✅تعادل بین زن و مرد در #خرجکردن
👈در #اسلام سفارش شده است که #مرد دست و دلباز باشد و برای امور خانه #خسیس نباشد،🧔
👈از طرف دیگر تاکید شده است که #زن نباید #ولخرج باشد، این نوع رابطه می تواند #تعادل ایجاد کند.🧕
☑️#امامصادق(ع):
بهترین زنان شما زنی است که دارای بویی خوش و دست پختی خوب باشد.
هنگامی که خرج می کند، بجا خرج کند،
و هنگامی که خرج نمی کند بجا از خرج کردن خودداری ورزد.
چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداست و کارگزار خدا نه #ناامید می شود و نه #پشیمان.
📚بحارالانوار، ج 103، ص 235.
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
[🌿🥀]
﷽
۞ وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَىٰ
۩؎ و همانا من آمرزنده ام برای کسی که توبه کرد و ایمان آورد، و کار شایسته انجام داد، سپس هدایت یافت ۩طه:٨٢
#نگران_نباش
گر مرتکب گناهی شدی #ناامید و #اندوهگین مشو بلکه این سخن 🍃خداوند را به خاطر بیاور؛
♡خدایا
چشمهایمان را میبندیم
وبهخودتتوکلمیکنیم
مهربانم! عاقبتبخیرمونکن
🤍خدایا نگاهت رو ازمون نگیر
#روزتون متبرک به نگاه مهربان خدا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید برخلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی #ناامید میکرد، با حالی خوش از باغ خارج شد. ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود،
ماهی هایی بسیار زیبا وکمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد. سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت:
_الو سلام مهندس خوبی؟! آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره.. میخوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن
سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر میکرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها میگذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره میخواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد،
اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا میکرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که باز هم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده،
طبق تجربه، سعید نمیتوانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت.
سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید. به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت:
_آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین
سعید شیشه را پایین کشید و میخواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد... این... این.. چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود،
سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد. هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست.
سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند.
اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود. با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود. سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت:
_فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم..
روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت:
_رسیدیم، اینهم باغ و حوضچههای پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل.
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت:
_کاش بچه ها هم آورده بودیم
روح الله گفت:
_بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره..
روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت: