#نکات_زناشویی
رابطه #مقعدی
📖حکم شرعی برقراری رابطه جنسی یا نزدیکی از پشت
در دین اسلام به سکس مقعدی بین دو مرد لواط و به سکس مقعدی مرد با زن نیز وطی دبر گفته میشود. عمل لواط در این دین به شدت منع شده و حرام و از گناهان کبیره است و برای آن مجازات اعدام وجود دارد. اما در مورد جواز سکس مقعدی مرد و زن اختلاف وجود دارد به گونهای که برخی معتقدند این عمل کاملاً حرام است و اگر کسی انجام داد باید توبه کندو برخی معتقدند اگر زن راضی نباشد حرام و در غیر اینصورت شدیداً مکروهاست. اهل سنت این کار را شدیداً حرام میدانند و حتی برخی از علمای آنان فتوا دادهاند که اگر مردی چنین کاری انجام دهد زنش میتواند فوراً از او طلاق بگیرد .
برای کسانی که هویت مذهبی برای خود انتخاب کرده اند فتوای آیت الله مکارم شیرازی را در این خصوص ارائه میکنم:
پرسش: آیا مقاربت با همسر از طریق مقعد اشکال دارد یا نه؟
پاسخ : در صورت رضایت همسر کراهت شدید دارد و در صورت عدم رضایت حرام است.
💫💥زندگی زناشویی💥💫
🎩🔬دکتر سلامت🔬🎩
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
💋@zendegiZenashoii💋
● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
👈اشکهای تمامنشدنی امام سجاد(ع) پس از عاشورا
▪️محرم 1402
▪️شهرستان خوی
اجتماع اساتید ایران در ایتا
#دکتر_عباسی
#دکتر_انوشه
#دکتر_رائفپور
#استاد_دانشمند
#دکتر_پورازغدی
#دکتر_رفیعی
#دکتر_الهی_قمشه_ای
#ملانصرالدین
#حکایات_بهلول
#صمصام
🌹@asatid_IRAN🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح است
🌺طلوع روی ماهت خوش باد
🌸اعجاز نهفته در نگاهت خوش باد
🌺باران امید و مهر بارد ز لبت
🌸لبخند قشنگ صبحگاهت خوش باد
#محسن_خانچی
ســـ😍✋ـــلام
صبحتون بخیر و شادی
و لحظاتتون سرشار از نور و امید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آدینه تون زیبـا🌸🍃
امروزتان پراز شادی
زندگیتون پرشور🌸🍃
و پراز باران برکت
دلتون پراز
نغمه های شادی 🌸🍃
وپراز حس خوشبختی
جاده زندگيتون سبـز🌸🍃
وپـراز سـلامتـی و کامیابی🌸🍃
‼️از نظر علمی اثبات شده که طلا برای سلامتی مردان مضراست❌
🔶تماس بدن مرد با طلا باعث بالارفتن میزان گلبولهای سفید وکاهش گلبولهای قرمز شده ومیتواند سبب بروز کمخونی وحتی سرطان خون شود😟
💫💥زندگی زناشویی💥💫
🎩🔬دکتر سلامت🔬🎩
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
💋@zendegiZenashoii💋
● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸
یکی از رفتارهایی که شما را نزد دیگران جذاب میکند، این است که شما برخی از صحبتهای طرف مقابل تان را تکرار کنید.
همین کار نشان میدهد که به حرفهای او #گوش کردهاید و به آنها اهمیت میدهید.
روانشناسان ثابت کردهاند که با این رفتار، شما میزان توجهتان را به طرف مقابل ثابت می کنید.
#مهارت
💫💥زندگی زناشویی💥💫
🎩🔬دکتر سلامت🔬🎩
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
💋@zendegiZenashoii💋
● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸
✅✅✅چند چيز قوت #شهوت را زياد مى كند
👈🏻 خوردن هويج
👈🏻 خوردن پياز
👈🏻 خوردن گوشت با تخم مرغ
👈🏻 خوردن انار شيرين
👈🏻 عطر استعمال كردن
👈🏻 پوشيدن كفش زرد
👈🏻 خوردن خربزه
👈🏻 خوردن حليم
👈🏻 خوردن شير دوشيده تازه
👈🏻 خضاب كردن
چند چيز قوت #شهوانى را كم مى كند
👈🏻 زياد كردن موها
👈🏻 پوشيدن كفش سياه
👈🏻 روزه گرفتن
👈🏻 خوردن سداب
💫💥زندگی زناشویی💥💫
🎩🔬دکتر سلامت🔬🎩
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
💋@zendegiZenashoii💋
● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸● ⃝⃘🌸
✍در روز عاشورا سپاه دشمن به فرماندهی عمر بن سعد به جنگ با اباعبدلله(ع) و یارانشان پرداختند که در نتیجه آن امام حسین(ع)، برادرشان عباس بن علی(ع)، فرزندان امام(ع)، ۱۷ نفر از بنیهاشم و بیش از ۵۰ نفر از یارانشان به شهادت رسیدند.
🔸 عصر روز عاشورا سپاه یزید به خیمههای بازماندگان حمله کرده و خیمهها را آتش زد که شیعیان این شب را شام غریبان مینامند. امام سجاد(ع) نیز به علت بیماری درگیر جنگ نشدند و زنده ماند. ایشان به همراه حضرت زینب(س) و سایر زنان و بچهها اسیر سپاه کوفه شدند. سپاهیان عمر بن سعد سرهای شهیدان را به نیزه زدند و به همراه اسیران به کوفه نزد عبیدالله بن زیاد و از آنجا به شام نزد یزید بردند
کانال مارا در پیام رسان بله دنبال کنید 🙏
https://ble.ir/ajayebbejahann2
🌍عجایب،تاریخ،ترسناک🌍
🌍👽┅❅❈❅┅❅❈❅┅👽🌍
@ajayebbejahann2
🌍👽┅❅❈❅┅❅❈❅┅👽🌍
⁉️عجایب،تاریخ،تست هوش⁉️
🕸┅❅❈❅┅❅❈❅┅🕸
@Ajayeb_Tarikh_Test
🕸┅❅❈❅┅❅❈❅┅🕸
🔻صفات و کشورداری نادرشاه قسمت دوم
✍نادر شاه به هنگام لشکرکشی از خواب و خوراک و استراحت صرف نظر میکرد و تقسیم جیره و مواجب و لباس سپاهیان را شخصاً عهدهدار میشد. اجازه نمیداد صاحب منصبی دیناری به عنوان تعارف و هدیه از سربازان بگیرد.
🔸اکثر مورخان نادر شاه را مردی کریم و بخشنده نوشته اند اما او در اواخر عمر تعادل روانی خود را از دست داد، به جمع آوری مال و ثروت حرص زیادی پیدا کرد. ماموران مالیات برای فرونشاندن آتش ولع او، چند برابر قبل از مردم مالیات میگرفتند و در این مورد از هیچ سختگیری و خصومت فروگذار نمیکردند!
📚منبع: تاریخ ده هزار ساله ایران؛ عبدالعظیم رضایی ج ۴
کانال مارا در پیام رسان بله دنبال کنید 🙏
https://ble.ir/ajayebbejahann2
🌍عجایب،تاریخ،ترسناک🌍
🌍👽┅❅❈❅┅❅❈❅┅👽🌍
@ajayebbejahann2
🌍👽┅❅❈❅┅❅❈❅┅👽🌍
⁉️عجایب،تاریخ،تست هوش⁉️
🕸┅❅❈❅┅❅❈❅┅🕸
@Ajayeb_Tarikh_Test
🕸┅❅❈❅┅❅❈❅┅🕸
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#برزخ_ارباب #پارت_829 با شنیدن صدای بابا با تعجب به طرفش برگشتم. _ چی؟ لبخند عمیقی روی لبهاش بود!
#برزخ_ارباب
#پارت_830
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و آروم تر گفت:
_ برای میلاد خیلی ناراحت بودی نه؟
اخمام رو توی هم کشیدم و نامحسوس نیشگون محکمی از بازوش گرفتم.
_ یبار بهت گفتم اونطوری که تو فکر میکنی نیست
با درد دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ دردم گرفت
_ حقته
_ بیشعور
از کنارم پاشد و رفت سرجاش نشست.
_ پس با این حساب دیگه هیچ نگرانی برای مسافرت رفتن نداریم
به مامان نگاه کردم، لبخند روی لبش صورتش رو خیلی قشنگ تر کرده بود.
دلم نیومد خوشحالیش رو ازش بگیرم و ناراحتش کنم!
_ نه سپیده؟
با اینکه دلم نمیخواست برم اما سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
_ آره مامان، دیگه هیچ خطری نیست
_ پس بریم؟
_ بریم مامان، بریم
بقیه مشغول حرف زدن درمورد مسافرت شدن اما من توی بحث شرکت نکردم.
_ سپیده؟
صدای میلاد رو که شنیدم، نفس توی سینه ام حبس شد!
بدون اینکه نگاهش کنم، آروم گفتم:
_ بله؟
_ قضیه دکتر چیه؟
_ قراره برم پیش روانشناس
_ واقعا؟
_ اوهوم
_ عالیه
حرفی نزدم و خودم رو مشغول پوست کندن میوه نشون دادم.
واقعا روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم..
خاله اینا یه دوساعت دیگه موندن و بعد رفتن.
توی اون دوساعت من و میلاد دیگه هیچ حرفی با هم نزدیم؛ انگار اونم مثل من خجالت زده شده بود!
