eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
به خود پناهم ده که در پناه تو آواز رازها جاری ست... 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
‌ فکرِ تو دریاست و من شنا نمی دانم...! 💌 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
#بی‌پناه #قسمت‌صدوسی‌وششم دلم تکان سختی خورد و طپش قلبم اوج گرفته بود؛ اما هنوز خیالم راحت نبود، با
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 عاطفه: آره دوستم بهم گفت مثل این که دیشب اونقدر الکل خورده،سنگکُپ کرده، صبحم پناه بدبخت متوجه میشه، آمبولانس میاد، بردنش سردخونه دیگه. نگران پناه بودم با این که پدرش آدم خوبی نبود؛ اما پدرش که بود، دوستش که داشت. - حال پناه چطوره؟ دوستت در مورد پناه حرفی نزد؟ عاطفه: نه اون که چیزی نگفت، بهش زنگ زدم صدای گریه و زاری میومد بهش گفتم کجایی گفت رسول ذاکری فوت کرده خونه ی اوناست. داداش حالا می خوای چکار کنی؟ میری خونشون؟ - آره میرم. - می خوای منم باهات بیام؟ - نه خواهر، خودم تنها میرم؛ اما اگه بعدا دوست داشتی با مهرداد برو. - چشم داداش، کاری نداری؟ - ممنون که خبر دادی، خداحافظ. تماس را قطع کردم و به سمت خانه برگشتم. مادرم به خاطر برگشت سریعم تعجب کرده بود، پرسید: - اتفاقی افتاده؟ همین ابتدا از موضوع خبردار می شد، بهتر بود. باید می دانست که می خواهم به منزل رسول بروم، دلم بی قرار می کوبید، دلم می خواست هرچه سریع تر بروم تا ببیند که هستم، که برایش نگرانم. - خونه ی رسول ذاکری، برای تسلیت متعجب پرسید. - مگه فوت کرده؟ - آره حاج خانم. حاج خانم: ای وای، بیچاره دخترش، هم وقتی بود اذیت می شد، حالا هم با نبودنش، چه دردی داره. - من با اجازتون آماده شم برم. حاج خانم صورتم را نگاه کرد و آرام گفت: - باشه برو. همین که درکم کرد، برایم یک دنیا ارزش داشت. سریع لباس پوشیدم و به سمت خانه ی رسول ذاکری حرکت کردم، خودم را برای هرطور رفتار پناه آماده کردم، حالا که می دانستم پدر و مادرم مانع شدند و حرفهایشان به گونه ای بوده که پناه دنبال بهانه ای باشد، این که قلبا خود پناه نخواسته تا رابطه ی مان تمام شود، سر من از همیشه پایین تر و دیوار غرورم از همیشه کوتاه تر بود، هرجور ناملایمت هایش را به جان می خریدم. نزدیک خانه ی شان بودم، پرچم های سیاه به دیوار که به پناه تسلیت گفته بودند،ناراحت و غمیگینم کرد. پناه از همیشه تنهاتر بود، جز پرهام چه کسی را داشت؟ کپی حرام❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
دستم به بودنت نمی رسد اما بگذار سر بسته از دلم برایت بگویم طوری دوسـتت می دارم که هر شبانه روز بی آنکه ببینمت بی آنکه ببوسمـــت بی آنکه لمست کنم بودنی ترین بودنیِ شخصِ جهانم شده ای...
دلتنگي ميتونه كشنده ترين حال باشه؛ وقتيكه نداريش اما تا دلت بخواد ازش خاطره داري..!❣ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 لینک گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌سوم به چشم هایش دقیق شد و گفت: مهشید: باشه رف
💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 با همه احوالپرسی کرد و با پدرشوهرش دست داد. مادر شوهرش نیز به سلامی کوتاه بسنده کرد. - بیا اینجا بشین دخترم. نگاهی به پدرشوهرش انداخت و با لبخند دعوتش را اجابت کرد. روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشستند. همه سرگرم گفتگو و آرمان نیز نزدیک مادرش نشسته بود و آرام سرگرم گفتگو بودند. از همان ابتدا مادرشوهرش با ازدواج آنها مخالف بود تا امروز که هنوز کینه به دل داشت که چرا مهشید عروسش شده است. - خوبی باباجان؟ به پدرشوهر مهربانش خیره شد. صورت این مرد هم نشان می داد که چقدر خوش اخلاق است. مهشید: خوبم باباجان. مثل همیشه، آرام نزدیک گوشش گفت: - باباجان از چیزی دلگیر نشو، می فهمی که چی میگم؟این روزا همه بی اعصابن، مشکلات زیاده. لبخندی زد. - چشم. صدای عصای مادرشوهرش حواسش را جمع کرد، به آن ها نگاه می کرد، پریدخت(مادرشوهرش) انگار عصبی بود که دوبار محکم عصایش را به زمین زد و توجه اطرافیان را جلب کرد. با دیدن دهانش که حرفهایش با تاکید به آرمان گفته می شد، در دلش بلوا شد، چه می گفت؟ چرا عصبی بود؟ نگاه ها به پریدخت بود، دخترها از نگاه پرجذبه ی مادرشان پچ پچ کردند و با هم به آشپزخانه رفتند و دامادها نیز سرگرم گفتگو با هم شدند. تنها نگاه خیره ی مهشید به پریدخت و آرمان بود، پدرشوهرش صدایش کرد. - مهشیدجان، بابا. پاشو برو با بچه ها تو آشپزخونه. سری تکان داد، دلش می خواست می ماند و سر در می آورد که پریدخت در چه مورد با آرمان صحبت می کرد؛ اما اطاعت کرد و از جایش بلند شد. پله ها را بالا آمد از هال مربع شکل عبور کرد، سمت چپ آشپزخانه بود، از کنار جزیره(ام دی اف مدرن)عبور کرد. آیلار و آیناز سرگرم گفتگو بودند. نزدیکشان شد، آنقدر سرگرم گفتگو بودند که متوجه ی آمدن مهشید نشدند. مهشیدکمی از حرفهایشان شنید. آیلار:کاش مونا اینجا نیاد، من واقعا اعصاب ندارم، من میدونم که آرمان نگرانه، حقم داره. آیناز برگشت و لحظه ای مهشید را دید، سپس سقلمه ای به آیلار زد که از چشم های مهشید دور نماند. شک بدجور به دل مهشید افتاد و ضربان قلبش را به دور تند انداخت. آیناز لبخندی زد. - عزیزم برو بشین، چرا اومدی اینجا؟ حیران مانده بود، چرا این گونه رفتار می کردند؟ با نگرانی پرسید. - چیزی شده؟ تو رو خدا به من بگین، برای آرمان مشکلی پیش اومده که من خبر ندارم؟ ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صدوسی‌وهفتم عاطفه: آره دوستم بهم گفت مثل این که دیشب اونقدر الکل خورده،سنگ
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. دستی به موهایم کشیدم و با قدم های آرام به سمت خانه حرکت کردم. یک بار پا به این خانه گذاشته بودم، آن شب را از خاطر نمی برم. او از بین اطرافیانش با من تماس گرفت، چون به من فکر می کرد، تنها من می توانستم آرامش کنم، چون دوستم داشت. ساعت مچیم را روی دستم تنظیم کردم. حیاط خانه ی سرسبزشان پر از درخت های زیبا و چند حوض و فواره بود. از بین کسانی که در حیاط حضور داشتند،گذشتم و به طرف ساختمان رفتم. ساختمان سه بعدی سه طبقه ای با نمای سنگ مرمر سفید، ورودی از دو طرف پله می خورد، چهار ستون که از بالا وصل بالکن و از پایین دو طرف نرده های نزدیک در ورودی قرار داشت، دو طرف ساختمان پنجره و بالکن های گرد، زیبایی ساختمان را دو چندان کرده بود، آن را به خاطر نمی آوردم که چگونه این پله ها را بالا آمدم. در ورودی چوب گردویشان نیمه باز بود، صدای هرآنچه در سرم می گذشت را پدر کرد و تنها فکرم به سمت خود پناه رفت. وارد شدم، هال بزرگشان پر بود از مرد و زن، آب دهانم