eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ بی حال روی تخت افتاده بود، احساس می کرد که اخیرا روابط بین او و آرمان سرد شده است. جسمش کمی ملتهب و فکرش درگیر بود. با صدای مسیج گوشیش بلند شد. دست دراز کرد و گوشیش را از روی پاتختی برداشت. رمزش را باز کرد و متوجه شد که پیامی از واتس آپ است، مهرناز بود. با دیدن نمای تار عکسی که برایش فرستاده شده بود، ضربانش اوج گرفت و احساس کرد جسم ملتهبش داغ تر شده، باور نمی کرد، تا زمانی که عکس کاملا باز نشده بود، باور نمی کرد، شاید هم نمی خواست باور کند. عشق زندگی اش با دختری زیبا که دست روی چال گونه ی آرمان گذاشته بود. اشک در چشمانش دمید و به یک باره احساس کرد که حالت تهوع دارد، سریع به سرویس اتاق رفت و چندبار مشتش را پر از آب کرد و به صورتش که به زردی می زد، زد. صورتش را با حوله خشک کرد، انگار کسی زیر گوشش می خواند"دیوونه نشو مهشید، اون یه سوپراستارِ حتما طرفدارش بوده، حتما آرمان چاره ای نداشته" می خواست مجابش کند؛ اما با یادآوری دست های ظریف دختر روی چال گونه ی همسرش آوار روی سرش ویران می شد. چرا به هواداران آرمان و کارهایشان عادت نمی کرد؟ البته که تا بحال چنین هوادار پررویی نداشته بود. با تماس مهرناز دست های لرزانش سمت گوشیش رفت. - الو مهشید. صدایش را صاف کرد و اشکی که روی گونه های برجسته اش جاری شده بود را گرفت. - جانم مهرناز؟ - خوبی؟ عکسو دیدی؟ سعی کرد بر اعصاب خود مسلط شود، باید از همسرش دفاع می کرد. - آره، یکی از طرفداراشه احتمالا. مهرناز پوزخندی زد. - چقدر تو احمقی مهشید، غلط می کنه طرفدار دست می زنه به صورت همسرت. چشمانش را بست و گفت: - تمومش کن مهرناز، حوصله ندارم. مهرناز: فردا خونه باش، باهات کار دارم. حرص می خورد، سعی کرد آرام باشد. - ببینم چی میشه، خداحافظ. مهرناز: اگه نباشی.... میان صحبت مهرناز گوشی را قطع کرد. با دست هایش صورتش را گرفت و اشک هایش پشت سر هم روی گونه اش جاری شدند، از اطرافیانش توقع داشت که او را آرام کنند نه آن که زندگیش را به جنگ تبدیل کنند؛ اما برعکس بود. دلش گرفته بود از این که مهرناز سعی داشت آن عکس را برایش اثبات کند. بی اراده نگاهش به چشم های آرمان که در عکس روبه رو خیره اش بود، افتاد. برای آن چشم ها ضعف می کرد. ترس نبودنش در زندگی قلبش را چنگ می زد. مقصر خودش بود؛ شاید اگر آن ابتدا که داشت روابطی بینشان شکل می گرفت از او می خواست بازیگری اش را رها کند، آرمان می پذیرفت و این لحظه ها در زندگیش دیگر جایی نداشت، نه آن که امروز او نه تنها به یک بازیگر معروف، بلکه به یک سوپراستار تبدیل شده بود، از روی تخت بلند شد و به عکس روی دیوار نزدیک تر شد، پوزخندی به آن چه در ذهنش اتفاق افتاده بود، زد. محال بود. او عشق بازیگری بود، مگر می شد از او خواست تا رهایش کند. ❌❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌سوم به چشم هایش دقیق شد و گفت: مهشید: باشه رف
💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 با همه احوالپرسی کرد و با پدرشوهرش دست داد. مادر شوهرش نیز به سلامی کوتاه بسنده کرد. - بیا اینجا بشین دخترم. نگاهی به پدرشوهرش انداخت و با لبخند دعوتش را اجابت کرد. روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشستند. همه سرگرم گفتگو و آرمان نیز نزدیک مادرش نشسته بود و آرام سرگرم گفتگو بودند. از همان ابتدا مادرشوهرش با ازدواج آنها مخالف بود تا امروز که هنوز کینه به دل داشت که چرا مهشید عروسش شده است. - خوبی باباجان؟ به پدرشوهر مهربانش خیره شد. صورت این مرد هم نشان می داد که چقدر خوش اخلاق است. مهشید: خوبم باباجان. مثل همیشه، آرام نزدیک گوشش گفت: - باباجان از چیزی دلگیر نشو، می فهمی که چی میگم؟این روزا همه بی اعصابن، مشکلات زیاده. لبخندی زد. - چشم. صدای عصای مادرشوهرش حواسش را جمع کرد، به آن ها نگاه می کرد، پریدخت(مادرشوهرش) انگار عصبی بود که دوبار محکم عصایش را به زمین زد و توجه اطرافیان را جلب کرد. با دیدن دهانش که حرفهایش با تاکید به آرمان گفته می شد، در دلش بلوا شد، چه می گفت؟ چرا عصبی بود؟ نگاه ها به پریدخت بود، دخترها از نگاه پرجذبه ی مادرشان پچ پچ کردند و با هم به آشپزخانه رفتند و دامادها نیز سرگرم گفتگو با هم شدند. تنها نگاه خیره ی مهشید به پریدخت و آرمان بود، پدرشوهرش صدایش کرد. - مهشیدجان، بابا. پاشو برو با بچه ها تو آشپزخونه. سری تکان داد، دلش می خواست می ماند و سر در می آورد که پریدخت در چه مورد با آرمان صحبت می کرد؛ اما اطاعت کرد و از جایش بلند شد. پله ها را بالا آمد از هال مربع شکل عبور کرد، سمت چپ آشپزخانه بود، از کنار جزیره(ام دی اف مدرن)عبور کرد. آیلار و آیناز سرگرم گفتگو بودند. نزدیکشان شد، آنقدر سرگرم گفتگو بودند که متوجه ی آمدن مهشید نشدند. مهشیدکمی از حرفهایشان شنید. آیلار:کاش مونا اینجا نیاد، من واقعا اعصاب ندارم، من میدونم که آرمان نگرانه، حقم داره. آیناز برگشت و لحظه ای مهشید را دید، سپس سقلمه ای به آیلار زد که از چشم های مهشید دور نماند. شک بدجور به دل مهشید افتاد و ضربان قلبش را به دور تند انداخت. آیناز لبخندی زد. - عزیزم برو بشین، چرا اومدی اینجا؟ حیران مانده بود، چرا این گونه رفتار می کردند؟ با نگرانی پرسید. - چیزی شده؟ تو رو خدا به من بگین، برای آرمان مشکلی پیش اومده که من خبر ندارم؟ ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌چهارم با همه احوالپرسی کرد و با پدرشوهرش دست داد. ماد
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 آیلار دست روی شانه اش گذاشت. - این چه حرفیه عزیزم؟ چه اتفاقی؟ همه چی خوبه، اگه حرف منو قبول نداری از آرمان بپرس. دلش آرام نمی شد، موضوع مهمی بود که پریدخت عصا به زمین می کوبید. - پس مادر چرا عصا به زمین می زد؟ آیناز ابرویی بالا انداخت، آیلار گفت: - مادر سردردها و پا درد کلافه اش کرده، برای همین حالش خوب نیست. سر تکان داد، احساس می کرد که آیناز دروغ می گوید، هرچه که می گفت حتما این دو خواهر درصدد مجاب بودند، حوصله نداشت و فکرش بدجور به هم ریخته بود، باید انتهای شب با آرمان صحبت می کرد. آیناز دست پشت کمرش گذاشت و گفت: - بریم بیرون عزیزم. با هم بیرون رفتند، آرمان با آرش(برادرش) مشغول گفتگو بود، پریدخت این بار با همسرش مشغول گفتگو بود، باید از آرمان می پرسید که مونا کیست که خواهرانش در مورد او صحبت می کردند و به آرمان ربطش دادند. استرس گرفته بود و وقت پذیرایی به زور یک دانه شیرینی از گلویش پایین رفت، آیلار کنارش نشست. - عزیزم چه خبر از تئاتر؟ سعی کرد لبخندی بزند. - یک ماهی هست که حوصله ی رفتن نداشتم؛ اما کارگردان چندباری تماس گرفت. آیلار: حتما برو، اینجوری سرگرمی عزیزم. مخصوصا این که کار چهره ی تو عالیه. مهشید: ممنون لطف داری. آیلار به بشقاب مهشید روی میز نگاه کرد و گفت: - چرا بشقابت خالیه؟ بلند سد و ظرف میوه و شیرینی را از روی میز برداشت و روبه روی مهشید گرفت. - بردار عزیزم. مهشید: ممنون تعارف نمی کنم. اما آیلار دست بردار نبود، مهشید به ناچار دست دراز کرد و هُلو برداشت. آرمان مهشید را نظاره کرد و لبخندی تحویلش داد. وقت شام کنار آرمان نشست. آرمان برایش پلو کشید. دیس جوجه کباب و فسنجان را جلویش گذاشت و با شیطنت زیر گوشش گفت: - گرچه به پای خورشت فسنجونت نمیرسه؛ اما خوب میشه تحملش کرد. نگاهشان به هم گره خورد، آرمان لب تر کرد، چشمهای شفاف و شیشه ایش دل مهشید را می لرزاند. آرمان: بخور دیگه. آرام لب زد. - باشه. ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌پنجم آیلار دست روی شانه اش گذاشت. - این چه حرفیه عزیزم
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 به زور نصفی از بشقابش را خورد، پدرشوهرش که همیشه توجه خاصی به او داشت برایش نوشیدنی گذاشت. تشکر کرد. مادرشوهرش کوچکترین توجهی به او نداشت، قلبش همیشه از دست او زخمی بود؛ انگار که او را نمی بیتد و تنها آرمان را به خانه اش دعوت کرده است که این چنین تعارفش می کند. دلش می خواست زود میز شام را جمع کنند، دیگر حوصله ی ماندن در این خانه را نداشت، حوصله ی کم توجهی مادر همسرش را نداشت. به آیناز و آیلار کمک داد تا ظرف ها را جمع کنند، سپس در ماشین ظرفشویی گذاشتند. آرمان که خیلی خسته بود، داخل آشپزخانه آمد و گفت: - مهشید اگه کارت تموم شده، بریم دیگه. سر تکان داد، منتظر این لحظه بود، سریع گفت: - آره بریم. همگی با هم از آشپزخانه بیرون رفتند، مهشید با همه خداحافظی کرد. آیلار و آیناز از او تشکر کردند که کمکشان داده، پدرشوهرش قبل از آن که بخواهند پایشان را از در بیرون بگذارند، گفت: - یکمی دیرتر می رفتین؟ آرمان لبخندی زد و رو به پدرش گفت: - ممنون بابا، فردا سر فیلمبرداری ام، الانم خیلی خسته ام، زودتر بریم بهتره. حاج مهدی: باشه پسرم، مواظب عروس گلم باش. لبهای مهشید به لبخندی مزین شد. آرمان گفت: - چشم بابا. خداحافظی کردند و حاج مهدی با دعای خیر راهیشان کرد. چقدر پدرشوهرش را دوست داشت، هرچه مادرشوهرش او را آزار می داد،پدرشوهرش به او محبت می کرد، جبران می کرد. توی ماشین نشستند. کمی از راه را رفته بودند، مهشید کمی به سمت آرمان متمایل شد، انگار عصبی بود، چرا که ابروهایش به هم گره خورده بودند. آرام پرسید. - آرمان؟ آرمان برگشت و لحظه ی کوتاهی نگاهش کرد، سپس باز نگاهش را به خیابان دوخت. - جانم؟ با دلهره گفت: - می تونم ازت یه سوال بپرسم. آرمان دست در فرمان فرو برد و دور زد، انگار که حواس هیچ کدامشان نبود که اشتباهی می روند، هر دو فکرشان مشغول بود. آرمان: آره حتما بپرس. مهشید: مونا کیه؟ ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌ششم به زور نصفی از بشقابش را خورد، پدرشوهرش که همیشه توجه خاص
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ آرمان آنچنان سریع برگشت و مهشید را نگاه کرد که یکدفعه ترس به جان مهشید ریخته شد. ناراحت و عصبی گفت: - تو مونا رو از کجا می شناسی؟ مهشید ضربان قلبش بالا رفته بود. - چرا اینجوری می کنی؟ من نمی شناسم، آیلار و آیناز داشتن می گفتن. آرمان از ترس این که نکند تصادف کند، نگاهش را به خیابان دوخت؛ اما همچنان عصبی بود. - آیلار و آیناز از مونا بهت چی گفتن؟ شک عمیقی در دل مهشید افتاد؛ چرا که رفتار آرمان و سوال هایش و گفتگوی خواهرشوهرهایش و کلام عصبی پریدخت وقتی با آرمان صحبت می کرد، همه و همه این شک عمیق را ایجاد کرده بودند. مهشید: هیچی نگفتن، مگه مونا کیه که اونقدر مهمه؟ چرا هیچی نمیگی؟ آرمان: چرا اینقدر بزرگش می کنی، مونا دختر عموی منه که سه سال قبل از این که ما بخوایم ازدواج کنیم از ایران رفت، حالام داره برمی گرده. مهشید: همین؟ چرا آینازو آیلار می گفتن تو از برگشتنش نگرانی. آرمان خیلی عصبی شده بود. نگران بود، خواهرهایش چیزی به مهشید گفته باشند. دست خودش نبود، بی اراده گوشه ی خیابان نگه داشت. رو کرد سمت مهشید. - درست حرف بزن، آیلار و آیناز چی گفتن؟ مهشید که کمی ترسیده بود، گفت: - بخدا هیچی نگفتن، من ناخواسته شنیدم آرمان. بی اراده اشک از چشمهایش می ریخت؛ دست خودش نبود، آرمان عصبانی و ترس به جانش ریخته به موضوعی که فکر می کرد و مهمانی بد امشب شعله به جانش می کشید و می سوزاند. آرمان نمی توانست گریه ی مهشید را ببیند، با هرقطره اشکش انگار قلبش را چنگ می زدند، نگرانی هایش تمامی نداشت، کاش مونا بر نمی گشت، کاش مادرش اصرار نمی کرد که آرمان پذیرای مونا باشد. چگونه با مهشید در مورد گذشته اش می گفت، در حالی ترس از دست دادنش دست از سرش برنمی داشت. حالش بد بود، می ترسید که مونا با قصد و قرضی برگشته باشد. می ترسید که زندگی اش از هم بپاشد. بی اراده مهشید را در آغوش کشید. - من معذرت می خوام، اگه ناراحتت کردم، گریه نکن عشقم. مهشید دلش کمی آرام گرفت. نوازش های آرام آرمان پشت کمرش حالش را بهتر کرده بود. از آرمان جدا شد. نگاه خیسش را به چشم های زلال و شیشه ای آرمان دوخت. آرمان آرام گفت: - دوستت دارم مهشید، باور کن خیلی. ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌هفتم❤ آرمان آنچنان سریع برگشت و مهشید را نگاه کرد که یکدفعه
مهشید بی اختیار لبخندی روی لبانش شکل گرفت. دیگر نمی خواست لحظه ی با آرمان بودن را خراب کند، مهر سکوت به لبهایش زد. آرمان حرکت کرد، بقیه ی راه در سکوت بود در حالی که دست گرم، دستش را نوازش می کرد. مهشید با خود اندیشید، هراتفاقی که رُخ دهد، حتی بدترین اتفاق ها او آرمان را در تمام لحظاتش داشت و همین دلش را خوش می کرد. به خانه رسیدند،هردو خسته بودند. پس از عوض کردن لباس هایشان، مهشید سر بر شانه ی آرمان که طاق باز خوابیده بود، گذاشت. به نیم رخ جذابش چشم دوخت. آرمان غرق در فکر به سقف خیره شده بود. موهایش روی پیشانیش ریخته بود و چشم های مشکیش خیره بود. - آرمان؟ چرا نمی خوابی؟ آرمان حواسش جمع شد و به سمت مهشید برگشت. دو دل به چهره ی مهشید چشم دوخت، دلش می خواست بگوید و خود را از حصار فکر آزاد کند؛ اما هرچه تلاش کرد، نشد. - باشه بخوابیم. چشمهای زیبای مشکی مهشید دلش را لرزاند، روی چشم هایش چشم بست، باید به محض ورود مونا به ایران با او اتمام حجت می کرد که کاری به زندگی اش نداشته باشد. مهشید بدون فکر رو به روی چهره ی جذاب آرمان چشم بست و آرام به خواب رفت. با صدای کوک ساعت از خواب بیدار شد، نگاهی به ساعت انداخت، نُه بود. حالش خوب نبود؛ چرا که تمام شب خواب های آشفته دیده بود و نتوانسته بود برای نماز صبح از خواب بیدار شود، نگاهش به جای خالی آرمان افتاد، حتما رفته بود. از تخت پایین آمد و از اتاق خارج شد، پله ها را پایین آمد، آرمان را صدا زد؛ اما نبود. به آشپزخانه رفت، یادداشت کوچک آدمان را روی کاغذ گلبه ای که زیر آهنربا نگه داشته شده بود را دید، یادداشت را برداشت. " سلام عشقم، تا شب سر فیلم برداری ام، صبحانتو مفصل بخور، قربانت آرمان" میز صبحانه ی روبه رویش به او چشمک می زد، سنگ تمام گذاشته بود، روی میز همه چیز بود، شیر، عسل، کره، تخم مرغ و... خوشحال بود که همسرش به فکرش بود، به هال برگشت و وارد سرویس ها که در سمت چپ خانه بودند، شد. آبی به دست و صورتش زد، بیرون آمد و وارد اتاقی در مجاورت با سرویس ها بود، شد. حوله را برداشت و صورتش را خشک کرد. دقایقی بعد به آشپزخانه رفت و سر میز نشست و صبحانه ی مفصلی خورد، بعد از مدت ها آرمان دوباره میز صبحانه چیده بود، مگر می شد که نخورد؟ میز صبحانه را جمع کرد، همین که کارش تمام شد، صدای زنگ در آمد. با خود فکر کرد، چه کسی بود؟ از چشمی در به بیرون نگاه کرد، مهرناز بود، پوفی کشید، باز دخالت هایش شروع شد، باید دمش را قیچی می کرد، او نمی توانست زندگی او و آرمان را ببیند؛ وگرنه این کارها چه بود که جز اعصابی داغان برای مهشید چیزی نمی گذاشت. صدای مکرر زنگ در روی اعصابش رژه می رفت، در را باز کرد، مهرناز گفت: - دختر کجایی تو؟ بس که زنگ زدم بیچاره سوخت. ❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