وقتی که رفتن، من خستگی رو بهونه کردم و به اتاقم پناه بردم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#پارت95 زنـבان بان مجهول باحرص ومیون فک قفل شده وصدای پچ پچ گفت: _توکی هستی؟ این وقت صبح از کدوم گ
#پارت96
زنـבان بان مجهول
نگاه تیزی به من انداخت و عصبی گفت:
_حالیت هست چی میگی؟ اصلا تواینجا چیکارمیکنی؟ معتادی چیزی هستی؟ نمیتونستی تحمل کنی توی روز بیای کثافت هاتو تهیه کنی؟
_من معتادنیستم آقا.. بخدا فقط پاهام خسته شده بود میخواستم یه کم استراحت کنم وبعدشم برم.. اصلا من غلط کردم اومدم اینجا.. توروبه امام زمان اجازه بدید برم!
دوباره نگاهی به پشت سرم انداخت و بامکث طولانی برگشت و گفت:
_ اگه معتاد نیستی این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟ میدونی اینجا کجاست؟
_نمیدونم..بخدا نمیدونم آقا.. من توی این شهر غریبم و حتی نمیدونم کجاهستم!
یه کم دیگه پشت سرم رو نگاه کرد وبعدش باحرص وعصبانیت گفت؛
_دارن میرن! خدالعنتت کنه.. گند زدی به همه چی!
_کیا میرن؟ اونا کی هستن مگه؟ بخدامن کاری نکردم من فقط..
دوباره دستش محکم روی دهنم قرار گرفت وبازهم وحشت زده چشم هام گرد شد..
حس کردم داره صدای نفس هاشو کنترل میکنه..
انگار وسط ماجرای خطرناکی افتاده بودم وباید همکاری میکردم
من هم مثل اون شروع کردم به حبس کردن نفسم
سکوت اونقدر حاکم شد که صدای نزدیک شدن قدم هایی که به طرفمون میومد رو حس کردم.. اشک هام باشدت بیشتری شروع به باریدن کرد
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت172 #بادام_خانم چشمامو با نوری که از گوشه ی پنجره توی چشمم میخورد باز ک
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️
#173
#بادام_خانم❤️
سعید و آقا نصرت مشغول بار زدن مبلمان و میزناهارخوری بودن که همون نزدیکی چشمم به مغازه ای افتاد که پرده ی بزرگ جلوی مغازه زده شده بود و روی شیشه ی مغازه کوچیک نوشته بود لباس خـ..ـواب!
چشمام برقی ز..د و به دور از چشم اونا وارد مغازه شدم تا چیزی بخـ.ـ.ـر..م...
انواع و اقسام لباس خواب ها توی مغازه بود و انتخاب رو برام سخت تر کرده بود...
به کمک فـ.ـ.ـ...ـروشنده که دختر تپل و قدکوتاهی بود چندرنگ که بهم میومد رو انتخاب کردم و سریع از مغازه خارج شدم...
خداروشکر هنوز کارشون تموم نشده بود و چنددقیقه ای معطل شدم تا کارشون تموم بشه...
سعید به پاکت توی دستم نگاه کرد و گفت:اون چیه؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:تا شما مشغول بودین من خـ....ـ.ـریدی داشتم انجام دادم...سعید دیگه چیزی نپرسید و تقریبا همه ی وسایل مورد نیاز خونه رو خـ...ـ.ـریداری کردیم و مثل روز قبل به خونه انتقال دادیم...طبق سلیقه ی من مبلمان و میز چیده شد و خونه بلاخره شبیه خونه شد...
بعداز چندروز خونه بلاخره سروسامون گرفت و باید راهی روستا میشدیم...
توی چندروز و زندگی توی اون خونه،حسابی بهش عادت کرده بودم و ازاینکه قراره ازاونجا بریم خیلی ناراحت بودم...
نمیدونستیم کی دوباره قراره به خونه امون برگردیم...
اقانصرت ماشین رو آماده کرد و به سمت روستا راه افتادیم...
برعکس من و سعید که از برگشتن ناراحت بودیم همه از برگشت ما خوشحال شدن...
قرار بود هفته ی بعد جشنی توی عمارت برگزار بشه که به منزله ی عروسی ما باشه تا بتونیم بریم سرِ خونه و زندگیمون...
لباسِ عروسم به دست بهترین خیاط روستا دوخته شد و دقیقا همون چیزی بود که میخواستم...
روی قسمت سیـ.ـ...ـنه ی لباس مروارید دوزی شده بود و لباس رو چشم نواز تر میکرد...
زنعموسنگ تموم گذاشته بود و بهترین آرایشگر روستا رو برای آرایش صورت و موهام خبر کرده بود...
عمارت شلوغ بود و هرکسی مشغول کاری بود...
جلوی در حیاط و داخل عمارت رو ریسه بسته بودن و حتی گو...ـ.سفندِ قـ.....ـ...ـربانی هم از چندروز قبل آماده بود...
عمو کدخدا و سرشناسِ روستا بود و تقریبا بیشتر مردم توی این عروسی دعوت بودن...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman