[WWW.FOTROS.IR]ma97020703.mp3
7.03M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
صدای ترانه ی مهتاب میشنوم
صدای ملک شرف یاب میشنوم
صدای تب و تاب لیلا را میشنوم
صدای لالایی ارباب میشنوم👏
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#سرود_شنیدنی
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020704.mp3
12.74M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
علی ابن حیدری
دل ما رو میبری
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
6_01.mp3
5.84M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
خوش قد و بالا جوون لیلا
دلبر بابا جوون لیلا
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
8_01 (2).mp3
8.47M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
مثل کبوتر شدم تو آسمون حسین
بوده جوونی ما نذر جوون حسین 😍
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
💢خداقوت!
🔹استاندار خوزستان نزدیک یک ماه هست که به منزل خود سر نزده...
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور دو مداح با اخلاص اصفهانی در مناطق سیل زده
کربلایی #سید_رضا_نریمانی
کربلایی #هادی_یزدانی
🆔 @asheghaneruhollah
🔸 پیغام آیتالله وحید به رهبر معظم انقلاب
🔹آیت الله وحید خراسانی در دیدار اخیر با تولیت جدید آستان قدس رضوی از وی خواسته تا پیغامی را به رهبر انقلاب برسانند.
🔹آیت الله وحیدخراسانی: سلام ما را به آقای خامنهای برسانید، ایشان واقعا مرد بزرگواری هستند و ایشان را خیلی دعا میکنم.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کینه آمریکایی ها از سپاه پاسداران به فضای مجازی هم کشیده شد!
🔺فشار کاخ سفید به شبکه های اجتماعی برای حذف صفحات سرداران سپاه
#داغ_های_مجازی
#من_یک_سپاهی_ام
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانهه
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد:
_«خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.»
که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _«چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.»😊
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:
_«تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...»☺️
و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:
_«اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!»😄
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:
_«چَشم! خدمت میرسم!»
و مادر تأکید کرد:
_«پس برای نهار منتظرتیم پسرم!»
که سر به زیر انداخت و با گفتن
_«چشم! مزاحم میشم!»🙈
خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:
_«حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت:
_«نه، کاری نیست.»
و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده🕚 ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند.
بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته
و سیخهای دل و جگر و قلوه 🍢منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد.
عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت.
💎چادر💎 قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم.
از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه
درنظر گرفتن #رضایت_خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود.
صلابت این انتخاب و #آرامش_عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر #نگاه_پُرمِهر_پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد.
با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:
_«حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!»
بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:
_«شما خیلی لطف دارید!»
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
_«قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دوازدهم
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:
_«خوبی از خودته!»
و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید:
_«آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟»
از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:
_«پدرم فوت کردن.»
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن
_«خدا بیامرزدش!»
اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:
_«مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!»😊
در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت:
_«راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچههام رو ندارم!»
و باز میهماننوازیِ پر مهرش گل کرد:
_«پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.»
چشمانش در دریای غم غلطید😢😔 و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:
_«خیلی ممنونم حاج خانم!»
ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:
_«چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!»😊
که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :
_«حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...»
پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید.
برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:
_«اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.»
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:
_«خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.»
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:
_«خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!»
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید:😒
_«ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!»
و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد:
_«نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...»
و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند
تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند
و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد،
اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از امامزادگان حمیده خاتون و رشیده خاتون درچه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
✨ #تــوجہ
✨ #اعـلام_مـراسم
💠 مراسم #احیـاے #نیمہ_شعبـان 💠
🔻سخنـران :
حجت الاسلام محمدرضـا بــراتے
🔻با نـواے :
مـداحـان اهـل بیت(علیـہ السلام)
⏱ زمـان: #شنبـہ۳۱ فـروردین ماه ۹۸ از سـاعـت #۱۲شبــــ
مڪان: آستـان مقـدس امامزادگان حمیده و رشیده خاتون شهر درچہ
🚩پایگاه مقاومت بسیج شهداے امامزاده🚩
iD ➠ @emamzade_dorche
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆 3 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی: ارائه خدمات ساده درمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔راز داستان حضرت یوسف
❤️ باور میکنید میتوانید معشوق امام زمان باشید؟!
🎤حجت الاسلام #پناهیان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
رهبر من، آقای من...
💐بهار 80 سالگیتان مبارک💐
✅۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه ای تولد امام خامنه ای (حفظه الله) است و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هست.
🌤 به بهانه ۲۹ فروردین، سالروز تولد حضرت آقا:
✍ هر چند همه دوست دارند شما را "آقا" صدا کنند ولی...
📚 به جمع دانشجویان که می رسی، قامت "استاد" برازنده شماست،
🖐 در میان نظامیان که می آیی، هیبت "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند
🌹 روز پدر که می آید، می شوید مهربانترین "بابا" ی دنیا
❤️ روز جانباز که می شود، همه دست "جانباز" شما را به هم نشان می دهند
✊ ۹ دی که می رسد، قصه "علی" می شوید در جمل
🌤 راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم...
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅سلامتی امام خامنه ای(حفظه الله) صلوات
🆔 @asheghaneruhollah
خنده هایش
شروعِ واقعہ بـود...
29فروردین سالروز تولد آقاجانمون
#تولدت_مبارک_حضرت_آقا....
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دوازدهم پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سیزدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی🍂 سال 91 میداد.
از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد.
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم:
_«داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!»☔️
مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
_«صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط.»
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم:
_«مامان! حالت خوبه؟»
دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد:
_«آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.»
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
_«میخوای بریم دکتر؟»
سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:
_«نه مادر جون، چیزیم نیس...»
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
_«الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟»😣
همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم:
_«فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم:
_«نه مامان! نداریم.»
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:
_«الآن میرم از داروخانه میگیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:
_«نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.»
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم:
_«حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.»
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود.
بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:
_«سلام، ببخشید ترسوندمتون.»
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد.
با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهاردهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم.
وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد:
_«این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!»😍
موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: _«اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!»😊
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم:
_«حالت بهتر نشده؟»
قرص را از دستم گرفت و گفت:
_«چرا مادر جون، بهترم!»
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید:
_«موبایلت چرا شکسته؟»😟
خندیدم و گفتم:😄
_«نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!»
و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم:
_«تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!»
از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:😃
_«خُب مادرجون جن که ندیدی!»
خودم هم خندیدم و گفتم:
_«جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!»😅
مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:
_«مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.»
و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:
_«الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»😊
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن
_«چَشم!»
به آشپزخانه رفتم.
حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد،
به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد.
حسی شبیه #احترام نسبت به کسی که #رضای_پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش پُر ستارهتر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید
و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها🍇🍎 را شسته و در ظرف بلور پایهدار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی🍰 بزرگ وارد شدند.
چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود.
مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
_«ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟»😊
عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا☺️ سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت:
_«داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.»
و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبری که در میان اخبار سیل گم شد!
اعتراف و افتخار آذری جهرمی به اجرای سند ۲۰۳۰ در وزارت ارتباطات
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆 2 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:اجرای مراسم کیک بری در مر
emamzamn.bahjat.mp3
4.58M
○ امام زمان (عج) ما را مےبیند!! ○
🎤 آیت الله #بهجت (ره)
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهاردهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پانزدهم
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:😍
_«عطیه جان! به سلامتی خبریه؟»
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :
_«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!»😁😍
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:
_«هیس! عبدالله میشنوه!»☺️☝️
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد:😍🙏
_«الهی شکرت!»
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت:
_«مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!»
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:
_«نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!»
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی😁😃 وارد اتاق شدند. عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست.
مادر صورتش را بوسید و گفت:
_«فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!»
سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد:
_«محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!»
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.
عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:
_«عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!»
و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:
_«خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.»
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن
_«به سلامتی!»
شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_شانزدهم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند،
منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. 😊تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند.
با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:
_«تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.»😅
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم:
_«چی بگم؟»😊
شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
_«هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!»😊
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم:
_«ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!»
از پاسخ رندانهام خندید و گفت:😄
_«حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.»
نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:
_«الهه! الآن چه آرزویی داری؟»
بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:☺️
_«دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!»
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛
💖آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!💖
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد.
جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:
_«الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.»
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:
_«باشه، از همینجا برگردیم.»
و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،🏴پرچمی سیاه🏴 نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه 💚نوشتههای سبز و مشکی💚 آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:
_«الآن چه ماهی هستیم؟»
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد:
_«فکر کنم امشب شب اول محرمه.»
و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:
_«این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!»
و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
_«چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.»....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