#پیام_ناشناس
حرفم با اون همکار گلمه که دنبال همسر نظامی هستن که کارت اتکا شون دوبرابر بشه😂 اخه برادر من فکر نمی کنی خانمت هم نظامی باشه خدمات کار کنان سهمیه خانمت رو برای شما نمیزنه😂 بعد اگه هدفت برای دو برار شدن کارت حکمت هست بیا اخوی کارت من برای شما 🤣
__________________________
کی بود میگفت نظامیا خشکن بیاد🩴🩴🩴😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشگل ترش هست، اما🥲
عشق بهت یاد میدی که تو نبینی...
داشتنت...مزه ی خرمالوهای
تازه چین پاییز را می دهد
همانقدر شیرین
همانقدر نارنجی..
.
اینبار که بهتون گفت:
«ولی تو دوسم نداری!»
از زبون مولانا بهش بگید:
«من همه در حکم توام
تو همه در خون منی!»
-از این قشنگتر نمیشه
بهش بگی تو دار و ندارِ منی:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها اگه قسمت شد نظامی شدین
و ازدواج کردین چادر مروارید دوزی شده با پوتین ست نکنید 😂😂😂
http://eitaa.com/joinchat/3535077909C3fc68696d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم سوخت 💔
کلیپ کاملش اینجاست 👇🏼
@ashigh_mazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه تون رو ناشناس بزارید
قسمت دوم 👇🏼
@ashigh_mazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای عشق عجله نکنید بلاخره یکی میاد که مراقبت از عشق رو مثل مراقبت از جان میدونه:)🥺♥️🫂
عشق مذهبی
برای عشق عجله نکنید بلاخره یکی میاد که مراقبت از عشق رو مثل مراقبت از جان میدونه:)🥺♥️🫂
.
مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرند
به جز از دلبر خود از همه دل برگیرند
هدایت شده از کامنت ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشتی امام حسین 💔
برای گنه کار هست
ولی برای گناه کردن نیست
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم این صحنه رو هیچکس
توزندگیش تجربه نکنه💔
#پیام_ناشناس
میتونم هدف مدیر کانال از زدن این کانال بپرسم؟چرا عشق هایی الکی و مجازی درست میکنید که دخترای نوجوان و جوان هر پلیسی رو دیدن هزار و یک قصه ببافند.سرباز سیدعلی با هدف زندگی میکنه.....!
___________________________
این بار دوم تو ناشناس اینو میگید😐
شما روحساب چی این حرف رو میزنید
برداشت شما منظور مانیست بزرگوار
پیام های کانال و بخونید متوجه می شوید همیشه گفتم فانتزی فک نکنید
دوستی دردنیای مجازی و حقیقی
اخر عاقبت خوبی نداره....
پیام های مثبت میزارم ولی درمورد ازدواج با نظامی تجربه رو پاک نمی کنم تا بخونن اگاه بشن🤌🏻💯
پس نشناخته حرفی نزنید. با سپاس 🙏🏻
#پیام_ناشناس
سلام برا کسی که گفت زندگی با طلبه سخته خواهرم 16 سالشه یه پسر طلبه ای اومد خاستگاری و خلاصه ازدواج کردن (پسره هیچی نداشت) 14 تا سکه هم مهرشه نزدیک عروسی یه خونه با صفا و بزرگ هم اجاره کردن. الان هم 18 سالشه نی نیش هم 2 روزشه میخواستم بگم خدا کمک میکنه مخصوصا زندگی ای که طلبگی باشه حتما سایه امام زمان بلا سرشه
___________________________
اخییی خوشبخت بشن الهیی🥺😍
انتخاب درست باشه، ایندتون تضمینه 💯
سلام به دوستان بنده در مرحله اشنایی هستم و الحمدالله مراحل مهمی رو پیش رفتیم و هر دومون امیدواریم که انشاءالله به برکت این روز عزیز به زودیای زود ازدواج کنیم اما کمی دل نگرانی هایی بینمون هست خواهش میکنم نفری ۳ تا الهی به فاطمه برامون بگید انشاءالله همگی حاجت روا بشین در این روز عزیز به حق ابروی حضرت علی و مطلبی خواستم عرض کنم که ایا ما که در مراحل اشنایی هستیم شوخی و یا ابراز علاقه مشکل شرعی داره تا چه حد جایز است ؟ و چه زمانی مسئله های ... میتونیم دربارش صحبت کرد؟من خودم خجالت میکشم و خودمو عقب میکشم ولی سر در گمم نمدونم چیکار کنم ممنون میشم راهنماییم کنید ممنون از کانال خوبتون من یکی از ممبر های قدیمتون هستم
____________________________
خوشبخت بشین، به پای هم پیر بشین به حق فاطمه زهرا 😍
درمورد مسائل شرعی دوستان بگن
واقعا من نمیدونم
.
اتفاقا تو فکرش بودم نظرسنجی
بزارم اعضا از کی با ما همراه هستن 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خاطر داشتن خواهریا برادر
بزرگتر خواستگار رد کردید؟!
قسمت دوم 👇🏼
@ashigh_mazhabe
من سه تا سبک دارم
اونقدر دلقک بازی در میارم تا بخندی!
بهت اهمیت میدم و احترام میزارم
یه آدم بی اهمیت عوضی عجیب و غریب میشم، که هیچ احساسی نداره..!
