47.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوام اسمی بیارم که نگو که نپرس
یه #امام_حسن دارم که نگو که نپرس 😍
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
👌مولودی شور احساسی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
08_021_97_03_09_4sh_Shabe_15_Ramazan_Veladate.mp3
3.4M
علمتو عشقه ،کرم تو عشقه
آحر یه روز میگم حرمتو عشقه 💚
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
👌مولودی شور احساسی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💠دعای روز سيزدهم ماه مبارک💠
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على كائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِكَ یا قُرّةَ
عیْنِ المَساكین.
خدایا پاكیزهام كن در این روز از چرك و كثافت و شكیبائیم ده در آن به آنچه مقدر است شدنىها و توفیقم ده در آن براى تقوى و هم نشینى با نیكان به یاریت اى روشنى چشم مستمندان
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
13.mp3
12.74M
✅ جزء 3⃣1⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
13.pdf
1.38M
✅ جزء 3⃣1⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هفتاد_وچهارم یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک ماد
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_وپنجم
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم:
_«نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...»😣
از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد:
_«الهه! داری با خودت چی کار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!»😲😨😣
سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد:
_«الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه میخوری...»😒
و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!»
و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم.💖❤️👌
به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید:
_«میخوای برات چیزی بگیرم؟»😊
که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم:
_«ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.»😋
لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن
_«پس بفرمایید!»
شانه به شانهام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود،
اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، ☀️😊به تب و تاب افتاده است.
پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت:
_«ان شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی.»😍
و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:
_«من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!»☺️
سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:
_«من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.»
و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد:
_«امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.»
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:
_«من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.»
و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:
_«خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.»
فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:
_«من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.»😥
که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:
_«ان شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.»😔
خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی😊 تازه در قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند.
طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت:
_«میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!»😉
با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:🙂
_«دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!»
سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد:
_«الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!»😋
و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:
_«ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!»😍😊
که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاءالله!» به اجابت دعایش دل بستم.😊🙏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_وششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:😊
_«مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟»
تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد:
_«من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.»😊
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:
_«چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!»😏
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:
_«پس فردا 🌙ماه روزه🌙 شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟»
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد:
_«گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.»😐
و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:
_«زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.»😕
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:
_«دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.»
ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:😏
_«همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!»
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، 😔نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:
_«ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!»
و محمد با پوزخندی جوابش را داد:
_«آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:
_«تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!»
پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید:
_«فکر میکنی فایده داره؟»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
39.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ولادت آقامون امام حسن 🌺
گل طاها اومده ،عشق مولا اومده
نیمه ی ماه خدا،ماه زهرا اومده 😍
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
48.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ولادت آقامون امام حسن 🌺
سامون #حسن جانه،
عزیز تره از جون حسن جانه 😍
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
41.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ولادت آقامون امام حسن 🌺
حرفمو میزنم تو یک کلام #حسنی_ام
صدبارم بمیرم دنیا بیام #حسنی_ام 😍
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
fadaeian-ramazan9615-MiladEmamHasan(2).mp3
10.06M
🌺شادمانه ولادت آقامون امام حسن 🌺
هستیم مسلمان شده
دست #حسن مردم #ایران
اینجاست همان مهد سلیمانی
همان خاک دلیران👊
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
💠دعای روز چهاردهم ماه مبارک💠
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِكَ یا عزّ المسْلمین.
خدایا مؤاخذه نكن مرا در ایـن روز به لغزشها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگیها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات اى عزت دهنده مسلمانان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
14.mp3
13.24M
✅ جزء 4️⃣1️⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
14.pdf
1.55M
✅ جزء 4️⃣1️⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌟 مسابقه بندگی
🔻رهبرانقلاب، #امام_خامنه_ای : #امام_مجتبی (علیهالسلام) در روز عید فطر، از راهی عبور میکرد. دید جمعیتی ایستادهاند و بیتوجّه به اهمیت این روز، با غفلتِ خودشان سرگرمند و میخندند. کنار آن جمعیت ایستاد و فرمود: خداوند، ماه رمضان را میدان مسابقهای برای بندگانش قرار داده است. در این روز، کسانی که در ماه رمضان توانستهاند رضای الهی را به دست آورند، پاداش خود را از خدای متعال خواهند گرفت.
🌷 #مواعظ_رمضانی
✅ @asheghaneruhollah
44-استاد انصاریان .mp3
5.55M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
💠خیر حقیقی از لسان امام حسن مجتبی(ع)
🎤حجت الاسلام #انصاریان
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
هرکس اسیر عشق حســــ💚ـــن شد،امیر شد...
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐مراسم جشن میلاد کریم اهل بیت،امام حسن مجتبی(ع)
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #مهرابی
🎤به نفس گرم:
حاج #مهدی_بهمنی
📆چهارشنبه1 خرداد 1398
🕖از نماز مغرب و عشا
🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
😘دوستان اطلاع رسانی شود
#افطار_میهمان_سفره_کریم_اهل_بیت_علیهم_السلام
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هفتاد_وششم ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپ
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_وهفتم
مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:
_«توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون میکنه.»😔
و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد:😠🗣
_«اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!» مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:
_«ما ان شاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.»🙂
که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد:
_«اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!»😏
مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:
_«این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.»😐☝️
پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:😵😠
_«تو دخالت نکن!»
سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد:
_«آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!»😡
و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد😔 و در عوض بغض مرا بشکند. 😭
پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:
_«آخه چرا مخالفت میکنی؟مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟»😭
و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. 😣
به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواستهاش را مطرح کند.
با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:
_«بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم...»😒
و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد:
_«برید، ببینم چی کار میکنید!»
و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻#قسمت_هفتاد_وهشتم
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح🕙 است.
صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، 🌙شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته😭 و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتیاش دل بسته بودم.🙏
مادر به کمک من و مجید از پلههای کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد، باز به سرفه افتاد.😣 هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانیتر شده و لاغریِ بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید.
سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را جلب کرد.
مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفیاش نمود:
_«آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.»
و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:
_«پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.»
سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد:
_«مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.»☺️✋
و بیمعطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد:
_«تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.»😊
و با عجله از سالن خارج شد.
مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید:
_«مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟»😊
و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد:
_«اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!»
مجید خندید و گفت:
_«آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران میکنم.»☺️
از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقرهای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود.
با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:
_«حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، باهم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!»😅
مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد:
_«آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.» 😊
و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت:
_«آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم!»
مجید لبخندی زد و گفت:
_«خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!»
که آقا مرتضی خندید و گفت:
_«البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقههاش مال مجید!»😄
مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:😃
_«خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!»
و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت:😄
_«اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!» سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد:
_«عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!»😄
مادر در جوابش خندید😀 و گفت:
_«ان شاءالله شما هم سر و سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!»
و آقا مرتضی با گفتن «ان شاءالله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