را قورت دادم و روی یکی از مبل خالی میان دو مرد نشستم. هیچ کس را نمی شناختم، جز پناه. چشم گرداندم تا از بین خانم هایی که در حال شیون و زاری بودند، پیدایش کنم. خانمی را دیدم که با لیوان آب قندی سمت یک خانم چادری می رفت. کنارش ایستاد. چادرش را که کنار زد، پناهم را دیدم. قلبم ایستاده بود، طاقت غمش را نداشتم. چشم ها و پلک هایش قرمز بودند و به پهنای صورتش اشک ریخته بود. صدایش را می شنیدم، کمی بلند بود، بی قرار سرش را تکان می داد و می گفت: - گفتم نمی خوام، دست از سرم بردار. باز اصرار آن زن و بی قراری های پناه بدون خوردن ذره ای از آن آب قند، چقدر سخت بود نشستن و تماشایش، این گونه بی قرار دست و پا می زد و مرهمی نداشت. آنقدر حالش بد بود که مطمئن بودم، حتی من را ندیده و متوجه ی حضورم نشده. از فکر و خیال بیرون آمده، چند خانم را دیدم که دور پناه ایستاده بودند، مردی از سمتی دیگر که می پرسید چه اتفاقی افتاده. نفهمیدم چطور از جایم بلند شدم و سمت پناه رفتم با عذر خواهی کنار رفتند، نزدیکش شدم، می دیدم که برایشان سوال است این غریبه چه نسبتی با پناه دارد؟ اهمیتی ندادم. دست و پایم می لرزید. به او که بی حال روی صندلی افتاده بود نگاه کردم. قلبم ایستاد، صدایم را بالا بردم. - چیو نگاه می کنین؟ نمی بینین حالش خوب نیست؟ خانم دست پناه را در دست گرفته بود، لبهای خشکش را تکان داد و همزمان اشک می ریخت. - تو رو خدا کمک کنین تا توی ماشین پایین ببریمش. چند زن اطرافش را گرفتند. کنار رفتم. سریع بیرون آمدم و ماشینم را روبه روی در متوقف کردم. پناه را سوار ماشین کردند، همان خانم هم پشت ماشین کنار پناخ نشست و سر بی جان پناه را در آغوش گرفت، دیگر دست خودم نبودم، هرلحظه فکر می کردم پناهم را از دست می دهم، با نهایت سرعت می راندم. کپی حرام❌❌❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
و دایـره‌ یِ حضورت جهان را در آغوش می‌گیرد😍♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صدوسی‌وهشتم نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. دستی به موهایم کشیدم و ب
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم. یک طوری در راهروی بیمارستان داد و هَوار راه انداخته بودم که همه ی پرستاران را به بیرون کشانده بودم. هیچ چیز دست خودم نبود. پناه را با برانکارد بردند. من و خانمی که با پناه بود، روی صندلی های انتظار نشسته بودیم، به خاطر اضطرابی که به سراغم آمده بود، پایم را هرچند دقیقه یکبار روی زمین می کوفتم. - ببخشید می تونم نسبت شما رو با پناه بپرسم. بی حوصله گفتم: - با هم نسبتی نداریم. - از همسایگان هستین؟ نگاهش نکردم، همانطور پاسخ دادم. - نه. خانم: پس چی؟ با اعصابی داغان گفتم: - خانم میشه وِل کنی، من حالم خوب نیست، حوصله ی پرسش و پاسخ ندارم. دیگر ساکت شد. چند دقیقه ای صبر کردم، دیگر نمی توانستم منتظر بمانم، درب اورژانس مرتب قدم می زدم، سنگینی نگاه آن زن را روی خودم حس می کردم. دکتر که بیرون آمد، نگاهی به من انداخت: - شما همراه خانم ذاکری هستین؟ سر تکان دادم، حضور آن زن را نیز نزدیکمان حس کردم. زن: چی شده آقای دکتر؟ دکتر: مشکل خاصی نیست، فشارش خیلی پایین بود،بهش سِرُم زدم، سرمش که تموم شد میتونین ببرینش. - میشه ببینمش؟ - البته که میشه. بعد از تشکر دکتر رفت، خواستم داخل شوم که گفت: - وایسا ببینم من تا ندونم تو کی هستی نمی ذارم دیدن پناه بری، از کجا معلوم که اصلا قصدت خوبیه. برگشتم و لحظه ای عصبی نگاهش کردم. - نگران نباشین من کسی هستم که پناه و از همتون بهتر می شناسه، هیچوقتم بدیش رو نمی خوام، بعدشم مگه شهر هرته که بخوام به راحتی بلایی سرش بیارم و فرار کنم. زن نگاهش را به زمین دوخت. - من نگران دوستمم فقط. - من از شما بیشتر نگرانشم. دیگر اجازه ی صحبت به او ندادم و داخل شدم، بی قرار دیدنش بودم. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