#گریه.میکنم.برات
#پارت.210
خندیدم و به معنای تاسف براش سر تکون دادم.
اوخ اوخ ببخشید،یادم نبود یکیو داری نیاز به دومیش نداری!!!
میدونستم باهام شوخی می کنه سعید ازون بچه
های با معرفت روزگار بود ،اصلا هم اهل این داف بازی ها که ما تو دوران
جاهلیت انجام میدادیم نیست.
پدر ،مادرشو تو زلزله بم از دست داده و با ارثیه
ای که براش مونده تو تهران یه خونه بزرگ میخره و الآنم تنها زندگ ی می کنه
ولی میدونم بچه پاکیه.
به به خونه داریتم که خوبه چه بو ی قهوه ای راه انداختی.
بله پس چی فکر کردی سعیدخان؟!
همونطوری که به سمت آشپزخونه میر فتم گفتم :
چه عجب حالا چی شد یاد ما کردی؟
آها سوران اومدم یه مشورت کنم باهات!""
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.211
میگم میخوام واسه پنجشنبه شب یه گود بای پارتی بگ یرم ،پایه ا ی باهم یه مهمونی راه بندازیم ؟؟؟؟
اره فکر خوبیه، هستم....
فکر بدی هم نبود ،یه دورهمی میتونست حالو هوامون عوض کنه.
فقط سعید ،کجا قراره گود با ی پارتی بگیریم اونوقت؟؟
خندید و گفت:
خونه ی تو دیگه!!!!
لابد منو تو یه جشن دونفره میگیریم آخه اینجا بیشتر از مادوتا جا نمیشه.
نه بابا شوخی کردم،خونه ی من خوبه ؛بزرگه .مکانش باشه اونجا ولی تدارکاتشو دوتایی ردیف م کنیم خوبه؟
حله، خیلی هم عالی..
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.212
بعد از رفتن سعید ،فکر کردم حالا که قرار مهمونی بدیم ،باید یه دست لباس برای خودم و آرام بخریم.
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و خبر این مراسم و هم یه قرار واسه خرید باهاش بزارم.
بدون معطلی شمارشو گرفتم ،جواب نداد.دوباره گرفتم باز جواب نداد
پووووف میدونه ازین که جواب نمیده بدم میاد .
معلوم نیست کجا رفته.
تا خواستم برا ی سومین بار بهش زنگ بزنم خودش زنگ زد.
دکمه اتصالو زدم، صدای آرامش بخشش دوباره تو گوشم پ یچید :
-الو!!!!!
قبل ازین که سلام بدم گفتم:
ایکاش صداتم مثل خودت بغل کردنی بود .
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.213
خوشگل خندید :
سلام دیونه خوبی؟
سلام ،خوبم ،خداروشکرجز دوری شما مالی نیست .کجا بودی جواب ندادی دوبار زنگت زدم.
با لحنی که خوشحالی توش موج می زد گفت:
با مهدیه رفته بود یم واسه انتخاب رشته ،الآنم تقریبا رسیدم دم خونه.
عه بسلامتی دیگه انتخاب رشته نمیخواد بدی
کسی. تو هر چی بزن ی قبولی.
هعی ،نه سورانی ،این مشاور گفت رتبت به علوم پزشکی تهران نمیخوره.ولی مهدیه قبوله بدون شک
باز خوشحال شد:
ولی بغیر از اون ،هر رشته ای که بخوام میتونم مستقیم تا دکتر ی یا ارشد بخونم.
اوهوم خیل ی خوبه...راستی آرام ،منو سعید
تصمیم گرفتیم یه گود بای پارتی راه بندازیم واسه پنجشنبه شب.
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#سرگذشت_زندگی_حبیبه❤️
#سوپری. #قسمت88
توی خونمون شور محشری به پا بود...
قیامت رو داشتم با چشم هام میدیدم ،ولی الهام گناهی نداشت اون بچه بود گول خورده بود نادون بود...
