوم‌! یعنی چی یک هفتست بجای اینکه تو خونش غذا بخوره میاد پیش ما ؟‌بچم‌پوست و استخون شده !اومد گرفتت چون دلش به حالت سوخت ! دیگه از دلسوزیش سوء استفاده نکن! شوک زده گفتم :_من .. منکه از قصد مریض نشدم...چادرش رو از روی سرش برداشت و گفت : _یا از قصد یا بدون قصد !بچه ی من الان وقت پدر شدنش هست نه مریض داری ! ادامه پارت بعدی👎
244 نمیتونی بگو طلاقت بده یه دختر براش بگیرم حداقل بتونه براش یه بچه بیاره نه اینکه همش ازش پرستاری کنه ! ۵، ۶ ماه ازدواج کردید تو این بیمارستان تو اون بیمارستان دنبال کارای تو هست ! دیگه بسه شورش رو درآوری! سرم رو پایین انداختم ... دروغ چرا اگر قسمت بچه رو نادیده بگیریم حرفاش حق بود ...مصطفی بخاطر من از کار و زندگی افتاده بود ...تا الان بخاطر من جلو روی همه وایساده بود و نامردی بود اگر بخوام همه ی اینا رو نادیده بگیرم... با سری که همچنان پایین بود گفتم: _حق دارید ... من واقعا متاسفم ... حرفم رو قطع کرد و گفت :_معلومه که حق دارم !از وقتی عروس ما شدی والا برات کم که نزاشتم هیچ بیشترم برات انجام دادم! ببین عروس ... حرفش با اومدن مصطفی قطع شد ... مصطفی اول به من نگاه کرد و بعد به مادرش کیسه های خریدی که دستش بود رو زمین گذاشت و روبه مادرش گفت : _بفرما مادرم اینم سفارشات .. خوبه ای گفت که مصطفی روبه من چرخید و گفت :_تو چرا وایسادی دکتر که گفت تا کامل خوب نشدی بلند نشو ! بیا بریم ..‌ از پشت نگاهم به نگاه مادرش گره خورد که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید ! دستم رو بالا بردم و گفتم :_من خوبم ... حالا وایسادم به مادرت کمک میکنم ... اخمی کرد و گفت : _من خودم‌هستم ... تو برو استراحت کن وقتی خوب شدی هر چقدر که خواستی کمک کن .. ناچار همراهش به اتاق رفتم،روی تخت نشستم و گفتم
: 245 _ ولی الان اینجوری زشت هست که من بخوابم ایشون کار انجام بده ها ...حالا بزا منم برم یه روز هم یروزه ...نچی کرد و پتو رو کنار کشید و روم‌انداخت و گفت :_همون حرفایی که الان مطمئنم به تو گفته به منم تو راه گفت !نمیخواد ناراحت باشی !چند روز بگذره اینا یادش میره ! منکه بعید میدونستم اینا هیچ وقت فراموش بشه،ولی با این حال برای اینکه حرف مصطفی رو زمین نندازم روی تخت خوابیدم که پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ... حدودا دو ساعتی داخل اتاق بودم و چند باری صدای بحث مصطفی با مادرش رو شنیدم اما جرئت اینکه از اتاق بیرون برم رو نداشتم ... وقتی صدای بسته شدن در خونه اومد نفس راحتی کشیدم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد.. رو پیشونیش اخم بود و نشون میداد بخاطر بحثی هست که با مادرش کرده ... کنارم نشست و کاسه سوپی که ظاهرا مادرش درست کرده بود جلوم گرفت گفت : _تا آخرش باید بخوری ! خودش به زور تا آخرین قطره ی سوپ رو داد بخورم و از اتاق بیرون رفت ‌... نگاهی به بیرون انداختم هوا کاملا تاریک بود و عقربه ها ساعت ۹:۳۰ شب رو نشون میدادن ،مصطفی که به اتاق برگشت بعد از مدت استرس گرفتم و مطمئنم این استرس بخاطر حرف هایی بود که صبح مادرش به من زد .. اصلا دلم نمیخواست از مصطفی جدا بشم و از طرفی مطمئن بودم از الان قراره تحت فشار بیشتری قرار بگیرم ! رو تخت خوابی دراز کشیدو گفت :_به چی فکر میکنی ؟ بهش نگاه کردم و گفتم : _داشتم به آینده فکر میکردم ! هومی گفت و ادامه داد: _خب آینده رو چطور میبینی ؟ سؤالش رو با سوال جواب دادم و پرسیدم :_تو بچه دوست داری ؟ بالا رفتن ابروش تو همون تاریکی هم به خوبی معلوم بود و متعجب گفت : _الان این سوال از کجا به ذهنت اومد؟ _تو جواب منو بده ... همونجور که دستم رو نوازش میکرد گفت : _کیه که بچه دوست نداشته باشه ! مثلا یه خونه ی شلوغ !ولی تو به اینا فکر نکن فعلا باید به فکر این باشیم که زود تر خوب بشی !مخالفتی باهاش نکردم و فقط سرم رو تکون دادم ،الان به نظر خودم هم وقت مناسبی برای فکر به اینا نبود و من فقط تحت تاثیر حرف های مادرش قرار گرفته بودم !
