eitaa logo
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
1.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده عشق❤️پروفایل.آموزنده
#سرگذشت_زندگی_بادام❤️ #قسمت89 #بادام_گل موهامو نوازش کـ.ـ.ـرد ... چشم هامو باز کردم و گفتم : چی
❤️ خاله رباب همونطور سالار رو از پشـ.ـت سر بغـ.ـ.ـل گرفت و گفت : تو اومدی ... تو زنده ای ... اردلان خـ.ـ.ـر خـ.ـ.ـر میکرد و خاله رباب تازه متوجه اش شد ... دست سالار رو گرفت و گفت : سالار ولش کن داره مـ.ـ.ـیمـ.ـ.ـیره ... از اون بالا میدیدم که چطور از تـ.ـ.ـر_س داره میلـ.ـ.ـرزه ... لذ_ت میبردم اون حالشو میدیدم‌... خاله رباب رو به من گفت : بادام بیا کمک کن جلوشو بگیر... خاله رباب گریه میکرد و التماس سالار میکرد ... جلو رفتم دلم میخواست بـ.ـ.ـمیره ولی نمیخواستم سالار ق* برادرش بشه و گفتم : سالار من حامله ام ... سالار به من خیره شد و گفتم : من باردارم اینبار نمیزارم کسی ازمون بگیردش ... سالار دستشو ول کرد و اردلان زمین افتاد و رو به من شد و گفت : راست میگی ؟ _ به جـ.ـ.ـون سالارم قسـ.ـ.ـم راست میگم ... سالار محـ.ـ.ـکم‌ بغلم گرفت و هر دومون اون لحظه گریه کردیم‌... سالار اشک هاشو پاک کرد تا کسی نبینه و گفت : خداروشکر ... یهو دیدم خدمه به طرفمون اومدن ... منو کنار ز_دن و سالار رو بغـ.ـل گرفتن ... ز_ن و مرد دیگه نامحـ.ـ.ـرم سرشون نبود و سالار رو بـ.ـ.ـغل میگرفتن ... خاله رباب منو بغـ.ـ.ـل گرفت و گفت : بادام من بیدارم ... خندیدم و گفتم : اره خاله بیداری ... منم بیدارم‌... سالار برگشته بود ... سالار با محبت نگاهشون کرد و گفت : چقدر مردم وفا داری دارم‌... همین دعای خیر شما بوده که من زنده ام‌... رو به خاله گفت : داشتیم میرفتیم‌ که دیدم سقف یه خونه ریخته ... دوتا بجه یتیم اونجا بودن پدرشون مر_ده بود ... مادرشون تک و تنها نمیدونست چطور زندگی کنه ‌.‌.. راننده رو فرستادم بره شهر و من موندم اونجا رو خودم تعمیر کردم براشون غذا گرفتم‌... امروز شنیدم‌ همه جا میگن سالار خان مر_ده ... خنده ام گرفت اون بجه ها به من میگفتن بابا مهربون .... به اون سمت حیاط اشاره کرد و اون زن و دوتا بجه اش رو اورده بود .... واقعا درست گفتن که دعای خیر میتونه عـ.ـ.ـز_را_ئیل رو ازت دور کنه ..‌. جلو رفتم ..‌. رو پنجه پـ.ـ.ـاهام ایستادم تا تونستم گـ.ـ.ـونه اشو ببـ.ـ.ـو_سم ... سالار من و خاله رو هر دو رو بـ.ـغل گرفت ... یکی این سمت و یکی اون سمت ... ترفندها 👌 چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman
❤️ . وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه بچه ام که هنوز اسم نداشت رو بالای سرم گرفته و مبخاد بهش شیر بدم..... با یاد اوری الهام خودمو انداختم تو بغل آمنه گریه کردم .... آمنه میگفت هیچکس تا صبح نفهمیده الهام چنین کاری کرده.‌.. حسین زانوی غم بغل گرفته بود و پشیمون از کتکهایی که به الهام بیچاره زده بود ،بود.... اعظم هم به یک نقطه خیره بود، آمنه هربار که نیومد پیشم بهم گوشزد میکرد خانواده مرتضی نفهمن الهام به من قبلا گفته بوده..... چون میترسید بدبختم کنن.... مرتضی وقتی اومد و فهمید جریان لز چه قرار بوده آتیشی شده بود و میگقت میرم پسره رو پیدا میکنم ،،هرسه تا داداشاش پی پسره و خواستن بگیرن ولی حسین گفت نمیدونه کی بوده، از طرفی آبروی الهام میرفت ونگران شوهر کردن بقیه ی دختراشون بودن، میگفتن اگه کسی بفهمه الهام چکاره بوده خواستگاری بقیه ی دخترهاشون نمیاد،البته این پیشنهاد ،پیشنهاد خودخواهانه ی اعظم بود مثل همیشه.... از طریق دوست الهام میتونستم رد و نشون اون پسر رو پیدا کنم ولی فایده نداشت،دوهفته گذشته بود و دختر من هنوز اسم نداشت، اصلا کسی متوجه دخترر به دنیا امده من نبود ، بعد از دو هفته همه برگشتن سرکار خونه ی خودشون و دیگه کسی الهام رو یادش نبود ،به پیشنهاد مرتضی اسم دخترم رو گذاشتم حدیث و بعد از انتخاب اسم مرتضی برگشت اهواز و به من توصیه کرده بود تا چند وقتی پیش خانواده اش بمونم بلکه دوایی از دردشون باشم.... ترفندها 👌 ♥️ℒℴνℯ♥️ چالش های زندگی را با ما دنبال کنید.... @ashpaziRoman