و همه اینا به خودت بستگی داره که کی باشی
.
+گرفتی عزیزم 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تورو خدا عاشق بشید🥲♥️
ازدواج با عشق خیلی خیلی قشنگه
عشق مذهبی
تورو خدا عاشق بشید🥲♥️ ازدواج با عشق خیلی خیلی قشنگه
♡
جرعه به جرعه میدهم
شعر به نوشِ دلبر
دل که نکرد اثر 🍂
به اوشعر کند مگر اثر
'حافظ'
عشق مذهبی
.پارت اول👇
بسم الله
.
در یک روز بهاری که از زمین کَنده شده بودم او گفت: «خدایی که قانون جذب، آن را ترسیم میکند اصلا خدایی نیست که قرآن آن را معرفی میکند. خدای قانون جذب اینده نگر نیست. خدای قانون جذب خدای واقعی نیست.
بت هست.
او گفت: «کسی با آن خدا رشد نمیکند. آرش ما مستحق کوچک ماندن نیستیم. قانون جذب کوچکمان میکند.» چقدر دیر حرفهایش را در گوشهگوشهی ذهنم حلاجی کردم.
جلو در دانشگاه با بچهها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
–پس این جزوهام چی شد؟
سارا هینی کشید.
–دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آورد و از ما فاصله گرفت. بعد از چند دقیقه امد.
– الان میاره.
نگاه دلخورم را روی صورتش چرخاندم.
–اونوقت راحیل کیه؟
–دوستمه،خیلی منظمه، راستش نمیشد که بهش ندم، گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه، آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه.
پوفی کردم.
– از کیسه دیگران میبخشی؟ حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
– خب حالا توام، یه جزوس دیگه، نمیخورش که...إ، امدش.
مسیر نگاهش را دنبال کردم. دختری چادری که خیلی باوقارو متین نزدیک میشد، آنقدر چهرهی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. ابروانی مشکی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امد دیدم این طور نیست. با روسری سرمهایی زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. برعکس دخترهای دیگر که در دانشگاه مغنعه می پوشند، او روسری سرش بود و مدل خاصی آن را بسته بود.
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا میزد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش بدهد. سارا به طرفش رفت و باهم خوش وبش کردند. سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد.
همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشود که جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجهاش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش رابالا آورد ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد. لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافهی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و ادامه دادم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کرد.
–منظورت از دوستت ایشون بودن؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش راادامه دهد. فوری گفتم:
–اشکالی نداره.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شد.
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
راحیل نگاهی به من و بقیهی بچه ها انداخت و گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش از سارا پرسیدم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا با پوزخند گفت:
–اون این جور جمع هارو نمیپسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی این کارا براش مسخرس.
–سارا! این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجهاش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره، آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودند و گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
به نظرم راحیل دختر خود شیفتهایی بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد. به نظرم فیلم بازی میکرد مگر میشود؟
دلم میخواست با نگاه کردن به من تحت تاثیر قرار بگیرد و شروع به صحبت کند مثل بقیهی دخترها، ولی او اصلا افتخار نداد حتی نگاهم کند.
سارا با تکان دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
عشق مذهبی
.پارت اول👇
#پارت2
بایدبرای خانه، خرید می کردم مادر برای شام، برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اس ام اس کرده بود. ماشین را جلوی تره بار پارک کردم. گوشیام را از جیبم درآوردم و پیام مادر را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم، همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم را تعطیل کردم تا در خدمت مادر باشم. چون اولین اولویت زندگیام است.
به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مادر دادم.
او هم با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجان چای را برداشتم و از داخل کیفم شکلاتی را که خریده بودم را بیرون کشیدم تا با چایی بخورم. چشمم به جزوه افتاد. یاد آن دختر افتادم. اسمش را به خاطر اوردم. راحیل.
ناخودآگاه جزوهام راباز کردم و از آخر شروع به نگاه کردن کردم.
دو درس آخر زیر بعضی ازمطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتها هم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم نگاه کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.
برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام، خوبی؟
ــ سلام، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه علامت زدی؟
ــ علامت؟ نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزوم علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته، انگار مطالب مهم تر رو...
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
بعد با خنده ادامه داد:
–مهمها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم.
–دفعه ی دیگه خواستی جزوم رو به این و اون بدی بگو خط خطیش نکنن.
ــ آرش!تو چته؟ حساس شدیا!
فوری تماس را قطع کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیل است، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترها خیلی آرام مشغول حرف زدن است.
آهان پس انتهای کلاس می نشیند. من چون همیشه ردیف جلو مینشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسریاش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
"این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کنه که آدم دیگه جرات نمی کنه طرفش بره."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش ۹٠%دخترا وقتی می فهمن
خواستگار اومده براشون 😂😂
عشق مذهبی
#پارت ۳
به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آورد و بلند شد، یک قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم.
–اینارو شما کشیدید؟
با تعجب گفت:
–آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد تا جزوه را بگیرد، جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
–اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و نگاهش را بین من و جزوه حرکت داد. حتما در دلش میگوید "اینم آخه چیزیه که به خاطرش پاشدی امدی" بعد با اکراه گفت:
–مهم که هستند، ولی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم و با اجازه ایی گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شماها نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–فکر خوبیهها.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه، یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.