246 بالاخره خواسته ی مصطفی عملی شد و با هم راهی شهر شدیم تا بریم پیش روانپزشک . بازم‌باهاش مخالفت کردم ولی مصطفی به زور منو سوار اتول کرد که بریم شهر ...بخاطر مریضی ساده که هیچ کدوم دست من نبود مادرش اونجوری حرف باز من کرده بود ! اگر می‌فهمید پیش روانپزشک میرم مطمئننا هر جا مینشست میگفت این دختره دیوونه هست و یه فکر واسه جدایی من و مصطفی میکرد!به شهر که رسیدم مستقیم رفتیم پیش دکتری که مصطفی از قبل وقت گرفته بود .. تو صف انتظار نشستم و وقتی نوبت به من رسید مصطفی همراهم‌بلند شد و دو دستم رو گرفت و گفت :_من‌اینجا میمونم تو برو ! ولی اینو بدون من بخاطر این تو رو آوردم اینجا تا دیگه کابوس نبینی و فکر خیال نکنی! پس فکر باطل رو از سرت بنداز بیرون نگران حرف کسی هم نباش ! فقط واسه خوب شدنت تمرکز کن ! نفس کلافه ای کشیدم و باشه ای گفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم.. دکتر ازم‌خواست هر چیزی که تو این‌یکسال اخیر اتفاق افتاده براش تعریف کنم اولش گفتن برام سخت بود ...ولی هرچی بیشتر تعریف میکردم حس میکردم‌ سبک شدم و احساس راحتی کردم ! باهام حرف زد و ازم خواست به مصطفی فرصت بدم برای شروع زندگی واقعیمون! ادامه پارت بعدی👎
247 البه این چیزی بود که تو این‌مدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم ! حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ... انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود ! مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :حالا بریم بیرون‌میگم‌... متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم .. مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ...یسری ورزش هم بهم‌گفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ... خوبه ای گفت و ادامه داد :پس پر بار بود ...خوشحالم که الان خوبی .. لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ...یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ... با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم‌ شنیدم ... به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ...و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ...اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید :میشناسید هم رو ؟ اردشیر دستش رو جلو برد و گفت : _اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم ! مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ...اردشیر پرسید :_خوبی ؟ نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت :چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِ‌یت یچیزی بهت بگم !مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟ اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :
248 _اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم! مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگران‌نباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگم‌خوشحال میشید !مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی می‌خورید؟مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی می‌خواید به همسر من بگید؟! اردشیر دمی‌گرفت و گفت :‌واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین ..مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت: آوین خانم ! اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ... _خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم ! عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست ! عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه ! زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون... مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین‌ پیشونیش کمی از بین رفت...بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت :ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه !اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ...من‌نمیدونم چی بین عموم‌و راشد گذشته اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ...
249 من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودم‌گفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه !مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ... منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ... لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ... مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟‌_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست.... مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت :منم خوشحالم ...بعد مکثی کرد و گفت : _بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ... بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم، دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست.. چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم ! وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود ..و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم.. این‌لباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ...دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم ... ادامه پارت بعدی👎
259 کمی فکر کردم اما هیچی بخاطر نیاوردم..‌ حتی تو این مدت اصلا حواسم نبود که عادت ماهانم عقب افتاده ! سرم رو ناراحتی تکون دادم و گفتم _یادم نمیاد کی بوده ... ابرویی بالا انداخت و گفت _احتمالم این هست که باردار باشید ! با چشم های گرد شده اول به دکتر بعد به مصطفی‌ی که الان لبخند روی لبش بود انداختم و با خنده ای عصبی گفتم... _یعنی چی ؟ الان .. احتمال میدید من حامله بودم... بعد به سمت مصطفی چرخیدم و خطاب بهش گفتم _نکنه .. نکنه میل اونسری توموری چیزی دارم فکر میکنن حاملم؟ دکتر با آرامش گفت _دخترم آروم باش .. برات یه آزمایش مینویسم برو همین الان بده جوابش رو برام بیار ... بعد معلوم میشه... الان استرس نداشته باش سرم رو تکون دادم ... که چیزی روی برگه ای نوشت  # همراه مصطفی از اتاقش بیرون رفتیم تا آزمایش بگیرم در تمام طول مدتی که منتظر بودم‌نوبتم بشه استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و تنها کاری که کردم این بود که ناخونم رو محکم توی گوشت دستم فرو کردم شاید احمقانه بنظرم میرسید اما فکر میکردم‌ شاید با آیت کار ذره ای از استرسم‌کم بشه ..
260 . و بالاخره بعد از کلی انتظار آزمایش رو دادم و در حالی که جوابش دستمون بود به سمت اتاق دکتر رفتیم... نگاهی به برگه انداخت و با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت _تبریک میگم‌. شما باردارید ! چندبار مثل ماهی دهنم رو باز و بسته کردم و بالاخره پرسیدم... _یعنی .. یعنی واقعا حاملم ... هیج توموری در کار نیست .؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت _ نه دخترم‌ تومور نیست شما باردار هستید ..! نگاهی به مصطفی که از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید انداختم از خوشحالی اون منم بالاخره لبخندی روی لبن شکل گرفت اما در واقعیت نمیدونستم حس واقعیم نسبت به بچه ای که الان در وجود من هست چیه ! دکتر یکسری تذکر بهم داد و اعم از اینکه بخاطر توموری که قبلا داشتم ممکنه این بارداری برام خطرناک باشه و بایستی حسابی مراقبت کنم تا هم سلامت خودم حفظ بشه هم سلامت جنین درونم‌! بعد از شنیدن تذکرات لازم تشکری کردیم و همراه با مصطفی از اتاقش و بیمارستان خارج شدیم تا رسیدن به خونه چیزی بینمون رد و بدل نشد جز بوسه های گاه و بیگاهی که مصطفی از فرط خوشحالی روی دستم مینشوند... همینکه به خونه رسیدیم و داخل رفتیم مصطفی سریع منو به آغوش کشید اول بوسه ای روی سرم زد و بعد منو کمی از توشد فاصله داد و عمیق لب هام‌بوسید ... با خوشحالی گفت _این بهترین خبری بود که امروز شنیدم ! بهش لبخند زدم که با نگرانی گفت _اصلا تو چرا وایسادی بیا بشین....دستم رو دنبال خودش کشوند روی مبل نشست بعد مقنعه ی مدرسه رو از سرم کشید و به گوشه ای انداخت ... گفت :_نمیدونی الان با این خبر انگار دنیا رو بهم دادن...و حاضرم همون دنیا رو به پای تو و این کوجول بریزم !لبخند خجولی زدم و سرم رو به زیر انداختم ....
261 اون روز مصطفی خیلی خوشحال بود میشه گفت این اولین بار بود که به این خوشحالی میدیدمش !اصلا نزاشت دست به چیزی بزنم تا جایی که با حرص گفتم : _این بچه فقط الان نقطه با دوتا ظرف شستن چیزیش نمیشه ..در جواب فقط ضربه ی آرومی به نوک دماغم زد و گفت : _تا وقتی به دنیا بیاد دربست در اختیارتم ! با حرص لب گزیدم و ناچار نشستم ... صبحش مثل همیشه از خواب بلند شدم و لباس مدرسه پوشیدیم تا برم .... مصطفی خواب آلوده از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت :_کجا به سلامتی ؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _صبح کجا میرن ؟‌مدرسه ! منم الان دارم میرم‌مدرسه...صبحانه رو واسه تو آماده کردم روی میز هست ...سرش رو تکون داد و نچی گفت :_شما هیچ جا نمیری الان میری میشینی استراحت میکنی ! با چشم های گرد شده گفتم :_یعنی چی هیچ جا نمیری ؟من الان باید برم مدرسه ... سرش رو به طرفین تکون داد و گفت : _مگه یادت نیست دکتر چی گفت ؟ گفت بارداری تو خطرناک هست باید مراقبت کنی !بعدم‌مدیرتون هم گفته نباید  کسی بفهمه تو شوهر داری ! الان بری دو روز دیگه شکمت بزرگ‌بشه میخوای به بقیع چی بگی ؟‌ مدیرتون میدونه تو شوهر داری بقیه که نمیدونن اگه اونجا بلایی سرت بیارن چی؟‌ نه اصلا نمیشه آوین ! من سر جون بچم احمقانه رفتار نمیکنم ... دلم‌میخواستم جیغ بکشم ..این بچه هنوز نیومده شده عزیز دردونه ...نفس عمیقی کشیدن و لبخند مصلحتی زدم‌و به سمتش قدم برداشتم و گفتم‌... _مصطفی ، عزیز دل من ... سریع حرفم رو قطع کرد و گفت : _آوین من حرفمو زدم ، بحث نکن ... پلکی زدم و گفتم :_تو اصلا گوش بده ببین‌من چی میگم ... ادامه پارت بعدی👎
265 مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت: _چرا وایسادید همو نگاه می‌کنید بیاد دیگه ... مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟ مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت : _واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم‌ بمونم جرمه ؟ بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد: _فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی ! تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن! مصطفی جلو رفت و گفت : _الان‌ که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ... و بالا رفتن داخل .. خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ... وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ... لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم .. با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت... سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم‌ و از آشپزخونه بیرون رفتم ... بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم .. تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ... این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ...