eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁 و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜 کمکم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..☺️🙈 که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😊😄 بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در 👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام!🤭😧 از اینهمه دستپاچگی،... مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟😉😁 از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. 😅🙈 و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میلرزد... مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت... باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم.. و او ساده شروع کرد _شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.😊 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند.. و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم.. که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید _چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.😊 نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر این همه احساسش کلمه کم آورده بودم.. که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد _همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟😊😥 طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود.. که در برابرش تنها پلکی زدم☺️🙈 و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین☺️ لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت... در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم.. که چند روز بعد... تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در در زینبیه 💞عقد کردیم.💞 😍💞💍 کنارم که نشست.. گرمای شانه هایش را حس کردم ☺️😍و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود... که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد _باورم نمیشه دستت رو گرفتم!😍 از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید.. ☺️ و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم.. که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست....😱😨 مصطفی با هر دو دستش... ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🧡•• امسـال می توانیـم تمـام ثواب و نورانیت "پیـاده روی اربعیـن" را بدسـت بیاوریـم! #استاد‌پناهیان 👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
اولین سال اسٺ ڪہ نیسٺے گرہ بہ کارِ اربعینمان افٺاد...😭 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
34.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ایرانم تو عراقے چه فراقے بگیر از دلم ی سراغے کربلایی 🎙 کربلایی 🎙 دارم میمیرم 🌱 💔 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
#پروفآیڶ‌طورے🖼✨ #یک_اربعین_یک_دلتنگی |.•🌿🎨 :)'' :• 🏴 @asheghaneruhollah -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
امسال دیگه کسی نیست رو پروفایلش بزنه: [عازمم حلالم کنید..] یه تعداد [من به جا ماندن ازاین قافله عادت دارم] دور هم جمع شدیم! 😭
▪️درسی که اربعین به مامیدهد، زنده نگهداشتن یادِحقیقت وخاطره شهادت درمقابل طوفان تبلیغات دشمن است مقام معظم رهبری، امام خامنه ای 🏴مراسم عزاداری اربعین سید و سالار شهیدان ⚫️ 🗓قرائت زیارت عاشورا،سخنرانی و مداحی 🕌خیابان امام،کوی اطلس، 🕖ساعت19 ⚫️ 🗓قرائت زیارت اربعین و عزاداری 🕌خیابان شریعتی،بن بست11رئوف، 🕖همزمان با نماز جماعت ظهر و عصر ❤️دوستان لطفا اطلاع رسانی شود. 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره)
🏴 اَربَعین‌داغ‌ِحَرَم‌بَردِل‌ِنوکَرهاماند 🚩 مراسم عزاداری ظهر اربعین 🚩 👈 باسخنرانی حجت الاسلام جابر انصاری 👈 بامداحی کربلایی سید روح الله حسینی 📆 ۱۷ مهرماه مصادف با روز ، از ساعت ۱۰ صبح 📍در جوار حرم امامزادگان حمیده و رشیده خاتون 😷 با رعایت تمامی نکات بهداشتی 🏴 پایگاه مقاومت بسیج شهداے امامزاده @emamzade_dorche
⭕️ رهبر معظم انقلاب، امام خامنه ای: اربعین، همه‌ مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیه‌السلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱ 🏴 @asheghaneruhollah
9 - Shor - Hajmahdirasuli - Shab3 990704 - Sarallahzanjan.mp3
13.98M
قسم به اون موکبای ساده قسم به وقت جاده قسم به ذکر حسین حسین... 🎤حاج 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
@panahe_delam (2).mp3
3.17M
اونایی که رفتن کربلا این مداحی و با تمام وجودشون حس کردن ;( 💔 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست میدیدم زیر پرده ای از
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم... بدنمان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود،.. تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید😥😨 و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد... ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشت زده اش را میشنیدم _از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!😐😧 مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم.. و مضطرب صدایم میکرد _زینب حالت خوبه؟😥❤️ زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد.. که دستان ابوالفضل به کمک آمد... خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید... مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید.. که جیغم در گلو خفه شد.😱😰 مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود،.. ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید...😢😰🤗 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی اش هراسان دنبال ای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند.. که ابوالفضل فریاد کشید _این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟😡🗣 روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود.. که تمام در و پنجره های دفتر را... ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند... مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند.. و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد،.. به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد _اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟😨 من نمیدانستم... اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند 👤_میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!😰 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانیشان را تحلیل کرد 👤_هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!🙁😥 سرسام مسلسل ها لحظه ای قطع نمیشد،... میترسیدم به دفتر حمله کنند.. و این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.😰😢 چشمان ابوالفضل🕊 به پای حال خرابم آتش گرفته... و گونه های مصطفی🌸 از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید... از صحبت های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند... که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد _ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!😑😥 مرد میانسالی 👤از کارمندان دفتر، گوشی📞 را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد _یا اینجا همه مون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!😰😡 دستم در دست مادر مصطفی لرزید...😱😰😭و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد..😰😭 و حال مصطفی را به هم ریخت که... ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد.. 😰😰😱😱 که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد... مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت.. و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید..😰💓که به سمتم چرخید،.. آسمان چشمان روشنش از عشق❤️😍 ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد...👀💞 و ندید نفسم برایش به شماره افتاده...😱❤️😰که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد... یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود.. که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد... دلم را مصطفی با خودش برده.. و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم😰😱 که او هم از دست چشمانم رفت... پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم😣 و نمیخواستم مقابل این همه گریه کنم..😖🤐که اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت،.. چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و رفته بود... کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند...😱😰😰😰😱😱 ندیده تصور میکردم.. مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست.. و همه خون دلم از چشمم فواره زد...😣😱😰😭😰😱😭 مادرش😥😊 سرم را در آغوشش🤗 گرفته.. و حساب گلوله ها از دستم رفته بود.. که میان گریه به حضرت زینب(س) التماس میکردم🤲🤲🤲😭😭😭 برادر و همسرم را به من برگرداند...😭💚😰❤️😱😭 صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد.. که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد _ماشاالله! کورشون کرده!😍💪 با گریه... ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah