eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
597 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ‍ ✅آیت الله «مجتهدی تهرانی» 🌙 هر کسی نمی‌تواند نماز شب بخواند.📿 🙏خیلی‌ها دلشان می‌خواهد نماز شب بخوانند، اما موفق نمی‌شوند.❗️ 👤کسی آمد خدمت امام صادق(ع) ـــــ عرض کرد هر شب می‌خواهم نماز شب بخوانم موفق نمی‌شوم❌ 🌺حضرت فرمودند: 💢«قیّدتک ذنوبک»💢 ♨️گناه زنجیرت کرده، قیدت کرده⛓ ‼️ گناه کردی نمی‌توانی نماز شب بخوانی. گناه نمی گذارد. ☝️یک کسی از اولیا گفته بود یک مکروه از من سر زد شش ماه نماز شبم ترک شد. 🚫 👌هر کسی نمی‌تواند نماز شب بخواند. ✅ باید چشمت را مواظب باشی، گوشت را مواظب باشی، حتی مکروه اثر دارد، چه برسد به اینکه آدم گناه بکند. ❌هرگاه یک گناه کنید، اگر نماز شب خوان باشید یک امشب را نمی‌خوانید. امشب خوابتان می‌برد. ❌ یک غذای حرام خوردی، یک جایی همین امشب نماز شب نمی‌خوانی. ✳️اما غذای حلال خوردی، شب‌های دیگر نماز شب نمی‌خواندی . امشب هوس نماز شب داری چون غذای حلال خوردی...👌🏻 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💌 رفیق ... اگر دو چیز را رعایت بڪنی ، خدا شهادت را نصیبت می ڪند . ☺️ « یڪی پر تلاش باش و دوم مخلص ! »👌 این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می ڪند . ♥️✌️ 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
زندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین... وقفِ جبهه‌ی فرهنگے... وقفِ ظهور... وقتے زندگیاتون این شِکلی شه، مجبور میشین که گناه نکنین! وَ وقتیَم که گُناه ‌هاتون کـمُ کمتر شد؛دریچه‌ای از حقایق به روتون باز میشه...! اونوقته ڪه میشین شبیه شُهدا.....✌🏻 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت هفتم 👊🏻 دست های کثیف 👦
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت هشتم 💥 خشونت دبیرستانی 🗣 با گفتن این جمله از مدیر، صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد! 🚓 پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود... - غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم، هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم... . 👦🏿 👩🏼 التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن، با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد! 👧🏼 سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت... 🚨 علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد!! 👦🏿 با تمام وجود گریه می کردم، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم، ۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم، چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم... 🚓 دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن! 👥👥 بچه ها توی راهرو جمع شده بودن، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن... 👦🏿 همه تعجب کرده بودن... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... اول، تعدادشون زیاد نبود، اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو... حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد، اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت نهم 🗣👥 برگرد کوین 🚨 توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد، اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن! 👨🏿 پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم. 👩🏿 مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت، من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم... 🌌 شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد! - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟! محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن، حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتماً می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی. 👨🏿👩🏿 مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود، هیچی نمی گفت، چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد! 👨🏿 تو دیگه شانزده سالت شده، من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی...! 🛌 اون شب تا صبح خوابم نبرد، غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم، جلوی چشم هام رژه می رفت... بی عدالتی و یأسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم... 🌄 فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین. 👩🏿 مادرم خیلی خوشحال شده بود، چند روز به همین منوال گذشت تا روز یکشنبه از راه رسید ... 👧🏼 توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت نهم 🗣👥 برگرد کوین 🚨 تو
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دهم ✌🏿نبرد برای زندگی 👧🏼 سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن، با خوشحالی اومدن سمتم! - وای کوین... بالاخره پیدات کردیم... باورت نمیشه چقدر گشتیم... یه نگاهی به اطراف کرد، عجب مزرعه زیبائیه...! 👥👤 کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود، بچه ها دورم رو گرفتن... یه نگاهی به سارا کردم. 👦🏿 - دستت چطوره؟! 👧🏼 - خندید... از حال و روز تو خیلی بهتره... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟! 👦🏿 سرم رو انداختم پایین... اگر برای این اومدید وقتتون رو تلف کردید، برگردید! 👧🏼 - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی... 👧🏼 و رفت... 👥👤 چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت: ✋🏻 ما همه پشتت ایستادیم! اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن... سارا هم همین طور... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن، ازشون شکایت می کنه! 💉 دستش ۳ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد، خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه! حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد، برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی، به این راحتی جا نزن...! 👤👥 بچه ها که رفتن، هنوز کیفم 💼 توی دستم بود، توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم، حرف هاشون درست بود، من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم، اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن، حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن، فقط کافی بود واسش تلاش کنن ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم! 🗡جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت یازدهم 💎 نسل آینده 👦🏿 هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم: 🏢 اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی، حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه، اگر اینجا عقب بکشی امید توی قلب های همه شون می میره! 👁 به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی. 👥👤 امروز تو تا دبیرستان رفتی، نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار، اما اگر این امید بمیره چی؟! 💼 وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه، تصمیمم رو گرفته بودم، به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم می کردم. 🏢 وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن، کدوم بی طرف بودن.... . 👀 بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن، بعضی ها با تأیید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن، یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن! 👥👤 یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن! 🗓به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم، همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم. 👦🏿 من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم، دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم. حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم، تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم. 👦🏿 ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود، یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود، شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود. 👥👤 من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم، اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
❖✨ ﷽ ❖ #حواست_به_مولا_هست؟! ••●❥🍂✦🍂❥●•• روزی هزار بار دلش را شکسته ام این گونه زیستن، ادبِ انتظار نیست ↯💔↯💔↯ راستی... #امروز_برای_امام_زمانم_چه_کردم؟ #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #روضه_هفتگی توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) 🤚به قصد تعجیل در امر فرج امام زمان(عج) 👈به کلام:حجت الاسلام #مسعود_مهرابی 🎤به نفس: کربلایی #سید_حبیب_مجیدی 📆چهارشنبه 4 دی ماه1398 🕖ساعت 19 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 💠 @asheghaneruhollah
هیئت عاشقان روح الله هفتگی14آذر97 یادبود شهید سیدیحیی براتی.mp3
17.7M
👌امشب قبل از خواب تو خلوت خودمون دوخط روضه حضرت مادر گوش بدیم یکمی سبک بشیم.التماس دعا😭 هیچ کسی ای وای من نگفت تو کوچه به اون کافر نزن زن جلوی شوهر😭😭 جوری خوردی که😭😭 نمیتونی بلند شی از جا 🎤کربلایی ✅پیشنهاد دانلود 🏴اختصاصی هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 من سرم گرم است سرم داد بزن.......😔 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت یازدهم 💎 نسل آینده 👦🏿
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوازدهم ❓سرنوشت 🎄 نزدیک سال نو بود، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت، اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد، خونه رو تمییز می کردیم و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم. 🗣 خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن، اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن، اما ما حتی در بدترین شرایط، سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم. 🕸 ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم، نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن، نه اعتقادی به مسیح! ✝️ مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن! 👩🏿👧🏿 مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن، ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود، کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید! 👨🏿👦🏿 پدرم دیگه طاقت نیاورد، منم همین طور، زدیم بیرون، در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود! 👱🏿‍♂️ ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد، پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید! ⚰️ سخت ترین لحظات پیش روی ما بود، زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم! از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . 👩🏿 مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد، خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن، می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت! اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن! 🚑 به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه به دست یه سفید پوست کشته شد، هیچ کسی صدای ما رو نشنید، هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد... 🌌 اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد، چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
جناب آقای محمدسلیمانی با قلبی آکنده از تاثرات عمیق درگذشت پدر بزرگ عزیزتان زنده یاد را حضور شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده و برایتان صبر الهی را خواستاریم.... 👈الفاتحه مع الصلوات