اینکه بچه ی توی خونه هرخطایی بکنه تقصیر مادره چون اون نگهبان خونه است وگرنه مرد که بیرونه نمیدونه تو خونه داره چی میگذره....
ولی متاسفانه اعظم از چنین مدیریتی برخوردار نبود و فقط به فکر طلای دورش بود و لباس و قلیونش همین....
از ترسی که بهم وارد شده بود یهو یه دردی کل وجودمو گرفت،
رفتم الهام رو از زیر پای حسین بکشم بیرون که پای حسین اومد توی پهلوم و یهو بین پاهام خیس شد و کسیه ی آبمپاره شد.....
دردی که تموم وجودمو گرفت باعث شد تنها صدایی که ازم در بیاد اسم آمنه باشه...
اسم آمنه رو صدا زدم و گفتمبه دادم برس بچه ام....
از صبح ساعت ده درد پشت درد داشتم و قابله اومد
توی اون لحظات فقط حضرت فاطمه رو صدا میزدم و میگفتم خودت به الهام کمک کن...
نذار بی آبرو بشه،
نذار رسوا بشه...
زور میزدم و به خاطر الهام اشک میریختم...
دو سه بار دیدم الهام از پشت پنجره داره نگام میکنه ترس رو تو چشماش میدیدم...
صدای آمنه میومد که برای مرتضی زنگ زده بود....
دوهفته زودتر بچه داشت به دنیا میومد...
ساعت۹شب بالاخره فارغ شدم از درد و بیهوش افتادم.....
دم دم های صبحبود که با صدای شیون و زاری بیدار شدم...
ترس برم داشت و به جای بچه نگاه کردم....
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#سرگذشت_زندگی_حبیبه❤️
#سوپری. #قسمت89
صدای شیون و زاری که شنیدم تنها فکری که اومد تو سرم این بود که بچه ام مرده به دنیا اومده.... دنیا رو سرم خراب شد
فورا به جای خالی بچه نگاه کردم دیدم نیست ....آنقدر حالم بد شد که همه ی محتویات معده ام داست حجوم میاورد توی دهنم....
آمنه رو پی در پی صدا میزدم ولی صدای گریه ها بیشتر بود که یهو زهرا اومد داخل و گفت زن داداش چشیده چی میخای از مادرم...
چشمای زهرا پر از اشک بود گفتم برو به امنه بگو بیاد بچه ام نیست کجاست؟؟
هق هق زد و گفت پبش مادره داره میشورتش....
گفتم بعنی بچه ام زنده است ها؟؟؟
گفت آره زن داداش
گفتم پس صدای شیون و زاری برای چیه ...
زهرا تنش میلرزید و اشک میریخت ،میون هق هق هاش گفت ...
زن داداش ،الهام دیگه بینمون نیست....
با این حرفش یه شوک بزرگ بهم وارد شد گفتم چیییی؟؟؟ یعنی چی الهام نیست
زهرا درست حرف بزن و میزدم به صورتم ،
گفت زن داداش الهام نصفه شب میره توی حموم درو از رو خودش میبنده و خودشو آتیش میزنه....(عزیزان این سرگذشت واقعییست....
بی هوا گفتم یا حضرت ابالفضل....و شروع کردم به گریه کردن...هربار نگاه ترسیده ی الهام رو یادم میومد از جیگرم آتیش میومد،
دختری که تنها امیدش من بودم...
دختری که بچه بود و گول خورده بود ولس مورد شماتت و طرد شدن خانواده اش قرار گرفت ...
دختری که مادر درست حسابی بالا سرش نبود...
هربار یادممیومد چطوری دستم رو میگرفت و بهم التماس میکرد و ازم کمک میخواد لعنت به خودم میفرستادم...
مقصر نبود الهام رو خودم میدونستم...
دختری که ازترس آبروش دست به چنین اقدامی میزنه ...قیامت رو داشتم با چشمای خودم میدیدم
شوک وارد شده بهم خونریزیم زیاد شده بود و دوباره بی هوش افتادم ....
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#سرگذشت_زندگی_حبیبه❤️
#سوپری. #قسمت90
وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه بچه ام که هنوز اسم نداشت رو بالای سرم گرفته و مبخاد بهش شیر بدم.....
با یاد اوری الهام خودمو انداختم تو بغل آمنه گریه کردم ....
آمنه میگفت هیچکس تا صبح نفهمیده الهام چنین کاری کرده...
حسین زانوی غم بغل گرفته بود و پشیمون از کتکهایی که به الهام بیچاره زده بود ،بود....
اعظم هم به یک نقطه خیره بود،
آمنه هربار که نیومد پیشم بهم گوشزد میکرد خانواده مرتضی نفهمن الهام به من قبلا گفته بوده.....
چون میترسید بدبختم کنن....
مرتضی وقتی اومد و فهمید جریان لز چه قرار بوده آتیشی شده بود و میگقت میرم پسره رو پیدا میکنم ،،هرسه تا داداشاش پی پسره و خواستن بگیرن ولی حسین گفت نمیدونه کی بوده،
از طرفی آبروی الهام میرفت ونگران شوهر کردن بقیه ی دختراشون بودن،
میگفتن اگه کسی بفهمه الهام چکاره بوده خواستگاری بقیه ی دخترهاشون نمیاد،البته این پیشنهاد ،پیشنهاد خودخواهانه ی اعظم بود مثل همیشه....
از طریق دوست الهام میتونستم رد و نشون اون پسر رو پیدا کنم ولی فایده نداشت،دوهفته گذشته بود و دختر من هنوز اسم نداشت،
اصلا کسی متوجه دخترر به دنیا امده من نبود ،
بعد از دو هفته همه برگشتن سرکار خونه ی خودشون و دیگه کسی الهام رو یادش نبود ،به پیشنهاد مرتضی اسم دخترم رو گذاشتم حدیث و بعد از انتخاب اسم مرتضی برگشت اهواز و به من توصیه کرده بود تا چند وقتی پیش خانواده اش بمونم بلکه دوایی از دردشون باشم....
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.214
مشکلی که نداری میای دیگه؟
-اومممممم،باید مامانو راضی کنم .ولی مگه میشه نیام.هرجور شده میام .اخجون خوش میگذره.
راستی سوران ،از داداشت خجالت می کشم ،نگه این دختره چه پروعه.
نه بابا هنوز تازه می خوام بهشون معرفی کنمت.
تو لحن حرف زدنش هیچ اثر ی از ناراحتی نبود ،حتی من حس کردم خوشحالم هست.
درسته که اصلا طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم
ولی انتظار هم نداشتم انقدر خوشحال بر خورد کنه ،خب هر چی باشه این
مهمونی به مناسبت رفتن ما از شرکت تهران بود .
ولی هرچقدرهم که از این رفتارش دلخور شدم ،اما به روم نیاوردم.
برای ساعت پنج بعدازظهر فردا قرار شد برم دنبالش.که باهم بریم خرید .
یجورایی نگران شدم،آرام خیلی زود با نبودن و
ندیدن من کنار اومد ،این زنگ خطرهارو برام به صدا در میاورد اگه من نباشم
میتونه پس راحت فراموشم کنه.
به خودم توپیدم :
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.215
بسه سوران ،تو نمیزاری همچین اتفاقی بیفته
آرام هم واقعا دوستت داره،دیگه باید اینو فهمیده باشی!!!!!!
ساعت اداری که تموم شد ،زودی رفتم
خونه،امروز خیلی کار داشتم از صبح با سعید
دنبال تهیه تدارکات لازم بودیم.
برگشتیم
شرکت یکم به کارای عقب افتادم رسیدم .
وقت ناهار درست کردن نداشتم ،سرراه یه پرس غذا برای خودم خریدم و رفتم خونه.
بعداز اینکه ناهار خوردم فقط رسیدم که یه دوش بگیرم وآماده بشم.
سرساعت پنج رفتم دنبالش و رفتیم مرکز خریدی که آرام می گفت.
از وقتی با آرامم لباسامو باهم میخریم ،سلیقش حرف نداره .
یه کت شلوار زغال سنگی خیلی خوش دوخت و یه کروات
وپیرهن به سلیقه آرام برای من خریدیم.
خب، حالا بریم واسه تو خرید کنیم عشقم ،اینجا که اکثرا لباساش مردونست بریم جای دیگه که من میگم.
نمیخواد سوران من خیلی لباس دارم هنوز نصفشو یه بارم نپوشیدم...
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.216
ب من چه میخواستی بپوشی وقتی من لباس
میخرم توام باید بخری .اونم به سلیقه من .
خوشگل خندید و صورتشو بایه حالت بامزه جمع کرد :
باشه ،پس بزن بریم.
هر چی ویترینارو نگاه میکردم اونی که
میخواستم پیدا نمییکردم ،برای آرام یه لباس
میخواستم که هم باز نباشه هم شیک باشه
،چند تا لباس خوشگل دیدیم ولی مناسب یه مهمونی مختلط نبودن.
زیر چشمی نگاش کردم حواسش همش پرت بود ،رد نگاهش رو دنبال کردم .
انگار چشمش یه لباسو گرفته بود خیلی قشنگ بود ولی هم خیلی کوتاه بود هم یقش زیادی باز بود .
از دور چشمم یه دست لباسو گرفت بنظرم قشنگ میومد پنجه هامو تو پنجه هاش قالب کردم و دنبال خودم کشوندمش .
تا رسیدیم پشت ویترین ،با ذوق گفت وااای خوشگله،
خوشت اومد؟بریم بپوشش
آرام:
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.217
خیلی خوشم اومد می دونستم واسه مهمونی مناسب نیست واسه همین چیز ی نگفتم .
حس کردم داره نگاهم می کنه زود ی نگاهمو از لباسه گرفتم ،تا نفهمه ازش خوشم میاد،ولی خدایی خیلی به دلم نشست یادم
باشه بعدا خودم بیام بخرمش.
دستمو گرفت و برد سمت یه مغازه ،یه ست کت و شلوار و کیف و کفش بود ،خیلی خوشگل بود .
واردمغازه شدیم :
ببخشید ازین لباس سایز خانومم بدین.
تو دلم هی قربون صدقش می رفتم وقتی میگه خانومم انقدر خوشم میاد .
هروقتم باهاش میرم مغازه ای جایی چنان روی فروشنده ها اخم می کنه و جدی میشه که به اصطلاح پرو نشن.عاشق همین
کاراشم.
لباسو ازش گرفتم و رفتم بپوشمش.
کیپ کیپ تنم بود،صورتی دخترونه خوش دوخت،واسه این مهمونی عالی بود.
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman
#گریه.میکنم.برات
#پارت.218
تا این که سوران بخواد توتنم ببینه درش اوردم و اومدم بیرون.
عه چرا نگفتی ببینم ،لباسو دادم دستش و گفتم خوبه همینو برمیدارم.
تا سوران پول لباسو حساب کنه از مغازه اومدم بیرون بیچاره کلی سفید بابت لباس.۶۰۰تومن پولش بود.
دوباره چشمم لباس پشت ویترینرو گرفت .
یه پیرهن کوتاه که از کمرش کلوش و چین دار بود ،استین حلقه ای و یقه قایقی یه پاپیون خوشگلم پشتش میخورد.
همون موقع سوران اومد بیرون ،دستش چند تا پلاستیک بود داد دستم و گفت :
بفرما خانوم ،اینم لباس شما.
چیز دیگه نمیخوای؟
نه مرس ی،بریم .همین لباسم نیازی نبود.
چقد زیادن این پلاستیکامگه چند تیکه بود؟
ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️
چالش های زندگی #رمان_کده_عشق
را با ما دنبال کنید....
@ashpaziRoman