eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
598 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
275 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: _«بابا طوریش شده؟»😧 که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:😏 _«بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه‌ای که از 🔥نوریه🔥 به دلش مانده بود، سؤال کرد: _«خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟» از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می‌خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: _«چی کار می‌کنی؟ ما رو نمی‌بینی، خوش میگذره؟»😊 ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: _«یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!»😠😨 که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: _«الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می‌خوری!»😕 و در برابر نگاه بی‌تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: _«مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد.»😐 و عبدالله هم پشتش را گرفت: _«راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی‌اش رو باخت! تو این یکسال در عوض بار خرمای اون همه 🌴نخلستون🌴 بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه برج می‌سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!» ولی دل من قرار نمی‌گرفت که انگار وارث همه غمخواری‌های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم:🙁 _«یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟» مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش‌خیالی‌ام را به جمله تلخی داد: _«دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می‌دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می‌گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون‌ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می‌کنه! ابراهیم فقط دعا می‌کنه که بابا سند نخلستون‌ها رو به اسم نوریه نزنه!» باورم نمی‌شد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: _«الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می‌کنه؟ بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه! تو چرا حرص می‌خوری؟»😠 و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:😠 _«اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی‌بینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می‌خوای زجرش بدی؟!!!» عبدالله مات و متحیر مانده😳😧 و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: _«اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!»😠☝️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب نوزدهم : 💠 ##ایران/پدر اسرای ایرانی.... 🌸گناه نڪنید ... 🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید. 🔻20 روز مانده به @asheghaneruhollah
سالروز شهادت #ایران، او را می شناسید!؟؟ پدر اسرا ایرانی؟؟؟🤔 کسی که در دیداری صمیمانه با فرماندهے ڪل قوا و تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب "سیـدالاسـرای ایران " ازسوی رهبر معظم انقلاب گردید. اولین و آخرین ایرانی. او فارغ‌التحصیل از بود، در سیزدهمین ماموریت هوایی مورد اصابت موشک زمین به هوا بعثی ها قرار میگیره و هواپیمایش سقوط میکند و زندگی اسارت او شروع میشود....هجده سال از سال پنجاه و نه تا هفتاد و هفت این اسارت طول می کشد... شانزده سال کسی از سرنوشت او خبر نداشته و مفقود بوده و هیچ اسمی حتی در صلیب سرخ هم نبوده... او با ۷۰ درصد جانبازی، سال ۷۷ به میهن برگشت... . این خلبان سرافراز روز نوزدهم مرداد سال 1388 براثر عارضه‌هاے ناشی از دوران اسـارت در سال‌های جنگ تحمیلی به فیـض شهــادت رسید. . 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 ————————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب نوزدهم : #شهید_حسین_لشگری 💠 ##ایران/پدر اسرای ایرانی.... 🌸گناه نڪنید ... 🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید. 🔻20 روز مانده به @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[WWW.MESBAH.INFO]Shab1-Moharam1397[03].mp3
5M
⬛️السلام علیک یا سفیر الحسین مسلم ابن عقیل(ع) برپشت دستم میزدم،دیدی چه کردم هرکس می آید نیاید😭😭 برای النگوی دلواپسه ربودن حسین😭 🎤حاج 💠دو خط روضه سوزناک 😭با حال معنوی در خلوت خودتون گوش دهید 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
Untitled 3.mp3
7.5M
⬛️السلام علیک یا سفیر الحسین مسلم ابن عقیل(ع) کوفه نیا که ، میشه کوفه نیاااا، بی شیرخواره میشه 😭 🎤کربلایی 💠شور روضه ای 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
⭕️ #توجہ ⚠️ #اطلاعیہ 🔸 #مراسم_پـرفیض_دعاے_عـرفہ 🔸 🔻 سخنـران : حجت الاسلام والمسلمین هاشمے(امام جمعہ محترم شهر ڪوشڪ) 🔻 مـداح : حـاج سید مجید مجیدے 🔹 زمان و مڪان : یڪشنبہ ۲۰ مرداد از #ساعت_۱۷ در جـوار حـرم امامزادگان حمیده و رشیده خاتون شهر درچہ 🔰 پایگاه مقاومت بسیج شهداے امامزاده @emamzade_dorche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢یک فراز از دعای هست که عبارات سختی دارد و آدم را مجبور می‌کند که به سراغ ترجمه برود. همان تکه‌ای که حضرت می‌خواهد شهادت بدهد به این‌که اگر در تمام طول عمر هم تلاش کند تا شکرِ فقط یکی از نعمتهای خدا را انجام دهد، باز هم موفق نمی شود و اصلا این کار، محال است. ✅اباعبدالله گواهی به این ناتوانی را از «حقیقت ایمان و یقین و توحید صریح و بی‌شائبه»اش آغاز می‌کند و بعد آن را در سرتاسر جسمش جریان می‌دهد: . راه‌های نور چشم چین‌های صفحه‌ی پیشانی روزنه های تنفس پره‌های نرمه‌ی بینی حفره‌های پرده‌ی شنوایی حرکت‌های زبان فرورفتگی سقف دهان محل روییدن دندان مغز سر رگ‌های طولانی گردن آنچه قفسه‌ی سینه را در بر گرفته بندهای پی شاهرگ پرده‌ی قلب کناره‌های کبد سرِ انگشتان جایگاه‌های مفاصل آنچه را دنده‌ها در برگرفته گوشت و خون و مو و پوست و عصب و رگ‌ها... ✅حسین در عصر روزعرفه به خدا می گوید: «من با همه‌ی این اعضای بدنم گواهی می دهم که نمی‌توانم از پس شکر یکی از نعمت‌هایت هم بر بیایم» ✅ولی بعید است که بهترین بنده‌ها برای اعتراف به عجز خودشان فقط به دعا اکتفا کنند. یعنی گمان می‌کنم شهادت دادن و گواهی کردن، فقط با زبان نیست چون بعضی موقعها هم هست که عمل انسان بهترین گواه است و سیدالشهدا احتمالا داشته درصحرای عرفه از رفتار آینده‌اش خبر می‌داده و گواهیِ عملی‌اش را حکایت می‌کرده. ✅چون یک ماه بعد در یک عصرگاه ِ غبار آلود و داغ و حوالی یک گودال در ... ـ اصلا تقصیر من است که سراغ ترجمه‌ی دعا رفتم. بعضی روضه‌ها را باید عربی خواند تا همه نتوانند بفهمند. چه کسی فکر می‌کرد ربط بین دعا در صحرای عرفه و عمل به آن در بیابان غاضریه را بتوان در لابه‌لای سطور «لهوف» پیدا کرد: «وُجد فی قمیص الحسین مائه و بضع عشره ما بَيْنَ رَمْيَةٍ وَ طَعْنَةٍ وَ ضَرْبَةٍ» ✅ @asheghaneruhollah
💢عظمت روز عرفه ✅ یک نفر در روز عرفه، می کرد. امام سجاد علیه‌السلام به او فرمودند: 《آیا در مثل چنین روزی، از غیر خدا درخواست می‌کنی؟! درحالی که در این روز، برای بچه‌هایی که در مادران هستند هم، با اینکه عملی انجام نداده‌اند، امید سعادت و خوشبختی می‌رود》 📚بحارالانوار، جلد ۹۶، صفحه ۲۶۱ ✅ @asheghaneruhollah
متن دعای عرفه.pdf
259.8K
📖 متن دعای عرفه همراه با ترجمه بصورت pdf جهت سهولت در قرائت دعا برای عزیزانی که ممکن است در مراسم دسترسی به مفاتیح نداشته باشند...
1_23092201.mp3
5.28M
اَللّهُمَّ‌صَلِّعَلی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ: 🔹خدا هر گناهی باشه 🔹به حسین می‌بخشه 🍃هیچکی ناامید نباشه 🍃به حسین می‌بخشه 🔹خدا هرچی روسیاهو 🔹به حسین می‌بخشه 🍃منِ افتاده به چاهو 🍃به حسین می‌بخشه 🔹بنده های بی‌پناهو 🔹به حسین می‌بخشه ❤️ @asheghaneruhollah
1_91114540.mp3
17.6M
هرچی کلیدتوعالمه خداسپردبه ((فاطمه🌷🌷🌷)): 🎤🎤مداحی توسط حاج محمد یزدخواستی 🎼به سرازیری باب القبله توسرازیری قبرم آقا منوتنهانگذار به شلوغیِ شبای جمعت توشلوغیِ قیامت جانان منوتنهانگذار @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب بیستم : 💠 شهیدی که روز تولد و شهادتش روز عید قربان بود 🌸گناه نڪنید ... 🌸اگر گناه ڪردید سریع توبه کنید. 🔻19 روز مانده به @asheghaneruhollah
تولد و شهادت روز عید قربان موذن اذان روز جمعه 5 مهر ماه که مصادف با عید قربان بود را سر داده بود که به "غلامعباس " مژده دادند که صاحب پسری شدی و او دستش را به سمت آسمان گرفت و خدا را شکر کرد و نامش را "محمد" گذاشت. "صغری ترابی سفیدابی" با بیان اینکه محمد پسر خوبی بود و با خودش خیر وبرکت آورد می گوید: پدرش همیشه می گفت محمد و احمد از سرما زیاد هستند و خدا به ما لطف کرده که بچه هایی به این خوبی داده است. او می گوید: غلامعباس خیلی از بچه هایش راضی بود و طاقت ناراحتی هیچکدام از آنها را نداشت و خدا خیلی دوستش داشت که پیش از شهادت محمد و احمد فوت کرد و غم از دست دادن آنها را ندید. همیشه همه را خواندن نماز و شناخت خداوند دعوت می کرد و به مردم کمک می کرد. مادر با شیرین زبانی اینها را می گوید. نمی توانستی در کوچه و محله پیرزن یا پیرمردی را ببنی که نیاز به کمک دارند و محمد کنار آنها نباشد. اگر پیرزنی وسیله ای خریده بود و توان جابجا کردن آن را نداشت محمد با علاقه وسایل را می گرفت و به خانه او می برد و افراد سالمند همیشه او را دعا می کردند. لبخند روی لبهای مادرمی نشیند و شمرده شمرده ادامه می دهد: یادم هست در گلدسته زندگی می کردیم آن روزها محله گلدسته روستایی و خاکی بود. محمد4-3 ساله بود و در کوچه با خاک و شن و ماسه بازی می کرد و با استفاده از سنگ و چوب باغ می ساخت که عفت دختر همسایه آمد و باغ کوچک او را خراب کرد و محمد با خاک انداز به سر او کوبید و سر دخترک شکست و مادر بچه سرو صدای زیادی کرد و پدر عفت با چوب می خواست سر محمد را بشکند که آرامشان کردم و او را به درمانگاه بردم. او با لهجه شیرین اراکی می گوید: شما یادتان نمی آید آن روزها دارو و درمان شکستگی سر اینطور نبود و بخیه نمی زدند سر را با دارویی به نام "دواگلی" یا "مرکوکورم" تمیز می کردند و روی زخم را پودر پنی سیلین می ریختند تا عفونت نکند و هر روز پانسمان را با همین دارو عوض می کردند و من عفت دختر همسایه را یک هفته در خانه خودمان نگهداشتم و سرش را پانسمان کردم تا خوب شد اما محمد هرگز از کارش عذرخواهی نکرد و می گفت اگر باغ مرا خراب نمی کرد من او را نمی زدم حتی سال ها بعد که محمد سرباز بود عفت می گفت خوب کردم باغت را خراب کردم و محمد می گفت من هم خوب کردم سرت را شکستم ... از اولین گروه سربازان جمهوری اسلامی بود ابتدایی و راهنمایی را در گلدسته خواند و بعد از سوم راهنمایی درس را رها کرد و در کارخانه بوتان شروع به کار کرد. فاطمه ممیوند خواهر شهیدان این را می گوید و ادامه می دهد: همان سال بود که زمزمه های انقلاب بین مردم شنیده می شد و محمد و چند نفر از کارگران اعلامیه ها و عکس امام خمینی را پخش می کردند مسئولان فهمیدند و آنها را اخراج کردند اما با پیروزشدن انقلاب آنها را به کار دعوت کردند اما محمد قبول نکرد و به کارخانه بوتان برنگشت. فاطمه ادامه می دهد:محمد از اولین گروه سربازان بود که در جمهوری اسلامی به خدمت اعزام شدند. آن روزها سربازی یک سال بود و در همان سال در کنار خدمت اول دبیرستان را خواند و گواهینامه رانندگی اش را گرفت و در زمان خدمت به آچار فرانسه معروف شده بود و هر کاری در پادگان به او محول می شد را به نحو احسن انجام می داد و بعد از پایان خدمت در سپاه پذیرش شد و ازاولین اعضای سپاه پاسداران بود محمد در عملیات آزاد سازی خرمشهر مجروح شد انگار همه رزمنده های دوران جنگ یک ویژگی مشترک داشتند و حتی پس از مجروح شدن هم نمی توانستند درخانه بمانند و به محض اینکه کمی بهتر می شدند با اشتیاق به جبهه بر می گشتند. بهاره ممیوند خواهر دیگرشهید یک جزء قرآنی که هر شب می خواند را تمام می کند و می گوید: درعملیات بیت المقدس در آزاد سازی خرمشهر از ناحیه زانو مجروح شد و باعث شد 3 ماه در بیمارستان و خانه بماند و در همه مدتی که خدمت می کرد فقط همین سه ماه در تهران بود و بقیه زمان را درجبهه ها با مسئولیت های بالا خدمت می کرد اما هرگز از خودش و مسئولیت هایش در خانه تعریف نمی کرد. مادر درمورد محمد می گوید: محمد شاگرد "حجت الاسلام کافی" بود خیلی با محبت بود و به من و پدرش و همه بزرگترها احترام می گذاشت و به همه سفارش می کرد که قدر پدر و مادرها را بدانید و دخترهایم هم به توصیه های او گوش کردند و همیشه مراقبم هستند و از من پرستاری می کنند و اگر دخترهایم نبودند حتما سال ها پیش مرده بودم. مادر شهیدان می گوید: محمد روز عید قربان به دنیا آمد و روز عید قربان هم درگلدسته تشییع شد آن روزها من قوی تر بودم برای شناسایی به سرد خانه رفتم آنجا مادر شهیدان را راه نمی دادند من گفتم خاله شهید هستم و رفتم و محمد را دیدم و روز عید قربان با حضور تعداد زیادی از اهالی گلدسته تشییع شد و درامامزاده عباس(ع) دفن شد. —————————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب بیستم :
💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد. @asheghaneruhollah
. حضرت باقر(علیه‌السلام) فرمودند: در روز عيد قربان... هيچ كارى بهتر از اين نيست كه: - خونى ريخته شود(قربانى) - و يا در راه نيکی به پدر و مادر قدمی برداشته شود - و يا از خویشاوندی كه قطع رابطه نموده با كمك مالى از مازاد زندگى، دلجویی شود و به او سلام کند - و يا كسى از قربانى خود، بخورد و اطعام کند و همسايگان يتيم و بى چيز و بندگان را براى خوردن باقيمانده‌اش دعوت كند - و به اسيران، سركشى و رسيدگى نمايد. . 📚الخصال، جلد۱، صفحه۲۹۸ ... 💐عید سعید قربان، روز بزرگ بندگی و بخشودگی مبارک باد. @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️ 💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ ✅پیشنهاد دانلود تقدیم به همه ی دوستداران ولایت و محبین حضرت علی(ع)🌹 ده شب مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت 👈دوستان حجم فایل های صوتی بسیار کمه و واقعا زیبا و دلنشینه با کیفیت بالا ❌حیفه گوش ندهید 👌تا عید غدیر هر روز یک فایل 👊 شیعه باید از امامش دفاع کند @asheghaneruhollah
شبهای_پیشاور_شب_اول_و_دوم.mp3
3.25M
مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت ✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو شیعه باید از امامش دفاع کند 💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ 👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇 ✅ @asheghaneruhollah
مـا از تو بہ غیر از تو نداریم تمنــا 😔💔 حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.... ——————————————————- ✍️ #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛ شب 1️⃣2️⃣ ⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️ #یا_علی بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: _«الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!»😒 باز کمر دردم شدت گرفته😣 و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: _«امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.»😕 نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم:😊 _«من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: _«ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم!»😒 و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: _«از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: _«چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: _«نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...»😒 و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: _«ولی فکر کنم مزاحم شدم.»😔 و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: _«کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!»😊 ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: _«ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم.»😊 سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: _«من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!»😍 و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: _«منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!»😒 و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.😇 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 حالا پس از مدت‌ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم😊 و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیش‌مان بماند. خجالت می‌کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی‌کردم که مدام برایم میوه🍍 و آب میوه🍺 هم می‌آوردند.😅🙈 شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی‌وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت‌بخش بود که احساس می‌کردم می‌توانم تمام غم‌هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. 😇هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم می‌لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه‌هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش‌دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می‌چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: _«ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...»😊 و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش📲 از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: _«مجید خیلی نگرانته! چی شده؟»😟 با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی‌خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: _«چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا می‌تونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...»☺️ که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می‌کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش😠🗣 تا اتاق پذیرایی می‌رسید: «آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!» و هر چه طرف مقابلش اصرار می‌کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می‌داد: _«امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی‌تونم!»✋ و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر😧😧 نگاهش می‌کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: _«من نمی‌دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می‌زنن، قرارداد امضا می‌کنن، فردا می‌زنن زیر همه چی!»😠 و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: _«مگه چی شده؟»😟 خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: _«هیچی! یه مسئله کاری بود. می‌خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!»😐 از لحنش پیدا بود که نمی‌خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی‌خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی‌شد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی‌ام را آغاز کردم.😎👌 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می‌کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: _«مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟» سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه‌های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی‌اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد:😕 _«هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!» دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: _«یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می‌کردی؟»😏 سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: س«مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی‌اش تخلیه بشه!»😉 و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: _«آخه امشب کلاً خیلی بد‌اخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می‌زدی!» خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی‌دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد😔 و من نمی‌خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم: _«مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می‌سوزه! وقتی می‌بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!»😒 از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: _«الهه جان! تو نمی‌خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!»😊 سپس صورت گرفته‌اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه‌اش را نشانم داد: _«همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات می‌لرزه! وقتی می‌بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می‌کنه، به هم می‌ریزم!»😍 ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی‌اش می‌درخشید، می‌توانستم بفهمم که فشار‌های عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:😒 _«آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!» که عاشقانه به رویم خندید☺️ و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می‌دهد و پاسخ گلایه‌ام را با چه طمأنینه شیرینی داد: _«الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم می‌خوره، دیگه نمی‌تونم آروم باشم!» و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: _«پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟»😟 و او بلافاصله جواب داد: _«یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می‌دادم، باید آرامش تو رو به هم می‌زدم. منم گفتم نه!»😉 ولی من با این جملات مبهم قانع نمی‌شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: _«الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله‌ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!»😊 که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می‌ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی‌آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه‌های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می‌دادم که چند بار آیت‌الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah